ایستگاه اول

هر وقت شعری می‌نوشتم، قطاری بود که همیشه از وسط شعرهایم، رد می‌شد. در هر ایستگاهی که می‌ایستاد، عده ای سوار می‌شدند و عده‌ای پیاده، گاه با او، به کویر سفر می‌کردند و گاه لب دریا. در کویر می‌سوختند و در لب دریا تشنه تر برمی‌گشتند. قطار گاهی ترمز می برید و از ریل خارج می‌شد، گاهی در بین راه خراب می‌شد و ساعت‌ها توقف می‌کرد. همه‌ی این اتفاقات در بین سطر سطر شعرهایم برای آنهایی که با شعرم همسفر می‌شدند، زیاد می‌افتاد.
اما من.... من که قلم به دست بودم، همیشه در ایستگاه آخر، آنجا که شعرم تمام می‌شد، سمت چپِ نیمکتی چوبی، در انتظار تو می‌نشستم تا ببینم کی از آن پیاده می‌شوی. اما قطار هیچگاه ایستگاه آخر نمی ایستاد و من منتظر روزی بودم که بیاستد و تو از آن پیاده شوی و یا من را با خود به تو برساند. همیشه دست راستم دسته گلی بود و دست چپم یک بلیط. از بس که قطار در ایستگاه آخر نیاستاد گل باطل شد و بلیط پلاسیده. تا اینکه یک روز که طبق معمول روی نیمکت چوبی در ایستگاه آخر نشسته بودم از دور که صدای سوت قطار را شنیدم، متوجه شدم که هر چه نزدیکتر می‌شود حرکتش کندتر می‌شود. باورم نمی‌شد اما این حقیقت داشت که ایستگاه آخر شعرم ایستاد ...حالا من بودم و گل‌های پلاسیده و یک بلیط باطل و ویراستاری که آمده بود تا انگار شعرهایم را ویراستاری کند....
از آن روز تا امروز شب و روزهایی گذشته . هنوز من شعر می‌نویسم و قطاری هم هست که از بین سطر سطر شعرهایم رد شود و مسافرانی که هنوز با او سفر می‌کنند و یک کوپه ی همیشه رزرو برای دلی که به دل‌دارش برساندش.

کلمات قهرو

کلمات با من قهر کرده‌اند. پشت به من نشسته‌اند و هرچه از روزگار و سرنوشت برایشان می‌گویم تا شاید دل‌شان به رحم بیاید و رامم شوند فایده ندارد. به عقب برمی‌گردم به زمانی که همین کلمات طنابی شدند تا آویزانشان شوم و غرق نشوم. به وقت‌هایی که با کلمات سقف ساختم تا قلبم از زیرش عبور کند بی‌آنکه تیزی در آن رخنه کند. به شب‌هایی که با همین کلمات برای فردایم امید ‌ساختم و روزها با بازی‌شان وقتم را ‌گذراندم. به سفر‌هایی که از بینشان ‌کردم تا خود گم‌شده‌ام را پیدا کنم. چه وقت‌ها که روی تکه کاغذی می‌نشاندمشان و بعد به آب می‌دادمشان و انگار روحم بود که بی هیچ نشانه‌ای پست می‌شد. وقت‌هایی بود کلافه بودم و می‌خواستم خودم را به در و دیوار بزنم اما جای خودم آن‌ها را می‌زدم. خودم را در سلول کلمات ساعت‌ها حبس می‌کردم، شکنجه‌ام می‌دادند و خودشان هم تبرئه‌ام می‌کردند. چند باری هم پیش آمد که دست در دست هم آواز بخوانیم و برقصیم و شادی کنیم. قلمو برمی‌داشتم و به رنگ‌ دلم می‌کردمشان و مثل نقاب به چهره می‌زدم و بی آنکه زبانی باز کنم همه‌ی حرف‌ها را خودشان می‌زدند. حالا کلمات با من قهر کرده‌اند و پشت به من نشسته‌اند و نمی‌دانم اگر به دادم نرسند باید چه کنم.

وقت طلایی

نیمه‌ی اول عمرم، به نیمکت نشینی گذشت. نیمه‌ی دوم، به زمین رفتم. به ظاهر کاپیتان بودم، اما توپ جمع‌کنی بیش نبودم. گل نگرفتم، اما، پاسِ گل زیاد دادم. داورِِ سوت گم‌شده، خودم بودم. چند باری با انگشت شست و سبابه سوت بلبلی زدم، اما تماشاچیان باور نداشتند، سوت پایان است و مدام تشویقم می‌کردند. بی سوت یا با سوت، پایان نیمه‌ی دوم نزدیک است و وقت اضافی نزدیک‌تر. حرفم، گل، زدن و گرفتنش نیست. حرفم، برد یا باختن نیست. می‌خواهم بازی کنم همه‌ی نود دقیقه‌ی عمرم را در این فرصت طلایی.