عادت داشتم توی خیابون راه بروم. گاهی حتی لای ماشینها. نترس بودم. میشنیدم گاهی ماشینی با بوق ممتد از کنار گوشم رد میشود اما توجهی نمیکردم. به راهم ادامه میدادم. تا اینکه سر و صدای ماشینها در آمد. گوشم را گرفتم و در حالی که میپیچوندمش زدم تو خاکی. من بهش میگویم خاکی حالا تو بگو پیادهرو. دارم به خاکی عادت میکنم. راستی، رسیدم نزدیک بیمارستان. حتما میدونی اینجا بوق زدن ممنوعه؟آره؟
0 comments:
Post a Comment