سکوت .... گل رز .... جرقه آتش

سکوت

سکوتی مبهم تر از یک نگاه

مهتاب

به روشنایی آفتاب

نسیم

به طروات بوی یار

برگ پاییزی

رقصان در هوا

.

.

و

غنچه گل رز باز شد

گریه شوق

سکوت را در خود شکست

خنده

شور و شعف

همه به صدا آمدند

آن روز ثبت شد

آشوب زیبایی

آن شهره شهر

به پا کرد

امروز

در دل جرقه آتش

به یاد آن روز

شکفتن گل رز

.

.

.

را جشن می گیریم

….مبارک

چند ساعت در یک مرکز مشاوره

خانم1: چند وقته که به شوهرم شک دارم.

مشاور: چرا؟

خانم1 : اس ام اس های مشکوکی براش می یاد. فکر می کنم خبرهاییه.

مشاور: این که دلیل منطقی نیست. اس ام اس، چت،... همه ارتباطه، دلیل بر خیانت نیست. ریشه ارتباط هم اجتماعی بودن و روشنفکریه.

بعد از چند ساعت حرف و ارائه راه حل های متعدد.....

خانم 1: من اگر بچه دار بشم بهتر نیست....

مشاور: حل یک مشکل با ایجاد مشکلی دیگر.

مرد1: چند وقته که خانمم گیر می ده به همه چیز.مثلا موبایلم را چک می کنه...کیفم را چک می کنه.....

مشاور: در کنار همسرت که هستی چقدر مگه با موبایلت حرف می زنی که اون شک کرده.

مرد1: حرف که نه ولی هر شب 40 تا 50 تا اس ام اس رد و بدل می شه.

بعد از چند ساعت حرف و ارائه راه حل های متعدد.....

مرد1:همش کاریه به جون خودم…..

مشاور: واقعا کاریه؟

مرد 1: فکر می کنی اگه بچه دار بشیم دیگه دست از سرم بر می داره؟

مشاور: حل یک مشکل با ایجاد مشکلی دیگر.

خانم 2: شوهرم به زندگی دل نمی بنده. از وقتی می یاد خونه یا پای کامپیوتره یا تلویزیون.اصلا منو نمی بینه.

مشاور: بهتره یه کمی توی زندگیت تغییر و تحول ایجاد کنی تا از این یکنواختی در بیاد... مثلا به ظاهرت برس...سبک چیدمان خونه را تغییر بده .... برنامه ریزی بکن برای زمانهایی که همسرت خونه است.....

بعد از چند ساعت حرف و ارائه راه حل های متعدد.....

خانم2: از امشب بهتر نیست من برم پای کامپیوتر و تلویزیون و...

مرد 2: خانمم تمام آزادی هام را محدود کرده. از صبح که می رم سر کار 9 شب می یام خونه....تازه حق ندارم تلویزیون ببینم یا برم پای کامپیوتر

مشاور: سهم خانم شما پس چیه از بودن شما توی خونه؟

بعد از چند ساعت حرف و ارائه راه حل های متعدد.....

مرد2: من پول می آورم ، بس نیست.

خانم3: شوهرم در مورد تصمیم هاش با من حرف نمی زنه

مشاور: حتما هر موقع حرف زده زدی توی ذوقش

خانم3 : خوب اوائل این کار را می کردم ولی الان دیگه نه.به من به چشم بچه نگاه می کنه.

مشاور: ولی اون هنوز همون ذهنیت را از تو داره. باید بهش ثابت کنی تغییر کردی و اعتمادش را جلب کنی

خانم 3: چی کار کنم؟

مشاور: ببین شما اول باید توی حرف زدن با شوهرت جدی باشی. باید حس کنه که همسرشی نه بچه اش. از لوس بازی و بچه گونه حرف زدن باید بپرهیزی.

بعد از چند ساعت حرف و ارائه راه حل های متعدد.....

موبایل خانم زنگ می زنه ظاهرا همسرش پشت خطه.

خانم 3: سلام بابایی دلم برات توچیک شده.....

مرد3: نمی تونم برای خانمم حرف بزنم. خسته ام می کنه با لوس بازی هاش.

مشاور: لوس بازی یا ناز و عشوه هایی که روزهای اول به خاطرش غش می کردی ، نوازشش می کردی …حالا دیگه به خواسته هاش به چشم بچه گونه نگاه می کنی؟

بعد از چند ساعت حرف و ارائه راه حل های متعدد.....

مرد 3 زنگ می زنه به همسرش و می گه : سلام گلم …خوبی بابایی ….الان می یام دنبالت… راستی چکم را پول کردی؟

خانم4: با کسی می خوام ازدواج کنم که دوستش دارم ولی خیلی کارهاشو قبول ندارم .

مشاور: چند سالشه و تو چند سالته؟

خانم 4: 38 ساله و من 25 ساله

مشاور: و تو هم فکر می کنی می تونی یک شخصیت ثابت شده را تغییر بدی درسته؟

خانم 4: بله به کمک شما

مشاور: نه نمی شه. اون شخصیتش شکل گرفته. هیچ وقت سعی نکن کسی را تغییر بدی .همون گونه که هست باید قبولش کنی. اگر هم خیلی با سیاست باشی شاید چد درصد موفق بشی که اونم موقتیه نه دائمی.

خانم 4: من دوستش دارم ولی از خانوادش بدم می یاد، شغلش را دوست ندارم، لباس پوشیدنش را دوست ندارم، از دوستاش خوشم نمی یاد، از تکه کلام هاش بدم می یاد و.....ولی دوستش دارم

مشاور : معنی دوست داشتن را هم فهمیدیم

مرد4 :می خوام با دختر 25 ساله ای ازواج کنم ولی به همه چیز ایراد می گیره

مشاور: تو می دونی خواسته های یک دختر 25 ساله از زندگی چیه؟

بعد از چند ساعت حرف و ارائه راه حل های متعدد.....

مرد4: خواسته چیه. باید مثل همه زنها زندگی کنه دیگه.

مشاور: حالا چرا 25 ساله را انتخاب کردی؟

مرد4: پس بزارم 38 سال بشه ، که همه راه را رفته باشه ، حوصله برای هیچی نداشته باشه.

مشاور: عجب!!!!

خانم5: شوهر من با پسرم کم بازی می کنه؟اونو پارک نمی بره؟به تفریح ما نمی رسه.

مشاور: ساعت کاری شوهر تون به چه صورته؟

خانم 5: از5 صبح تا 8 صبح کلینیک خصوصیه. از 8 صبح تا 2 بعد از ظهر بیمارستانه. ساعت 3 تا 4 می ره کیلینیک دوباره. 4 می ره مطب تا 10 شب . اگر کیشیک باشه مستقیم می ره بیمارستان در غیر اینصورت می یاد خونه.... نمی دونم چرا می خوابه.

مشاور: نمی دونی چرا می خوابه؟نه... شغل شما چیه؟

خانم 5 : من خیلی گرفتار این بچه ام ....از این کلاس به اون کلاس.

مشاور: خواسته هات از شوهرت چیه؟

مرد5: من همه کاری دارم برای زن و بچه ام انجام می دم ولی از من راضی نیستند.

مشاور: چه کارهایی براشون انجام دادی؟

مرد5: یک خونه توی برج سایه، ویلای شمال، سهام بیمارستان، پول در اختیارشون ،.....

مشاور: اینا که همه اش قصه پوله. چند ساعت در روز در کنارشونی و باهاشون هم صحبتی؟

مرد5: اونا اینقدر سرشون گرمه که منو نمی خواهند.

مشاور: مطمئنی؟؟؟؟؟؟

اینجا عشق تحت پیگرد قانونی است

وقتی در شهر کوچک درونم

حکومت نظامی اعلام می کنم

چگونه می توانم شعری بنویسم

که حقیقتا از درون من باشد

قوانینی سخت

سخت تر از قوانین جامعه بیرون

و شاید همان بیرون

به من آموخت

که

فکر کردن به او.......ممنوع

در درون گریه کن...... گریه کردن ممنوع

با خود سخن بگو....به او گفتن ممنوع

تپش قلب ......ممنوع

راههای ورود و خروج به قلب بسته

چشمها بسته

لبها خاموش

اینجا عشق تحت پیگرد قانونی است

آخر چگونه

پا بر روی قوانین بیرون گذارم

در حالی که

محکوم به اجرای قوانین درون هستم

گاهی وقتها نگاهی به آرشیو

گوشواره های گیلاس، النگوی پوست پرتقال و گردنبند گوش ماهی ام را می خواهم. دلم تنگ کفشهای ورنی سفید پاشنه بلندم است.دلم تنگ ساعتی است که روی مچ دست چپم با مداد جوهری نقاشی کرده بودم .عقربه های آن ساعت گرانبها ثابت بود.زمان را برای بی خبری های من متوقف کرده بودند. من همان ساعت، همان گوشواره، همان النگو،....را میخواهم برای حفظ و نگهداری آنها به گاو صندوق نیازی نبود، هیچکس به آنها طمع نمیکرد. برای داشتن آن غنیمت به صورتم سیلی نمی خورد.دوران خوبی بود که دیگر بر نمی گردد با اینا بزرگ شدم . با عروسکام زندگی می کردم.یه روح پاک در یک نهال کوچک جون گرفت. بزرگتر که شدم اون گوشواره و النگو و گردنبند رنگ واقعی تری گرفت در کنارش یاد گرفتم دیگران هم سهمی دارند در زندگی من و آنچه داشتم را با جان و دل بخشیدم و چشیدم طعم رهایی را و ....

پ.ن:

1- نمی دونم چرا امروز زدم به آرشیو......نمیدونم دنبال چی دارم می گردم..... نمی دونم چرا گاهی اوقات به دنبال اثبات خودم به خودم می گردم.حتی نمی دونم توی این اثبات دنبال چی می گردم. به جای اینکه به جلو نگاه کنم برگشتم و دارم به عقب نگاه می کنم...

2- گریه می کنم گریه می کنم واسه مرگ خاطره هام. واسه مرگ آرزوهام گریه می کنم .گریه می کنم واسه تنها بودنم واسه تنها بودنش گریه می کنم. گریه می کنم واسه اشتباهش. واسه بت غرورش گریه می کنم .گریه می کنم واسه روح بزرگش که اسیر توهماته. گریه می کنم گریه می کنم واسه قلب بزرگش .واسه ...... کاشکی به صدای قلبش گوش می داد کاشکی به حرفهای حقیقت گوش می داد کاشکی خودش بود کاشکی نمی خواست خودش نباشه گریه می کنم گریه می کنم.

3- اصلا با این پست حال نکردم.....شت

به دنبال گمشده

وقتی از دانشگاه خداحافظی کردی و پا به عرصه کار گذاشتی نمی دونستی این خداحافظی به معنی جدایی از دوران جوانی و سلامی به دنیای بی روح آدم بزرگهاست.

تو سوار بر بالن کار و فعالیت شدی با ذهنی پر از فرمول، P آنگاه Q ، ....و برای اینکه این بالن بالا و بالاتر بره و تو بتونی به درجات علمی و کاری بالاتری برسی مجبور بودی طبق قانون بالن ها عمل کنی. همان قانون سبک کردن بالن و سرعت ....

آنچه که تو از این بالن بیرون ریختی برای سبک شدنش چیزی نبود جز درونت، دنیای پر شور و حال جوانی، دنیای شوخی ها، خنده ها،شب زنده داری ها......هر روزی که می گذشت تو بالاتر و بالاتر می رفتی، به رتبه های بالاتری دست پیدامی کردی، با رتبه های بالاتر، مسئولیت هایت هم بیشتر و بیشتر می شد، مسئولیتها توام با وجدان کاری نتیجه استرس و خسته گی های بیشتر و همچنان برای اینکه این بالن بالا و بالاتر برود باید سبک تر می شد و .... تو مجبور به از دست دادن ها بودی ....آنچه را که یادگار دوران جوانی بود....

جوان پر شور و حال دیروز، که از دیوار راست بالا می رفت، که هیچکس از شیطنتهای او در آسایش نبود، که عشق را تجربه کرده بود، که جوان بود و جوانی کردن غذایش بود......او امروز به دنبال آن گذشته ای می گردد که برای اینکه بالن کار به موفقیتها برسد آنها را بیرون ریخته بود و چاره ای جز این نبود......

وقتی بر دیوار زندگیش تقدیر نامه ها و رتبه های این چند سال تلاشش را می بیند لبخند سردی می زند..... او زمان را از دست رفته می داند هر چند هزاران هزار انسان در حالی که او را از پایین نگاه می کنند آرزویشان این است در آن جایگاه بودند. در نقطه، دور دستی که او امروز آنجاست.....

به راستی او امروز کجا باید به دنبال گم شده اش بگردد؟

مکالمه من و عقلم

داشتم برگه های مرخصی را تایید می کردم. در بین برگه ها چشمم به برگه مرخصی عقلم افتاد. تعجب کردم! با خودم گفتم چی شده بعد از 30 سال تصمیم گرفته بره مرخصی. با او تماس گرفتم.

من: الو سلام جناب عقل

عقلم: سلام خانم مدیر

من: برگه مرخصی پر کرده بودی! گفتم بپرسم چی شده! این وقت سال که باهات کار داریم. با این حجم پروژه با این همه برنامه برای آینده، حال....

عقلم: والا رئیس مدتیه خیلی خسته ام. الان 30 ساله که بی وقفه دارم محاسبه می کنم

من: خوب نتیجه اش که بد نبوده! بدی دیدی؟ حق و حقوقت را نگرفتی.تشویق نشدی؟ این همه تقدیر نامه؟....

عقلم: نه بدی که ندیدم ولی خسته شدم. از فرمول، محاسبه، برنامه ریزی بلند مدت، کوتاه مدت.... خسته شدم

من: ببین تو عضو فعال این مجموعه ای. اگه تو نباشی من می دونم بقیه نمی تونند کارشون را درست انجام بدهند...... حالا همکار جایگزینت کیه؟

عقلم: من یک تیم جایگزین انتخاب کردم . آموزشهای لازم را هم دادم.

من: چه آموزشهایی؟

عقلم: به زبون گفتم هر جا گیر افتاد بگه نه یا سکوت کنه

به چشمها گفتم هر موقع قلب به تپش افتاد سریعا بسته بشه

به لبها گفتم همیشه لبخند بزنند تا غم پشتشون مخفی بشه

به گوشها گفتم اجازه ورود به هر حرفی را ندهند

به دست گفتم این مدت قلم به دست نگیره

من: ببین عقل جان تمام این آموزشهای تو زیربنای محدودیته. من دوست ندارم توی سیستمم محدودیت حکم فرما باشه.تازه با شرط اینکه تمام این حرفها درست باشه ، این تیم هیچکدوم سابقه کار ندارند و می ترسم با این روش سنسورهای بی عقلی برای همیشه فعال شوند.

عقلم: خوب توی این 30 سال همین برنامه ها بوده.... سکوت .... لبخند....سکوت ....برنامه آینده ....سکوت..... پله به پله....خانم جان آدم عاقل با محدودیتها همیشه عاقل می مونه. یادمه 7 یا 8 سال پیش بود از من خواستی همه جا حصار بکشم. دور قلب...دور چشم...دور زبان.... دور گوش....یادتون نیست؟

من: چرا یادمه من گفتم ولی قرار بود ریموت این حصار ها دست تو باشه .این راه درست نیست.تو فوت آخر کوزه گری که مدیریت زمانه را آموزش ندادی.

عقلم: یک سری برنامه از پیش آماده شده و یک سری تجربه هم توی مغز سیو کردم. مشکلی پیش اومد به اونا رجوع کنید. یوزر منوآلشم گذاشتم.

من: بیا از خر شیطون پایین و مرخصی نرو

عقلم: باور کن باید برم...می ترسم اگه نرم یک دفعه تغییر جنسیت بدم به بی عقلی ... اونوقت تا صد سال دیگه سیستم دچاربی عقلی میشه. ببین خانم رییس 30 سال برات با وجدان کار کردم .حالا من که نمی خوام برای همیشه برم. تازه می رم خودمو آپ دیت می کنم برمی گردم .می خوام ببینم تو دنیای بقیه عقلها چی می گذره.

.

.

.

و من برگه مرخصی عقلم را امضا کردم.

آمار

چند ماه پیش از طرف شرکت قرار شد در جلسات انجمن خدمات مهندسی به عنوان نماینده شرکت در خارج از محل کار، شرکت کنم. دو، سه ماهی هفته ای یکبار به این کار مسخره ادامه دادم. مسخره از این جهت که نه تنها این انجمن، کاری از پیش نمی برد بلکه فقط وقت آدم را می گرفت و خوش به حال اونایی بود که زیر سایه دولت خدمت می کردند و راه فراری برای خروج از شرکت بدون مرخصی برایشان بود..... برای من هم فقط یک تجربه بود در این حد که از نظر سنی توی این جلسه از همه کوچکتر بودم و هر نظر یا تزی که می دادم همیشه با من مخالفت می شد. در بین این جمع 12 نفره فقط دو خانم بودیم که اونم همیشه یا نمی یومد یا اگر بود تمام فکر و ذکرش بچه هاش بودند و غذای فرداش. اینم بگم و برم سر اصل قضیه . وقتی برای اولین بار که وارد این جلسه شدم چشمم افتاد به یک آقایی که در دوران دانشجویی دو سال از ما بالاتر بود و یک بار بد جور با یکی از دختر های پرستاری به صورت ناگهانی مچشون را گرفته بودم. و چند باری اون زمان پیغام داده بود که اگر جایی حرفی بزنم فلان میکنه و بهمان. اون آقا پسر سال74 الان مدیر عامل یکی از شرکتهای کامپیوترییه و رییس جلسه هم بود. وقتی چشمش به من افتاد لبخند ملیحی زد. توی این مدت چند باری توی جلسات بد جور حال منو گرفت . گاهی وقتها که من حرفی برای گفتن داشتم از من سئوال نمی کرد و وقتی از چهره ام می خوند که حرفی برای گفتن ندارم فورا از من می پرسید... بگذریم....

بعد از چند ماه دیگه نرفتم. ولی یک سری فوضولی هایی کردم که منجر به بدست آوردن آمار خوبی بود که شنیدنش خالی از لطف نیست.یکی از این تجارب این بود که پس از تحقیق بسیار بین این افراد و بعد بسط دادنش به افراد دیگه فهمیدم که :

1- بین میزان تحصیلات و موقعیت شغلی افراد با موبایلشون رابطه عکسی حکم فرماست. توی این جمع 10 نفره که همگی هم جزو مدیران ارشد شرکتهای مهم بودند ، 4 نفر نوکیا 3310 ، 2 نفر صاایران گوشت کوبی ، 2 نفر سامسونگ هایی که فلش هم می زنه و 1نفر نوکیا 6060 و 1 نفر ساژم گوشت کوبی داشتند.

2- بارها در این جلسه می شنیدم که وقتی همسران گرام این مدیران تماس می گرفتند و از ساعت خاتمه جلسه سئوال می کردند همیشه ساعت مورد نظر + 2 می شد و گفته می شد مثلا اگر قرار بود جلسه ساعت 6 تمام بشه ساعت 8 گفته می شد. چراشو نمی دونم.

3- مورد بعدی این بود که در گروه سنی 38 تا 50 تغییر و تحول جایی در مغزشان نداشت. و هر موردی که منجرب به تغییری می شد با مخالفت روبرو می شد.

4- نود درصد کت وشلوار هایی که این آقایون توی این 3ماه می پوشیدند مارک هاکوپیان بود.

5- یک روزبعد از اتمام جلسه داشتیم با آسانسورپایین می یومدیم و با این که سرم پایین بود و یکی از این آقایون فکر میکرد من نمی بینمش ،دیدم از جیبش حلقه اش را در آورد و سریع دستش کرد ...اول دلیلش را نفهمیدم ولی وقتی به دم در رسیدیم دیدم خانمش دم در منتظرشه.

6- موقعی که بعضی جلسات بین ساعت 2 تا 4 شروع می شد همه این آقایون چرت می زدند و خواب بودند و کاملا مشخص بود که به خواب بعد از ظهر عادت داشتند با اینکه هیچکدوم مطمئنا اون ساعت در منزل نیستند.

پ.ن : آهای بچه های تهران، اگر دوست داشتید در نمایشگاه نقاشی یکی از دوستای من (از اصفهان در تهران)شرکت کنید.

پرواز

من به دریا رفتم

ولی غرق نشدم

من در قلب خورشید خانه کردم

ولی نسوختم

من در اوج آسمان پرواز کردم

ولی سقوط نکردم

من در دریای چشمانش

با گرمای وجودش

با روح وسیعش

پرواز را تجربه کردم

قصه آدم بزرگا

چه حسی داره از بالا به پائین نگاه کردن.

مخصوصا وقتی می بینی همه آدم بزرگا چقدر کوچکند.

و همه اون چیز هایی که یک زمانی بزرگ می دیدیشون چقدر بزرگ نیستند و از هر کوچکی کوچک ترند.

پ.ن: این هم نمایی از بالا، از شهر من

دو دیدگاه

اپیزود اول:

تا لب دریا فاصله ای نیست

برهنه پایی

پا بر روی ماسه ها گذاشت

تا مرگ فاصله ای ندارد

می تواند خود را به آب دهد

صدای فکرش آمد:

هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر باشد

اپیزود دوم:

تا لب دریا فاصله ای نیست

برهنه پایی

پا بر روی ماسه ها گذاشت

تا آرامش فاصله ای ندارد

می تواند به موسیقی آب گوش دهد

صدای فکرش آمد:

سایه بان آرامش ما ، ماییم

ترک اعتیاد

اپیزود اول:

بر روی تابلویی نوشته شده بود :

ترک اعتیاد درکمتر از 72 ساعت.

و من بر روی کاغذ نوشتم:

ترک عادتهای بد در کمتر از 1 دقیقه.

اپیزود دوم:

اگر یک زمانی از من خواسته شود که معتادی را ترک بدهم مطمئنا او را به تخت نمی بندم، تحدید نمی کنم، تحقیر نمی کنم، حتی او را دور از مواد هم قرار نمی دهم .... برعکس او را در مکانی اشباع از مواد قرار می دهم.

آنچه که در ترک او کمک می کند فرار، بستن، ندیدن ها نیست ... محدود کردن هم نیست....

خداوند در سر او و همه ما آی سی پردازنده ای قرار داده که گاه اتصال بین سوکت مغزش و آی سی پردازنده درست برقرار نمی شود.آنچه که من برای ترک او انجام می دهم اتصال صحیح بین سوکت مغزش و آی سی پردازنده است.مطمئن هستم پس از اتصال او خود را از آن مکان اشباع از مواد، خارج می کند.به او به چشم یک کودک نگاه میکنم نه بیمار. و به خاطر ترک عادت بدش او را تشویق میکنم.

اپیزود سوم:

به نظر من بهترین نوع اعتیاد، اعتیاد به تریاک، هروئین، حشیش و... است و بدترین نوع اعتیاد، اعتیاد به احساس مسئولیت شدید، دوست داشتن زیاد، درون ریزی شدید و دیگرخواهی.....

گروه مزدا

تا حالا در مورد فرار مغزها از کشورمون ایران خیلی حرفها شنیدیم و این قضیه دیگه خیلی تکراری شده. ولی نمی دونم در مورد گروه مزدا تا حالا چیزی شنیدید؟

گروه مزدا از اول حروف جمله روبرو گرفته شده: مردان زن در آمریکا

این گروه مردانی هستند که مثل تراکتور اینجا کار می کنند و همسران و فرزندان گرام در آن طرف خرج می کنند. چند مورد از این مدل افراد را در فامیل دیده بودم ولی هیچ موقع نفهمیدم چرا اینجوری شده و می دیدم همیشه همسران این افراد محکوم می شدندتا اینکه به تازگی شاهد داستانی در این مورد بودم.

آقای ایکس بعد از این که در یکی از رشته های مهندسی فارق التحصیل میشه در یکی از شرکتهای دهن پر کن شروع به کار می کنه... چند سال می گذره و چون توی کارش موفق بوده سرپرست قسمتی میشه... بعد از مدتی هم به سمت مدیر عاملی در می یاد. پس از مدتی تصمیم به ازدواج می گیره ... خوش تیپ بوده و شغلشم خوب بوده و مورد حمایت پدرجانشم بوده و با دختری ازدواج که اونم مورد حمایت پدرجانش بوده... زندگی شروع میشه ...

بعد از مدتی آقای ایکس مدیر عامل یک کارخانه در حال ورشکست دولتی میشه و در عرض دو سال نه تنها اون کارخونه را نجات می ده بلکه کارخونه سود آور هم میشه و آقای ایکس اون سال به عنوان مدیر عامل نمونه انتخاب میشه.

مدیر عامل نمونه قصه ما از پنج صبح که از خونه بیرون می یومد زودتر از دوازده شب خونه نمی رسید. تازه پیش همسرش نه تنها مدیر عامل نمونه نبود بلکه اگر پیش درد و دل همسرش می نشستی از اون به عنوان بدترین همسر دنیا یاد می کرد. آقای ایکس ما تصمیم گرفت که بچه دار بشه و مثل خیلی از مردهای ایرانی فکر میکرد اینجوری سر همسرش را گرم میکنه و به کارهاش می رسه. نی نی به دنیا اومد.

آقای مدیر نمونه حالا آقای پدر شده بود. پدری که در ظاهر پدر بود ولی همه فکرش کارگراش و کارخونه ای بود که مال خودش هم تازه نبود و وجدان کاری.....توی همون سال پیشنهاد بهتری بهش شد و مدیرعامل یک شرکت بزرگتر شد... همون سال به خاطر کار وحشتناک بیماری های سن پنجاه سالگی گردن درد و آرتورز به بدن جوون سی و پنج ساله وارد شد.

کار پشت کار .... شرکت هر روز سود آورتر می شد و جالب اینکه پولش در جیب افرادی دیگر بود. در این بین به باند بازی هایی پی برد و بد جوری از نظر روحی ضربه خورد.از یک طرف همسرش از دستش راضی نبود و از طرف دیگه تازه فهمیده بود همه این کارهایی که کرده چه فایده و.....( جرات گفتن ندارم). تصمیم گرفت از این مملکت بره . چون احساس می کرد دیگه کسی قدرش را نداره و ارزش ها تعابیری دیگه پیدا کردند. فردای تولد 36 سالگی خودش و 1 سالگی پسرش به سمت آمریکا – لوس آنجلس پرواز کرد .

قصه رفتن خود داستانی مفصله که جای گفتنش اینجا نیست. شش ماه اونجا بیشتر دوام نیاورد. همسر و پسرش را گذاشت و برگشت. به قول خودش دلش به حال اون کارگراش می سوخت. کارگرانی که وقتی فهمیدند داره می ره جدا کار را تعطیل کرده بودند و در گوشه ای گریه می کردند. برگشت سر کارش . دیگه براش مهم نبود آقازاده ها کی هستند و چی می گن مهم براش هدفش بود. همسر در امریکا و او در اینجا. ساعت کاری 18 ساعت. ....

او خود را به گروه مزدا معرفی کرد پول اینجا..... خرج آنجا.... به چه قیمتی.... وقتی همسرش بعد از یک سال برای سفر به ایران آمد من دیدم به چشم خود که در فرودگاه پسر 2 ساله اش پدرش را نمی شناخت و اون شب آقای ایکس چند سال پیر شد وقتی پسرش از رفتن به آغوش پدر امتناع می کرد. نمی دانم عاقبت این پسر آمریکایی با پدر ایرانی ایران دوست که کسی قدرش را نمی داند چه می شود؟ تنها چیری که می دانم این است که پس از این همه تلاش این پدر ، امروز همسرش او را محکوم می کند و فردا پسرش. به نبودنش ...

جدا وجدان کاری چقدر ارزش دارد؟ زندگی و همسر و فرزند چقدر؟ چقدر بالا نشینها برای مغزهای مملکت ارزش قائل هستند؟ و چرا عده ای از مردان ما به گروه مزدا می پیوندند؟ خواسته .... نا خواسته.... به خاطر وجدان کاری.... فرار از همسران .... عادت کاری..... دلسوزی بیش از حد ....و آیا نی نی قصه ما روزی این پدر را درک میکند یا او هم مانند بالانشینها او را محکوم میکند؟؟؟؟؟

و تا کی او دوام می آورد؟چه کسی مرهم خسته گی هایش است .... دولت؟ همسر یا پسر؟

ریلکسیشن

گاهی روزها تحت یک سری فشارهایی قرار می گیریم که برای رهایی از اونها راههای مختلفی را تست می کنیم. یکی از اون راه حل ها نشستن کف اتاقه ( در شرکت) و گذاشتن موزیکهای مورد علاقه و رفتن در عالم خلصه است....موبایلها خاموش ... هیچکس با هیچکس حرف نمی زنه ....سکوت و فقط و فقط به آرامش و رویاهای خوب فکر می کنیم و برای چند دقیقه از دنیای کار و مشکلات ، از دنیای میز و صندلی و پشت میز نشینی ، از دنیای کامپیوتری ، از دنیای کاغذ بازی خارج می شویم. یک مدل ریلکسیشنه به اختراع خودمون ...دیونه ایم نه؟ شاید تا قسمتی...

پ .ن : این متن موزیک مورد علاقه منه در این موقع ها با صدای مجید....

با من بگو از عشق ای آخرین معشوق که برای رسوایی دنبال بهونه ام با بوسه ای آروم خوابم رو دزدیدی تو شدی تعبیر رویای شبونه ام من تو نگاه تو دنیامو میبینم فردای شیرینم نازنین من چشمای تو افسانه نیست که تمومه خواب و خیالم بود تقدیر من عشق تو شد که همیشه فکر محالم بود

1826 روز گذشت

........النکاح و سنتی و من رغبا سنتی فلیس منی........به میمنت و مبارکی در سایه حق در این روز فرخنده و مبارک با امید به خوشبختی این زوج انشااله .دوشیزه مجلله مکرمه...اولیا مجلله عروس خانم ، سرکار خانم شراره ....سبییه ارجمند جناب آقای ... شما به من وکالت می دهید مرا وکیل می نمایید که شما را به عقد دائمی و زناشویی همیشگی در آورم برای جناب آقای رضا ... به آن مهد و صداقی که عرض کردم وکیلم؟

سال 80 13در یک چنین روزی این کلمات را شنیدم .... هر چند که به این کلمات عربی اصلا معتقد نیستم و به دل خود بیشتر اعتقاد دارم ولی با این حال...

گفتم : بله

و

شنیدم : بله

شروع/ عشق/ زندگی/ کار/ تلاش/ قسط/ سفر/ شادی/ غم/ قهر/ آشتی/ درک/ تفاهم/ سلیقه/ دوستت دارم....... بدون پشیمانی .... ادامه دارد.....

دیشب پرسیدم نظرت در مورد این پنج سال چی بوده؟ گفت: عشق و سختی / مجادله و شناخت / کار و تلاش / زندگی...

از آن روز 1826 روز گذشت.... از خدا می خواهم که روزی این کانتر عدد 5 رقمی 365000 را نشان دهد.

پ.ن: پنج شاخه گل رز هدیه پنجمین سالگرد ازدواج ( عکس روبرو) ... این اولین بار بود که برای سالگرد ازدواج هدیه گرفتم ... چون سیستم هدیه دادن و گرفتن ما با همه فرق می کنه ... نه اینکه هدیه ندهیم نه... به مناسبتها کاری نداریم ....

فرشته مهربون

مدتی بود هر چه پارو می زدم به جلو نمی رفتم/ قایق چوبی من به گل نشسته بود/ دسته پاروی من شکسته بود/ امروز آسمان نورانی شد/ شور و شعف از آسمان می ریخت/ دیدم ستاره ای از آسمان به زمین افتاد/ دیدم فرشته ای که بر روی آن نشسته بود/ او در قایق به گل نشسته من به زمین نشست/ در دستش پارویی طلایی داشت/ بی آنکه حرفی بزند آن را به من تقدیم کرد/ چشمانی مهربان ، دستانی گرم داشت/ پاروی طلایی.....پاروی طلایی....باید عزمم را جزم کنم/ فردا باید قایقم را از گل دربیاورم/ فردا دیر است ... امروز..../ باید پارو بزنم/ نه با پاروی چوبی شکسته دیروز.....

آیا می شود روزی دوباره آن فرشته مهربان را ببینم؟/ دوستت دارم

شهر من

اینجا شهر من است. زیبای خفته ای در دل گربه .

شهری که چهار فصل را در آن حس می کنی.

شهر من پایتخت نیست .... شهر من خزر ندارد..... شهر من خلیج ندارد.....ولی زیباست.

نیمه شب ..... شبهای زاینده رود.... یک دل عاشق.....غوغاست آنجا.

با صدای آب مست می شوی و پرواز را در کنار آن می توانی تجربه کنی.

آثار باستانی تکراری بسیار دارد که آدم عاشق می طلبد.

خوب و بد .... کنار هم هستند .... مردمانش .... مثل شهر تو.

گویش خاص ... کلمات منحصر.... مردمانش ... مثل شهر تو.

آسمانش آبی است. دریایش آبی است و نواری سبز شهر را به دو نیمه تقسیم می کند.

آسمان خراشهایش در کنار گنبدان فیروزه ای زندگی مسالمت آمیز دارند.

اینجا شهر من است.....اصفهان

در این عکسها سعی کردم مکانهایی را به شما نشان بدهم که تا به حال از اصفهان ندیده باشید و تکراری نباشه.همه این عکسها کار همسرجان می باشد