قاب زندان رنگ‌ها

قاب، زندان رنگ‌هاست

خاطره می‌کند تو را

خاطره‌ای سیاه‌وسفید

قاب‌نشین نشو

تا آزاد باشی

تا رنگی

پ.ن: عکس از خودم

گوشی را بردار

دلم را روی سایلنت می‌گذارم

تا کسی نشنود زنگش را

اما زنگ می‌زند

زیرا که

هوا بارانی است

و دلم

از آهن

. .

امروز دریاب

دیروز

آفتاب در چشمانم بود

و نگاه ملتمسانه‌ی

مرد چترفروش را

نمی‌دیدم

امروز

بارانی است

و مرد چتر‌فروش

نگاه ملتمسانه‌‌ام را

نمی‌بیند

.

.

ناگفتنی‌ها

فرار می‌کنم

از واقعیت‌های ناگفتنی

و

به سکوت پناه می‌برم

و

به شعر تکیه می‌دهم

باید چنین کرد، گاهی

.

.

دایره‌ای به شعاع تنهایی

فاصله‌ی میان «من» و «خودم»

شعاع دایره‌ای است به طول تنهایی

من در محیط دایره ایستاده‌ام

و

«خودم»

نقطه‌ای در مرکز دایره

شاید

برای به «خود» رسیدن

گذر باید کرد از شعاع تنهایی

.

.

گدا بود

نه لب گذر بود

نه دعایی بر لب داشت

نه کاسه‌ای در دست

نه زر می‌خواست

و نه اسکناسی

نه چرک و متعفن بود

و نه لباسش کهنه و پاره

اما گدا بود

در گوشه‌ی از ذهنش نشسته بود

بوی عطرش عالمی را مست می‌کرد

و برق لباسش کور

چشمانش مثل زر می‌درخشید

دعایش؛ سکوتش

کاسه‌اش؛ نگاهش بود

.

.

.

اما گدا بود

.

.

دوربین مخفی و لبخند

فکرکن

که

خدا

پشت حدقه‌ی چشم انسان‌ها

جایی نزدیک مغزگاه

دوربینِ مخفی، کار گذاشته

.

.

.

پس هر روز و هر ساعت

در برابر دوربین مخفی

هستیم

لبخند بزنیم

.

.

باید فراموش کرد؛ غم و «خودم»

به غم‌هایم که فکر می‌کنم

«خودم» را به یاد می‌آورم

فراموش‌شان که می‌کنم

«خودم» را نیز فراموش می‌کنم

چیزی شبیه الاکلنگ بازی

یک طرف غم

یک طرف «خودم»

.

.

اتوبان87

در انتهای بن‌بست 86‌ام

تا 9 ساعت دیگر

بن بست، باز می‌شود

و به اتوبان 87 متصل می‌شود

شاید همین است زندگی

از بن‌بستی در بیاییم

و چشم باز کنیم ببینیم وسط اتوبانیم

برویم و بدویم

آهسته

تند

در این رفتن شاید زمین بخوریم

تصادف کنیم

کورس بگذاریم

.

.

تا دوباره به بن‌بستی دیگر برسیم

و در انتظار 9 ساعتی دیگر بشینیم

می ترسم

و خسته‌ام

دستم را بگیر

برای گذشتن از اتوبان 87

حماسه‌ی سال 86

روزی کتابی خواهم نوشت

و نامش را

حماسه‌ی سال 86

خواهم گذاشت

این چنین شروعش خواهم کرد، فصل اول:

خسته‌گی زمستان هنوز در تنم بود که سال 86 را در بیمارستان کنار پدر تحویل کردم،......

در فصل دوم جایی خواهم نوشت: ... سی و دو ساله شدم.......

در فصل سوم حتما می‌نویسم:

تابستان که آمد روزهای سخت زندگی‌ام کلید خورد.....

در فصل چهارم فقط می‌نویسم:

زمستان که آمد تازه یادم افتاد پاییز را فراموش کردم و ندیده رفت.....

فصل پنجم اما:

از زمستان منهای 21 درجه و بچه‌های زمستانش خواهم نوشت.....

فصل ششم:

از خودم، از زندگی از سر نو، خواهم نوشت...

فصل آخر:

یادی از همه‌ی آن‌هایی که خوب یا بد نامشان در آرشیو 86 حک شده، خواهم کرد....

روزی خواهم نوشت حماسه‌ی سال 86 را

و به کسی تقدیم خواهم کرد

که من‌را با رنگ‌ها آشتی داد

پرفروش خواهد شد

.

.

در کوچه پس کوچه‌های 86

بی‌آنکه نشانی از تو داشته باشم

در کوچه پس کوچه‌های هشتادوشش

به دنبالت می‌گردم

هیچ‌کس به یادت نمی‌آورد

گمنامِ گمنامی

.

چه ابلهانه

نام کوچه‌ها و بن‌بست‌ها را می‌خوانم

شاید کسی

به یادت

نام کوچه‌‌اش را گذاشته باشد

«شهید گمنام ....»

.

پنج روز بیشتر فرصت ندارم

اگر پیدایت نکنم

مردود می‌شوم

و

دوباره

دوباره

باید

در کوچه‌پس کوچه‌های هشتادو هفت هم

به دنبالت بگردم

.

دوباره

سر فصل دفترم می‌نویسم

« به دنبال خودم می‌گردم »

زاینده لوت

زاینده رود

صبوری نکرد

و

در چشم انتظاری‌ِ بهار

چشمش به در خشک شد

دختر زاینده رود

اما

صبوری کرد

بهار را دید

اما

سکوت را پیشه کرد

هر دو خشکند امروز

زاینده رود

و دخترکش

پر پرواز

در گذر از «فعل گذشته»

و رسیدن به «فعل آینده»

پرِ پروازت خواهم شد

.

نرسیده به آینده

بعد از پیچ گذشته

بایست

نفسی تازه کن

تا صرف کنیم

فعل حال را

هستم

هستی

هست

هستیم

هستید

هستند

.

.

چیزی شبیه مرگ

تنها مرگ نیست

که تنهایی‌ها

خسته‌گی‌ها

و

دلتنگی‌ها

را

می‌بلعد

صفحه‌ی سفید ورد هم

چیزی شبیه مرگ است

تنهایی‌ها

خسته‌گی‌ها

و

دلتنگی‌ها

را می‌بلعد

باور نمی‌کنی؟

از کی‌برد بپرس

.

.

.

روزی چاپشان خواهم کرد، قصه‌هایم را

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم

قصه می‌نوشتم

قصه‌ی آرزوهای خودم را نوشتم

و از خودِ خودم فرار ‌کردم

من در قصه‌ام

خودی دیگر را

دنیایی دیگر را

با رنگ و لعابی دیگر

آرزو کردم

من دیشب

فقط یک قصه نوشتم

قصه‌ای با لیبل قرمز

اما

نمی‌دانم چه شد

که

آخر قصه

قبل از اینکه

بنویسم پایان

لیبل خودم زرد شد . . . .

مادربزرگ هم شدم اما مادربزرگ زرد

شب‌های بلند زمستان است

من مادربزرگ شده‌ام

و نوه‌هایم کنارم

در انتظار شنیدن

اما هنوز

کلید

صندوقچه‌ی

‌اسرارم را

پیدا نکرده‌ام

تا حرف‌های حبس ‌شده را

آزاد کنم

مادربزرگ شده‌ام

عینکم دوربین شده

اما

هنوز

عصرجمعه را

تار می‌بینم

.

.

نشکن تنگ بلور را

I

کوچکم

کوچک‌تر می‌شوم

تا در دستهای بزرگت

که شکل تنگ بلور به خود گرفته

جا شوم

جرعه‌ای آب ده

ماهیِ کوچکِ قرمزِ تشنه را

.

.

.

II

چه کسی گفت

ماهی زنده است به آب؟

اشتباه است اشتباه!!!

تا تنگ نباشد

آب کجاست؟؟

ماهی کجاست؟؟

هیچ‌کس

نمی‌بیند

تنگ بلور را

.

.

زندگی؛ نقطه سرخط

شب‌ها

در پایان یک روز سخت

«نقطه» می‌گذارم

به امید اینکه، نقطه‌هه

«نقطه ته خط» باشد

اما

صبح فرداش

می‌بینم

نقطه‌هه شده

«نقطه سر خط»

شاید بهتر باشد

از امشب

پایان روز

«سه نقطه»

بگذارم

.

.

جرقه همون شراره

دهخدا معنی‌اش را نوشته:

« ریزه‌ی آتش که به هوا می‌پرد؛ جرقه»

شاید

از این معناست

که مردمان می‌ترسند

نزدیکش شوند

اسپندها

اگر

دود شدند

باور کن

آتش بهانه بود

.

.

قیمت لبخند

زن از پشت ویترین مغازه

محو لباسِ قرمزِ

تنِ مانکن شده‌بود

دخترکش اما

محو

لبخندِ مهربانِ مانکن

قیمت آرزوی زن

دویست و پنجاه هزارتومن بود

اما دخترک

نمی‌دانست

قیمت آرزویش را؟

.

.

لباس اتیکت قیمت داشت

اما لبخندِ مهربانِ مانکن

هیچ اتیکتی نداشت

.

راستی

قیمت یک لبخندِ مهربان چند است؟

شانه‌هایت را برای گریه کردن دوست دارم

همدم تنهایی‌هایم را

هر شب

در آغوش می‌گیرم

سرم را روی شانه‌اش می‌گذارم

و

دستانم را

دور کمرش حلقه می‌زنم

شاید

از ابری بودنش است

که همدم خوبی است

برای ابر چشمانم

.

.

.

بالشِ ابری‌ام را می‌گویم

.

.