نتیجه‌ی خیابون گردی عصر پنجشنبه و دیدن آدم‌ها/2

از نظر خودم خیلی جلف لباس پوشیده بودم؛‌ یک مانتویی که دکمه نداشت و نه سرش پیدا بود نه ته‌ش و یک وجب پایینش و توی شونه‌ش شعرهای مولانا چاپ خورده بود. یک شلوار با دم‌پای یک کیلومتری و یک شال قرمز جیغ که بیشتر افتاده بود روی سرم تا بست شده باشه دور سر. کفش‌هامم مثل همیشه آل‌ستار آبی بود و رنگش یه کوله‌ی آبی. لپ‌هامم سرخ، رنگ لبام با یک خط چشم سیاه البته نه از نوع خلیجی. خلاصه‌ش جلف بودم. و این موضوع را می‌دونستم و می‌خواستم باشم. قدم می‌زدیم با رضا. قرار بود راه برویم و فکر کنیم. اما نشد. انگاری رفته بودیم در تونل وحشت شهر بازی. دائما سرم به این طرف و آن طرف چرخیده می‌شد. هرکدوم یک شکل بودند. بعضی موها در راستای افق بعضی مورب. در زوایای مختلف پایه سر دیدم که بین صفر تا 180 درجه متغیر بودند. در مکان‌های مختلف کمربند بسته بودند. در بعضی موارد که کمربند خیلی دخالتی نداشت و هر آن احتمال سقوط شلوار بود. من فکر می‌کردم شعر مولانا روی لباس یعنی آخر جلفی اما این نوشته‌هایی که با زبان دست‌وپا شکسته‌ام ترجمه‌می‌کردم تازه فهمیدم جلف یعنی چی. یه نگاه به رضا کردم. دیدم طبق معمول نیست. زودتر از من خودش را از تونل وحشت بیرون آورده بود. ریدر یا ای بوکش را باز کرده بود و عمیقا در حال مطالعه. کمی نگاهش کردم. ترجیح دادم برگردم تونل وحشت و این‌بار به دخترکان خلیجی نگاه کنم.

0 comments: