دوست داشتم، بستنی چوبی را اول کاکائوی روشو بخورم، بعد خودش را. اینقدر با لذت و آهسته این کار را انجام میدادم که اغلب اوقات بستنیاه خسته میشد و کمرش میشکست و پخش زمین میشد و من غصه میخوردم. دیروز که برایم بستنی خریدی، اول دلسیر نگاهش کردم. بعد شروع کردم ذره ذره کاکائوشو چشیدن. از ترس اینکه خدای نکرده مجبور بشوم به کسی بدهم قایمش کردم تا شب که همه خوابند مزه مزهش کنم. شب موقع خواب توی دستم نگاهش میکردم هنوز نچشیده بودمش که خوابم برد. هوا هنوز روشن نشده بود که چشمامو باز کردم. یاد بستنیام افتادم. چراغ را روشن کردم. یادم نبود آخرین بار کجا گذاشتمش. نگران بودم که یکدفعه دیدم هنوز توی دست راستم است. کمرش نشکسته بود حتی آب هم نشده بود؛ مثل یک رویای شیرین لبخند میزد.
0 comments:
Post a Comment