سرم را میشستم که خبر رسید در جنگ میان عقل و دل، دل پیروز شدهاست. دل رفت و دوش همچنان اشک میریخت. آراماش کردم و پا به فرار گذاشتم تا زودتر به دل برسم. هنوز چند قدمی از دوش دور نشدهبودم که دیدمش؛ دل را میگویم. بر پنجرهای چشم دوخته بود. چهرهاش پیروزمندانه نبود. به پنجره نگاه کردم چیزی جز Buzz!!! و چند خط ایستاده کنارش ندیدم.
0 comments:
Post a Comment