دریا

شاعر می‌شویم

بی‌آنکه بدانیم

در پس این ناله‌ی دریا

چه غمی نهفته است

رنگ برف ... عمر سنگ

وااااای ی ی ی ی

نرنرنررررگس‌ها

باز شدند

چه طرواتی

چه عطری

چه عشقی

داره بوییدن نرگس‌ها

توی سرمای زمستون

اما

چه کوتاهه

عمرشون

فکر عمر کوتاهش

داره منو نابود می‌کنه

از پشت پنجره‌ی

همیشه بسته

دیدم

به یاد اسکروچ؛ Merry merry Christmas! have a lot of fun a new year

از یلدا که بگذریم

می‌شه به یاد اسکروچ

کریسمس مبارکی کنیم

هنوزم می‌شه برای غرق‌نشدن

در دریای روزمر‌ه‌گی‌ها

یک بهونه‌ی کوچیک

پیدا کرد‌ و

لحظه‌ای شاد بود

مشق غم

سر‌بلند نشستیم و

«مشقِ عشق»، تمرین کردیم

آن قدر تکرار کردیم

تا عاقبت

کمر عشق شکست

خورشید طلوع کرد

«م» تنها؛

پشیمان از سر‌بلندی

مونس «ع » و خورشیدِ بالا‌سر، شد

و

«غم» آغاز شد

مشقِ عشق

سر‌به‌زیر نشستیم و

«مشقِ» زندگی، تمرین کردیم

آن‌قدر تکرار کردیم

تا عاقبت

«م» سر، بلند کرد

و

«عشق» آغاز شد

قرمزِ قرمزم حتی اگر سر تا پا سیاه باشم

خوش‌حال باش

هیچ گوشی

هیچ صفحه‌ی وُردی

هیچ کاغذ کاهی

هیچ دستمال کاغذی

دیگر

آلوده به حرف‌های سیاه من نمی‌شود

قرمز نوشتن کار من است

قرمز نخواندن کار تو

یلدات مبارک

اگه عکس باز نمی‌شه اینجا کلیک کن. اگه یادت بود برای منم حافظ باز کن. یلدات مبارک

اون که داره می‌ره یک زنه!مطمئن باش!

ساعتم را به عقب می‌کشم؛

چند هزار ساعت

ساعت‌های پروازش را،

دقیقه‌های شیرین‌تر از عسلش را،

ثانیه‌های تکرار نشدنی‌اش را،

جدا می‌کنم

و در کوله‌ام می‌ریزم؛ توشه‌ی راه

بند کفشم را محکم می‌بندم

و پا در جاده‌ای بی انتها

می‌گذارم

فردا را کسی نمی‌داند

پ.ن: ممنونم از حسین نوروزی که اجازه داد این عکس را این‌جا بگذارم.

...

پشتِ چراغ قرمز ایستاده‌ام

نه که منتظر سبز شدنش باشم

نمی دانم، کدام راه را باید بروم

عاقبت

« یا راهی خواهم یافت و یا راهی خواهم ساخت»

از سنگ که باشی ...

از سنگ که باشی،

بارون بیاد خیس نمی‌شی

برف بیاد گوله نمی‌شی

بیافتی تو حوض نقاشی

نه فراش باشی،

نه قصاب باشی،

حتی حاکم باشی

نمی‌گن سنگ صبور من می‌شی؟

غصه نخور گنجشکک اشی و مشی

افتادی تو حوض نقاشی

اگه هم خفه بشی

می‌ری تو کتاب شاعر‌باشی

کی می‌خونه؟ بازم حاکم باشی

ولی

سنگ که باشی

نمی‌گن سنگ صبور من می‌شی؟

تا دیر نشده در بیا از لاک

سنگ نیست

لاک‌پشتی است

که به غار تنهایی‌اش

پناه برده

آهای مردم

جلوی پایتان را ببینید

او سنگ نیست

من می‌دانم

خرگوش هم می‌داند

که او سنگ نیست

سلام سردار رادان، سلام همشهری

هرچند اجازه ندادند به آن جلسه بروم، هرچند کارم انجام نشد، هرچند زمان را از دست دادم ولی خوشحالم که بعد از چند هفته درون‌ریزی و خودخوری توانستم فریاد بزنم؛ فریاد به معنای واقعی.

سلام سردار رادان، سلام همشهری

از تو متشکرم که این فرصت را به من دادی که خودم را تخلیه کنم و فریادهایی که شاید در این اندازه و ابعاد حق مامورانت نبود برسرشان نازل کنم. از بدشانسی مامورانت بود که گیر چنین دیوانه‌یِ از قفس پریده‌ای افتادند که با جرقه‌ای، آتش گرفت.

سردار، خبر داری که مامورانت به عینک‌های آفتابی که روزهای ابری بر سر قرار می‌گیرد هم ایراد می‌گیرند؟ فکر کنم این بند را فراموش کردی به طومارت اضافه کنی. حتما اضافه کن. آخر این تنها جرم منی بود که نه چکمه‌ای به پا داشتم و نه مانتویِ بالای زانویی. کفش‌هایم نیم بوت تیم‌برلند ( تو می‌دانی تیم‌برلند چیست؟ کفشی شبیه کی‌کرزِ زمان تو،‌ بعید می‌دانم کی‌کرز را هم بشناسی)بود و مانتوام تا سرزانو و نه بالای زانو و مقنعه به سر. کیفم قرمز و چون هوا ابری بود عینکم بر سرم. حالا تو بگو جرم من چه بود که مجبور شدم آن اراجیف را بشنوم و به جلسه راهم ندهند؟

یکی از مامورانت که شَبَهِ سیاهی بیش نبود برایم چادری آورد که قائله را تمام کند ولی نمی‌دانست که من کله خراب‌تر از این حرف‌ها هستم و قید جلسه و قرار را می‌زنم تا حرفم را ثابت کنم. می‌خواست آرامم کند در گوشی گفت که منم خوشم نمی‌آید از این قوانین و منم بلند بلند پیشنهاد دادم که نان خودفروشی بخوری حلال تر است از نان دروغ گویی. چپ چپ نگاهم کرد، شاید به پیشنهادم فکر می‌کرد. نمی‌دانم.

راستی سردار خبر داری چند روزی است یک باند قاتلان فراری در زادگاهت راست راست راه می‌روند و روزانه دو سه نفر را چاقو می‌زنند؟ حالا مامورانت به‌جای اینکه به دنبالشان بگردند و دستگیرشان کنند به عینک روی سر من گیر می‌دهند؟ خبر داری دو روز پیش یک توریست را به قتل رسانند؟ اصلا تو می‌دانی توریست یعنی چه؟ تو می‌دانی دیشب در میدان جلفا یک انسان دیگر چاقوخورد و کشته شد؟ نه بعید می‌دانم که تو چیزی بدانی، همشهری. تو فعلا نگران پاچه‌هایی هستی که اگر در چکمه بروند چگونه بگیری‌شان.

عروسک‌ها دزدند

فیلم زندگی‌ام را به عقب برمی‌گردانم

هیچ تصویری از کودکی‌ام نیست

عروسک‌هایم

به جای اینکه هم‌بازی کودکی‌ام شوند

کودکم شدند

و چه زود

از منِ کودک، مادر، ساختند

نگرانی،‌ مسئولیت، دل‌شوره را از آن روز تجربه کردم

که «پیرهن صورتی» تب کرده بود و تا صبح نخوابید

منم نخوابیدم و لحظه به لحظه تبش را چک می‌کردم

پاشویه‌ش می‌کردم

فردا برایش سوپ پختم

و قاشق قاشق دهانش می‌کردم

و با دستمال دور دهانش را پاک می‌کردم

بازی‌گوشی می‌کرد و نمی‌خورد

تنبیه‌اش کردم

گریه افتاد

در آغوشش گرفتم و با هم گریه کردیم

موهایش را می‌بافتم

شب‌ها برایش قصه می‌خواندم

تا خوابش ببرد

تا خوابم ببرد

من سه ساله بودم

چند ماه بعد

«مهربون» به جمع ما اضافه شد

شبیه خودم بود؛

موهای سیاه، چشم‌های سیاه، لپ‌های قرمز

لجباز و یک‌دنده

و این قصه ادامه داشت با «شیطون»، «بادوم»، «عسل» و....

و نگرانی های مادرانه‌ی من هر روز بیشتر از دیروز می‌شد

کودکانم، کودک ماندند

و من همیشه مادر

و امروز خسته از حس مادرانه‌ام

در پیِ کودکی‌ام می‌گردم

...

کاش کسی می‌فهمید

به تنهاییِ دریا

از دور نگاهش می‌کردم؛ دریا را می‌گویم

آبیِ عشق بود؛ آرام و دل‌نشین

یک قدم به جلو؛ مهربان

دو قدم به عقب؛ صمیمی

دریا بزرگ بود

دریا تنها نبود؛ دخترک گیسو شبق بود، پسرک چشم بادومی، مرد ماهی‌گیر، تکه‌ ای الوار و...

دخترک گیسو شبق، در ساحل می‌دوید؛ پی هیچ

پسرک چشم بادومی، با ماسه‌ها قلعه می‌ساخت؛ از برای گیسو شبق

مرد کلاه به ‌سر، در همان حوالی تورش را تعمیر می‌کرد؛ ماهی‌گیر بود

و آن دور دست‌تر مردی دیگر با قلاب به جان ماهی‌ها افتاده بود

تکه الواری بر روی آب معلق بود

دریا بزرگ بود

دریا تنها نبود؛ کشتی بود، قایق‌ران، مسافر، دختر جوان، مرد مستی و...

در آن سوی آب، کشتی بزرگی، آرام به سمت غرب می‌رفت

قایقی، به اسکله رسیده بود

قایقران با مسافر سر قیمت چانه می‌زد

دختر جوانی که عینک آفتابی برچشم داشت

روی ماسه‌ها حمام آفتاب گرفته بود

در آن میان مرد مستی که تا توی چشم‌هایش خورده بود؛

شیشه به دست

دل به دریا زد و رفت

دریا بزرگ بود

دریا تنها نبود؛ ماهی بود، خورشید، مرجان‌ها، صدف‌ها، نهنگ‌ها، مرغان دریایی و...

نزدیکش شدم

گریه‌ای خاموش به گوش می‌رسید

خوب گوش دادم؛ دریا بود

که درخودش اشک می‌ریخت

سکوت کردم و شنیدم؛ لمسش کردم

....

دریا بزرگ بود

ولی تنها بود

پر از خالی‌ام

اپیزود یک:

توفانی بود

آمد و رفت

دل دریا خالی شد

چند تایی ماهی مُرد

نهنگی به گِل نشست

اسکله‌ا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شکست

قایق را آب برد

توفانی بود، آمد و رفت

اپیزود دو:

«چرا گریه؟»

دلم می‌خواست کسی می‌پرسید

اپیزود سه:

عصرجمعه؛ تب؛ سکوت؛ خفه‌گی؛ دل‌تنگی

اپیزود چهار:

و زندگی ادامه دارد.....

آخر، این‌جا جهنم است

هنوز چند روزی تا شب هفت‌ام باقی مانده

و تو هنوز باور نداری مرگم را

از حال‌و روزم اگر می‌خواهی بدانی

شب اول قبرم

سخت بود؛ سخت، ولی گذشت

سه فرشته تا صبح به بالینم بودند

اشک ریختند و اشک‌هایم را پاک کردند

روز و شب این‌جا هوا گرم است

ولی من در این هوای گرم می‌لرزم

می‌گویند، عادت می‌کنم

اولش برای همه‌ی مرده‌ها سخت است

می‌گویند، صبور باشم و دلتنگی نکنم

شیرینی‌هایشان تلخ است

تلخ‌تر از روزگارم

آخر، این‌جا جهنم است

و من با ارواح همنشین

ارواح، از آدم‌های آن دنیا می‌پرسند

و من جز سکوت برایشان حرفی ندارم

باور نمی‌کنند سال‌های آخر عمرم جز تو کسی را ندیدم

و همه را فراموش کرده‌ بودم

حتی خودم را

از صبح تا شب در این برهوت

تنها می‌نشینم

لب گذر

و تو چه نرم و آهسته به سراغم می‌آیی

آن‌قدر که سهراب که چند کوچه بالاتر است

به خودش می‌بالد و زیر لب می‌خندد

آرام می‌آیی

به عکس بالای قبرم نگاه می‌کنی

به کفش‌های قرمزم لبخند می‌زنی

و آرام می‌روی

خاک سرد است و می‌دانم

زود فراموش می‌شوم

راستی دیشب خوابت را دیدم

می لرزیدی

مگر هوا سرد شده آن‌جا؟

یا جهنم است آن‌جا هم؟

اینجا هیچ سیگاری پیدا نمی‌شود

وگرنه حتما به یادت هر ساعت، یکی آتش می‌زدم

آخر، این‌جا جهنم است

تو پری رویاهای منی

دل‌تنگم برای مرگ کلمه‌ها

که چه بی‌صدا مُرد شدند

هیچ دادگاهی هم

هیچ کلمه‌کُشی را

محکوم نکرد

هیچ روزنامه‌ای ننوشت

« پری رویاها » هم مُرد

کلمه‌ها چه بی‌صدا می‌میرند

روحت شاد علی حاتمی

« مادر مرد از بس که جان ندارد »

به تو گفتم، نگفتم

گاهی

صدایم می‌کردی

گاهی

صدایت می‌کردم

عجیب بود

چیزی به این ساده‌گی را

فراموش کردی

پ.ن:

1- سه پست در یک روز! هر اسمی می‌خواهی روی این کار بگذار؛ دیوانه‌گی؟ بی‌کاری؟ خوشی؟ ناخوشی؟ خودنمایی؟ راحتت کنم. اسمش خودآزاری است؛ یکی با نوشتن، یکی با ننوشتن. اثرش از سوسک‌کش بهتر است. می‌گی نه؟ ببین.

درد

بند بند وجودم تکه تکه شده

از تکه تکه‌های وجودم

طنابی می‌بافم

که از سر تا پایش

پر است از گره‌های تو در تو

چوبکی زاویه دار بر هم میخ می‌زنم

طناب را بر دارک چوبی گره ‌می‌زنم

پا روی پلکان می‌گذارم

دیگر گوش به تو نمی‌دهم

که دل نداشتی به من

عصر پنج‌شنبه توی غروب

یک عصر پنج‌شنبه‌

در شهر دود

توی غروب

یکی سردش بود و می‌لرزید

یکی آتیش بود و می‌سوخت

یکی دود بود و می‌خندید

یکی ‌برید

یکی کوک ‌زد

و من می‌دوختم

که سوزن شکست در انگشتم

خون جاری شد

دود بیشتر شد

خون دیده نشد

یکی سردش بود و می‌خندید

یکی آتیش بود و می‌لرزید

یکی دود بود و می‌رقصید

عصر پنج‌شنبه‌

در شهر دودها

توی غروب

قهوه‌ی ترک بود و فرانسه اما شیرین

چایی بود اما تلخ

*

یک عصر پنج‌شنبه‌

کنار زاینده‌رود

توی غروب

یکی سردش بود و می‌لرزید

یکی دود بود و می‌لرزید

یکی ساکت بود و می‌لرزید

یکی پاره کرد

یکی خورد کرد

و من سوختم

که سوزن شکست در انگشتم

اشک جاری شد

دود بیشتر شد

اشک دیده نشد

یکی سردش بود و می‌لرزید

یکی دود بود و می‌خندید

عصر پنج‌شنبه‌

کنار زاینده‌رود

توی غروب

...