من نبودم دستم بود، تقصیر اسمم بود - من از جنس کاغذ

گاهی که از جنس کاغذ نازک و سفید می‌شوم، باد منو با خود می‌برد. از ترس باد همیشه یک سنگ بزرگ روی خودم می‌گذارم که درعوض مچاله می‌شوم. مچاله که بشوم با تیک‌پای یک عابرپیاده قِل می‌خورم و می‌افتم در جوی آب. آب هم که بی‌رحم‌تر از باد است از من، کاغذ له شده می‌سازد. خیلی شانس بیاورم به شاخه‌ی شکسته‌ای، جلبکی، چیزی... گیر کنم و کارگر شهرداری هم دلش برایم بسوزد و با جارویش از آب در بیاوردم. گوشه‌ی خیابان رهایم کند تا شب که ماشین شهرداری جمعم کند.

گوشه‌ی خیابان جای بدی نیست.همنشین پوسته‌ی هندوانه و پفک و قوطی نوشابه می‌شوم. تا شب گپ می‌زنیم. در این مدت آفتاب خشکم کرده. حالا نه از جنس کاغذ نازک و سفیدم نه از جنس حلوای کاغذ. رنگم تیره شده، چروک شدم. باید بازیافت شوم. آن‌قدر زشت و بی ریختم که عابر پیاده‌ای بی آنکه نگاهم کند ته سیگارش را پرت می‌کند به طرفم. می‌سوزم و خاکستری سیاه باقی می‌ماند.

شب می‌شود. هنوز ماشین شهرداری نیامده که باد می‌آید. چشمش نمی‌بیند. دستم را می‌گیرد که با خود ببردم که... می‌سوزد. آخر باد ندید که آتش زیر خاکسترم.

--------------------------------

+ مطلب مرتبط از خودم « من از جنس پر»

خروس بی محل؛ زمستان

می‌خواهم از دست زمستان به خدا شکایت کنم، شاید هم پرونده‌سازی، تا ممنوع‌الخروجش کنند تا سروکله‌اش پیدا نشود... آخر زمستان هر سال همین موقع می‌آید.

تنها برای خودم

بلیتش نیم‌بها شده

از بالکن تا لژ

همه را می‌خرم

.

پرده‌ کنار می‌رود

می‌خوانم

می‌رقصم

تعظیم می‌کنم

گل می‌گیرم

امضا می‌دهم

پرده بسته می‌شود

.

می‌ایستم

کف می‌زنم

سوت می‌زنم

تنها برای خودم

جدال میان عقل و دل

Seven Light

در آن روزهایی که من در سفر بودم، آقای همسر، برای بار سوم وبلاگی به زبان انگلیسی راه‌اندازی کرده با هدف نوشتن قصه و داستان‌های کوتاه‌ که البته من هنوز نفهمیدم رابطه‌ی «نبودن من» با این «وبلاگ» چه‌ می‌تواند باشد ;) شما اگر فهمیدید به من هم بگویید. امیدوارم که این وبلاگ به سرنوشت دو وبلاگ قبلی گرفتار نشود. این شما و وبلاگ 7Light.

راستی قصه‌ی The Puppeteer را حتما بخوانید من که خیلی دوست داشتم.

زیر باران، چتر باید

«کلمه» مثل باران است. نم‌نم‌اش، دل‌نشین است و گاها آب روی آتش. زیاد که ببارد سیل می‌شود. نه که سیل همیشه غرق کند، نه. گاه ناخواسته سوارت می‌کند و می‌برد تو را به اعماق خاطرات. حالا اگر خاطره از نوع خوبش باشد، با خود زمزمه می‌کنی«چترها را باید بست، زیر باران باید رفت» اما خاطره که بد باشد، با خود می‌گویی: زیر باران، چتر باید.

----------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: هرچه فکر می‌کنم حق با توست... نه که دل‌گیر باشم که نیستم اما درس بزرگی بود به من. نوشتم تا یادم باشد.

بی‌دلیل و بی‌بهانه بخندیم

شب است و سرد. به هر فروشگاه که سر می‌زنم «دلیلش» تمام شده و هیچ «دلیلی» با هیچ طعمی ندارند. خواستم حتی با قیمت بالاتر هم بخرم اما انگار دنیا «بی‌دلیلِ» بی‌دلیل شده. چاره‌ای نیست، حالا که «دلیل» نیست، باید «بهانه» گرفت. هرچند «بهانه» دوست ندارم حتی «بهانه» با طعم شکلاتیش را...

گاهی پیش می‌آید «دلیلی» ندارم، «بهانه‌ای» هم ندارم، اما ته مانده‌ای از خنده‌ی شب قبل مانده. آن موقع است که باید «بی‌دلیل» و «بی‌بهانه» خندید. خنده که بیاید «بهانه» هم سرکله‌اش پیدا می‌شود و با هم، تا صبح می‌خندیم. بعد که صبح، سرِکار می‌روم چشمم به هر فروشگاه که می‌افتد پشت شیشه‌اش نوشته «دلیل» رسید. با خودم می‌گویم، کاش تا عصر که از سرکار بر‌گردم «دلیل‌»هایشان را تمام نکرده‌باشند.

خانوم یه فال بخر

یلدا اومده

اما پسرک هنوز نیومده

پسرک؟

پسرک یعنی

دستای خشک‌شده در سرما

صورت پیچیده لای شال و کلاه

با یک بلوز شلوار فقیر

همون که می‌گه:

«خانوم یه فال بخر»

.

نکنه پسرک سرما خورده باشه؟

همیشه دست‌هاتان در هم قفل

از قدیم ندیم‌ها

کلید، شاه بوده

قفل، سرباز

و

حکم، شاه‌ِ دل

اما همیشه، برنده شاه‌کلید نیست

گاهی ورق بر می‌گردد

حکم، سرباز دل می‌شود؛ نه شاه دل

و

شاهِ میدان؛ قفل نه کلید

هیچ کلیدی

فاتح قفل نخواهدبود

محکم بگیرش

حلالیت از زاینده رود

حتی اگر پشت به تو

رو به مدیترانه باشم

هنوز دختر توام، زاینده رود

حلالم کن

حتی اگر از من روبرگردانی

برمی‌گردم و تو را پیدا می‌کنم

.

فقط قول بده

مثل مدیترانه

با من مهربان باشی

به غروب چشم‌هایم نگاه کنی

و بی‌آنکه حرفی بزنم

همه چیز را بخوانی

عروج

بازگشته‌ام از سفر

سفر از من باز نمی‌گردد*

-----------------------------------------------------------------------------------------------

Beirut-Lebanon

* شمس لنگرودی

زنگ تفریح

بگیر این چرتکه را از من. بس که بالا و پائین‌ کردم‌ش و هیچ، حسابی با هیچ کتابی جور در نیامد. همه‌ی زنگ‌ها زنگ ریاضی نیست.

بگیر این کاغذ و مداد را از من. بس که سیاه کردم و غر شنیدم از سطل گوشه‌ی کلاس و هیچ،‌ شعری‌ پایان نداشت. همه‌ی زنگ‌ها زنگ انشا نیست.

بگیر این لوله‌ی آزمایش را از من. بس که از خودم نمونه برداشتم و تجزیه کردم و هیچ، اکسیژن آزاد نشد. همه‌ي زنگ‌ها زنگ شیمی نیست.

بگیر این توپ را از من. بس که در زمین یار انداختم و هیچ، مدال طلایی گردن آویز نشد. همه‌ی زنگ‌ها زنگ ورزش نیست.

من سرگردان

بگیر این مداد رنگی‌ را از من. بس که درخت سیب کشیدم و هیچ، شکوفه‌ای سیب سرخ نداد. همه‌ی زنگ‌ها زنگ نقاشی نیست.

بگیر این اسب را از من. بس که در گذشته تاختم و هیچ، نیافتم جز خودم را خسته‌تر بر اسب سیاه. همه‌ی زنگ‌ها زنگ تاریخ نیست.

الاکلنگ بازی با خدا

تو بالا

من پائین

.

تو پائین

من سرگردان

اینه

الاکلنگ بازی با خدا

سارا این‌جین‌کوک

زیبا، ساده و بدون فیلتر. آبی آسمونی با خنده‌هایی قرمز که جذاب‌ترش کرده بود. محکم، آن‌قدر که در آن فرصت کم اجازه نمی‌داد هیچ غمی به‌ش زور بگوید. خیلی وقت بود کسی را با این خصوصیت ندیده بودم. بی‌پرده، اما محتاط . بوی زرنگی و دروغ نمی‌داد. عطرش، عطر خوش یک رفیق. شاید از آن جهت که دختر کوهستان بود. شلوغ و پرهیجان. از اول تا آخر شلوغ‌بازی‌هایش صداقت بود.... می‌دانم که تو هم خوب می‌شناسی‌اش. دوست قدیمی همه‌ی ما که خیلی وقت است نوشتن را بوسیده و گذاشته کنار... سارا این‌جین‌کوک را می‌گویم. خودش بود و خودش و خودش.... چیزی که این روزها کم پیش می‌آید که کسی خودش باشد و خودش و خودش.

خدا با ما هم بازی

به بازی گرفته خدا ما را

چشم می‌گذاریم

قایم می‌شود

هنوز پیدایش نکرده

می‌گوید سُک سُک

ما چشم می‌گذاریم

هنوز قایم نشده

پیدایمان کرده

می‌گوید سُک سُک

بی‌تفاوت

خورشید

بی‌خیال زمین شد

گُل‌ همیشه بهار

همیشه پاییز، شد

آیکون‌ها از جلو نظام

هنوز خودمو پیدا نکرده بودم اما رسیده‌بودم آخر دنیا. آخر دنیا، کنار تابلوی «خطر دره»، یک سطل پلاستیکی بزرگی بود. نزدیک‌تر شدم تا ببینم چی توشه.... وااای خدای من یک سطل گنده پُر از آیکون‌های مختلف. آیکون‌هایی که یک روز هر کدومشون جایگاهی داشتند. خنده روی لب‌‌ها بود، ناراحتی توی دل، گریه پشت چشم‌ها و عشق توی قلب‌ها.... اما امروز، انگار تاریخ مصرفشون تموم شده‌بود و همه ریخته‌شده‌بودند توی این سطل پلاستیکی. به هر کدومشون که نگاه می‌کردم، خودم را می‌دیدم. چقدر همه شبیه به شراره، یکی می‌خنده، یکی گریه می‌کنه،‌ یکی لپاش سرخ می‌شه یکی اخم می‌کنه یکی بی تفاوت، یکی منتظر، یکی عاشق، یکی فارغ، یکی آغوشش بازه، یکی سکوت، ... یکی یکی برمی‌دارمشون و می‌گذارمشون توی جیب‌هام. جیب‌هایی که خالی از من بودند حالا پُرشدند از منی که هنوز نمی‌دونم کدوم منم.

رویای آبی

.

اپیزود یک

.

ماه

شناگر ماهری است

از بس که

افتاد در آب و

غرق نشد

.

اپیزود دو

.

ماه

در آب افتاد

آب

غرق در ماه شد

.

اپیزود سه

.

آب

در کوزه زندانی

ماه

غرق در رویای آبی

.

نوبت عاشقی

امروز عصر درختان استریپتیز می‌کردند، یکی یکی لباس‌های زرد و نارنجی را می‌کندند و زمین می‌ریختند. کلاغ‌های بی‌حیا از خودبی‌خود شده‌بودند؛ غارغارکنان دور درخت می‌چرخیدند. خورشیدخانوم از خجالت سرخ شده بود و پشت ابرها قایم شده‌بود. ابرها رگ غیرتشان برق زد و آسمانِ از همه‌جا بی‌خبر درختان را سنگسار ‌کرد. درختان سرشکسته شدند. عصبانی شدم. رو به آسمان کردم که بگویم.... که دیدم ابری، خورشید را عاشقانه در آغوش گرفته است و... ناگهان ابر چشمش به من که داشتم می‌دیدمشان افتاد . ریموت کنترل را برداشت و کانال را تغییر داد؛ آسمان سیاه شد و شروع کرد به باریدن.

چهار...سه...دو...یک

بیست و نه سال، بنا بودم. آجرهای پرت‌شده را در هوا می‌گرفتم و روی هم می‌چیدم و دیوار می‌ساختم. چهار سال پیش تصمیم گرفتم همه را خراب کنم. آجرها را از دل دیوار در می‌آوردم، آن‌ها که سالم بودند را به سمت تو پرت می‌کردم.... گاه بد نشانه می‌گرفتم؛ زمین می‌افتاد و می‌شکست. گاه می‌گرفتی و دیوارت را می‌ساختی .... شرمنده‌ام که گاهی هم سرت را ‌شکاندم باور کن قصدم دلت بود که به سرت اصابت می‌کرد... شوخی کردم.... مشکل از دوبینی چشم‌هایم بود. همه‌ي این‌ها را گفتم که بگویم وبلاگم چهارسالش تمام شد.

از دست این باران

باران که می‌آید، همه شاعر می‌شوند. از مردان آبی پوش گرفته تا نارنجی پوش. مرد آبی‌پوش کنار شومینه‌ی گرمش، از پشت پنجره‌ی نیمه‌بازش، به باران نگاه می‌کند، سیگاری آتش می‌زند و با قلمش کلمات را‌ از ذهنش جارو می‌کند و می‌ریزد روی زمینی، کاغذیِ و سفید. زمین می‌شود پُر از برگ‌های زرد و نارنجی و صدای خش‌خش و نم نم باران و دو عاشق و یک چتر و یک بوسه.

مرد نارنجی‌پوش، جارویش را برمی‌دارد و خش‌خش‌ کنان از لای برگ‌های زرد و نارنجی، بوسه‌ها و کلمه‌‌هایش را جمع می‌کند و می‌ریزد در سطل زباله.

هر دو شاعر، هر دو عاشق، یکی عشقش کلمه ، دیگری زباله.

بانوی زمستان، بانوی نرگس و گل

اسلوموشن قدم برمی‌دارم. با یک دست چمدانم را روی زمین می‌کشم و با دست دیگر بند کوله‌ام را گرفته‌ام. سرم پائین است. دوربین زوم شده روی زانوهایم؛ روی شلوار جین دم‌پا گشادی که در هوا می‌رقصد. دوربین به عقب می‌رود. زنی که از گوشه‌ی چشم‌هایش اشک می‌ریزد از کنار دوربین رد می‌شود و دوربین دورشدنش را نشان می‌دهد.

از گیت اول که رد شدم، برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. کسی به بدرقه‌ام نیامده بود. لبخند سردی گوشه‌ی لبم نشست. پاسپورت به دست، راه افتادم. به گیت دوم رسیدم. پشت سرِ آدم‌هایی که نمی‌شناختمشان، ایستادم. چند دقیقه‌ای باید منتظر می‌ماندم تا مهر خروج، روی ورق آخر پاسپورتم می‌خورد. دوست نداشتم به آدم‌های ایستاده در صف نگاه کنم که فرصت برای نگاه‌کردنشان زیاد بود. سرم را برگرداندم. در حالی که به دور، نگاه می‌کردم در رویاهایم فلاش‌بک می‌زنم به تو؛ در ماشینت نشسته‌ای، درخیابانی به رنگ ترافیک. به ساعتت نگاه می‌کنی و با عصبانیت مشت می‌زنی روی بوق ماشین.

صحنه‌ی بعد، مامور گیتِ دو، با سرعت در حال مهرکردن پاسپورت‌هاست. دوربین زوم می‌کند روی من که اسلامونشن چمدانم را به جلو می‌کشم. تصویر بعد، تو و ترافیک و بوق ماشین. تصویر بعد، مامور گیت دو، یک نگاه به پاسپورتم می‌اندازد و یک نگاه به چشم‌های خیسم. جواب همه‌ی چراهایش را از چشم‌هایم می‌گیرد و سئوالی نمی‌پرسد و اسلوموشن دستش را بالا می‌برد و با سرعت روی ورق آخر پاسپورتم مُهر می‌زند. پاسپورتم در دستم، از گیت دو رد می‌شوم. باید از یک راه‌روی شیشه‌ای بگذرم که به اندازه‌ی طولش فقط فرصت دارم سی‌وسه سال زندگی را دوره کنم

صفحه‌ی مانیتور همزمان من و تو را نشان می‌دهد؛ رد شدن من از راهروی شیشه‌ای و دویدن تو را. بوی گل‌های نرگس در فضای سالن پیچیده. از دور می‌بینمت. چند قدم تا انتهای راه‌روی شیشه‌ای بیشتر نمانده. زیر لب می‌گویم: بانوی زمستان، بانوی زمستان... چه دیر آمدی، چه دیر ... لبخند می‌زنی مثل همان لبخند نرگس‌های خشک‌شده در باغچه؛ یادت هست؟؛ پشت شیشه، من و تو و نرگس‌ها و دود سیگارِ پیچیده در فضا. دستت را به طرفم دراز می‌کنی. دوست دارم بگیرمش اما بین من و تو دیواره . ..دیواره دیواره... حرف می‌زنیم اما نه تو صدای منو می‌شنوی و نه من صدای تو را. دوربین از بالا نشانمان می‌دهد. من و تو و دیوار و دود سیگار که پیچیده شده در فضایی که می‌شود رد بوی نرگس را حس کرد و چشم‌ها را بست. بانوی زمستان، بانوی نرگس و گل.... اگه شکسته پای من گریه نکن عصای من ...

از دیوار که فرو ریزد می‌ترسم

پشت به همه

رو به دیوار

فکر کن

دیوار هم فرو ریزد

پشت به همه

رو به ... !!؟؟ نمی‌دانم

این‌

همان

نقطه‌ی سیاه است

دستفروش

گدا نبود، دستفروشی بود که دست فروشی می‌کرد.

دادگاه رسمی است

قاضی:«محکوم به حبس ابد، کسی نیست جز ضمیر اول شخص مفرد؛............. انفرادی»

.

.

«اما بقیه‌ی ضمیرها؛.............. آزاد»

صفر

برای تو، برای عزیزتر از جانم می‌نویسم. برای تو که نمی‌دانم چرا هنوز به معصومیتت قسم می‌خورم. برای تو که هنوز بیشتر از آنکه نگران آینده خودم باشم نگران آینده توام. برای تو که هنوز غصه‌ی گذشته‌ات بزرگترین غصه‌ای امروزم است. می دانم که می‌آیی اینجا اما حوصله‌ی خواندن نداری و نگاهی سرسری می‌کنی و بعد می‌گویی قلبم گرفت از این نوشته‌های دری‌وری‌ات و می‌روی. مطمئنم که این را هم نمی خوانی. اما می‌نویسم که دردی که از دیشب تا حالا به قلبم نشسته کمی کمتر شود تا زودتر برگردم سر این پروژه‌ی لعنتی که امیدوارم این چند روز باقی‌مانده زودتر تمام شود و تا جانم بعد از 7 ماه آزاد شود. می‌دانی عزیزتر از جانم ، دیشب بعد از شنیدنش دنیا دور سرم چرخ خورد. از یک طرف می‌خواستم خودم را جلوی راوی عزیز ضعیف نشان ندهم از یک طرف دوست نداشتم آنچه از تو ساخته بودم را ریختنش را ببیند. خودم را به در و دیوار می‌زدم. از این کوچه به آن کوچه فرار می‌کردم. آخرش ته کوچه بن‌بستی منو گیر ‌انداخت و من خجالت می‌کشیدم در چشمان معصوم و بی‌نگاهش که دوستانه برایم حرف می‌زد نگاه کنم. خجالت می‌کشیدم . خجالت می کشیدم. مثل دخترک های جیغ جیغو شروع به هوار کشیدن کردم تا کنار برود و من رد بشوم تا نفهمد دنیا روی سرم خراب شده. دوست نداشتم سرش داد بکشم اما کشیدم، باور کن این داد را باید سر تو می‌کشیدم نه او که سالهای نوری از من دور است تا شاید بیدار شوی. عزیز تر از جانم، سالها بود که مثل یک فرضیه در ذهنم بود اما هیچ وقت جرات نداشتم پای تابلوی سیاه بروم و گچ بردارم و اثباتش کنم. کافی بود فقط یک ضرب و تقسیم کنم همه مجهولاتش برایم معلوم بود. اما از عدد آخر معادله می ترسیدم. از آن عدد صفر می‌ترسیدم.

شام آخر بی تو شاید شب آغاز باشه

میتونه زمین دلیلی واسه پرواز باشه

----------------------------

پ.ن: بر اثر یک اشتباه پست «بازیافت؛ باز یافت» دیلیت شد. خدایا رحم کن امروز. کاش زودتر تمام می ‌شد امروز.

تاریخ مصرف

از شیر و ماست و پنیر که بگذریم، دستمال کاغذی هم تاریخ مصرف دارد. لابد تاریخ مصرفش تمام شده که مچاله‌ش می‌کنی؟

اتاق عمل

شاهکار تویی که دستکش، دست می‌کنی و ماسک می‌زنی تا در بین کلماتم ترکش‌هایی که سال‌هاست جا خوش کرده‌اند را در بیاوری....«قیچی»

شاهکار تویی که رشد روزبه‌روز این غده‌‌های چرکی را می‌بینی و بی‌آنکه ولوله‌ای به‌پا کنی به درمانت ادامه می‌دهی....«پنس»

شاهکار دیوارهای این اتاق جراحی و این لباس سبز تو است که آرامشم می‌دهد. کاش لااقل دستیارت بودم تا عرق‌هایت را خشک می‌کردم....« بخیه»

باور کن که نه من شاهکارام و نه نوشته‌هایم؛ زخم‌های دلم‌اند که شاهکارند.

99 درصد

تا دیدمش یاد سال‌های بعد از جنگ افتادم. یاد رزمنده‌هایی که تازه از جنگ برگشته‌بودند و ادامه اسمشون یک درصدی بود؛ 70 درصد، 30 درصد. برای من و تو خیلی این درصد مهم نبود. فکر می‌کردیم ادامه‌ی اسمشون. اما نبود. بعضی می‌گفتند این درصد حماقت . اما نبود. این همون درصدی بود که امروز من وتو به همون اندازه خودمون را گم کردیم و داریم به دنبالش می‌گردیم. اونا پیدا نکرد ند ما هم پیدا نمی‌کنیم..

اعتراض می‌کردیم به بودنشون در کنارمون تو دانشگاه. جنگ تموم شده بود و با کوله‌باری از نبودن و هیچ وارد جامعه شده بودند. جامعه‌ای که هیچ کس به استقبالشون نرفته بود و فقط یک مُهر مسخره تو پیشونیشون زده بودند به اسم سهمیه. من و تو هم تازه دانشگاه قبول شده بودیم و سرمون را بالا می‌گرفتیم و کلاسور به دست به سنگ‌فرش دانشگاه فخر می‌فروختیم بدون اینکه ببینیم نگاه سنگینی تعقیبمون می‌کنه. همون سالها بود که مخملباف دستفروش را ساخت. یادم نیست اپیزود چندمش بود اما نمونه‌ی این شخصیت را خوب به تصویر کشیده‌بود. حالا از اون روزا خیلی گذشته. کمتر می‌شه دید این چهره‌های پُر از حرف و شک و تردید را. اما هستند. آدم‌هایی که با کوله‌باری از نبودن و هیچ سکوت کرده‌اند و به من و تو نگاه می‌کنند و من و تو هنوز داریم به اسمشون درصدی اضافه می‌کنیم درصدی ار عقده و حسادت و روی خرابه‌هاشون خونه می‌سازیم.

من دیدمش. امروز دیدم. روبروی من بود. خندیدم، خندید. اما آینه نخندید؛ تَرَک برداشت.

کمک‌های اوليه

- استاد: دانشجویان عزیز توجه فرمایند که وقتی جسمی یا چیزی شبیه به آن راه گلوی فرد را مسدود کرده است، بهترین راه درمان این است که یک ورق کاغذ سفید و یک قلم از نوع روانش البته، در اختیار فرد مسدوم قراردهید.

- خسته نباشید استاد

هم‌رنگتان نیستم

دفترم که فیلی بود. مداد رنگی‌هایم که دوازده رنگ بود. پاک‌کن و تراش فلزی هم که داشتم. پس چرا من نقاش خوبی نشدم؟

BUZZ!!!

سرم را می‌شستم که خبر رسید در جنگ میان عقل و دل، دل پیروز شده‌است. دل رفت و دوش همچنان اشک می‌ریخت. آرام‌اش کردم و پا به فرار گذاشتم تا زودتر به دل برسم. هنوز چند قدمی از دوش دور نشده‌بودم که دیدمش؛ دل را می‌گویم. بر پنجره‌ای چشم دوخته بود. چهره‌اش پیروزمندانه نبود. به پنجره نگاه کردم چیزی جز Buzz!!! و چند خط ایستاده کنارش ندیدم.

تا زمستون

آخ که چه حالی داره زمستون، نشستن کنار بخاری،‌ وقتی نوک دماغت يخ زده و دستات از سرما کرخ شده. يک ليوان چايي بگيری توی دستات و فکرکنی که کاش دستای گرم تو جای ليوان بودند؛ فکر کن. بعد آهی بکشی و همان‌طور که کنار بخاری نشستی، لب‌تاپت را باز کنی و بری بنويسی « هنوز زمستون نيومده اما دارم می‌لرزم ».

اصفهان - تهران - سریع‌السیر - بفرما بالا جا نمونی

زن-شب- داخلی (سوپر مارکت)

تاق تاااااق.تاق تااااااق*

«آقا ببخشید قهوه‌ی سریع‌السیر دارین»

من- شب- داخلی (سوپر مارکت)

در حالی که در قفسه‌ی کنسروها، دربه‌در، به دنبال کنسرو نخودفرنگی می‌گشتم، برگشتم تا ببینم این سخن گهربار از دهان چه کسی تراوش شد که چشمم به عینک شانل خانم افتاد که روی موهای طلایی‌اش که از قضا هم‌رنگ مانتو و کفش و کیف خانم هم بود، جا خوش کرده بود. .

.

.

* صدای کفشی با پاشنه‌های بالای 10 سانتی‌متر

بازی

فکر کردم از این «در» که رد شوم، Level 1 تمام شده و من بالاخره می‌روم Level 2. اما تا پامو از در بیرون گذاشتم دوباره برگشتم Level 1. خداییش بازی شیرینی‌اه. چه بسا که پایه‌ام هم قوی می‌شه.

mouse بازم به

Mouse ام شده عین دلم. می‌برمش اینور می‌ره اونور. می‌برمش اونور می‌یاد اینور. آخرش هم قهر می‌کنه و از جاش تکون نمی‌خوره. منم یه جیغ سرش می‌کشم و با یک ریست دوباره می‌یارمش تو راه. اما دلم، لجبازتر از این حرف‌هاست. جیغ هم سرش بکشی باز راه خودشو می‌ره.

خطر مین

عصر جمعه منو یاد مین‌های خنثی نشده‌ی درونم می‌اندازه که تعدادشان کم هم نیست. مین‌هایی که در ایام هفته گاها با احتیاط از کنارشان رد می‌شوم تا مبادا عمل کنند. اما جمعه که می‌آید، عصرش، با تلنگری عمل می‌کنند. عصر جمعه است و در درونم غوغای شوکران.

1+1

هرچی تو دنیا به توان دو برسه خوبه اما رز قرمز توان یک‌ش خوبه

نتیجه‌ی خیابون گردی عصر پنجشنبه و دیدن آدم‌ها/2

از نظر خودم خیلی جلف لباس پوشیده بودم؛‌ یک مانتویی که دکمه نداشت و نه سرش پیدا بود نه ته‌ش و یک وجب پایینش و توی شونه‌ش شعرهای مولانا چاپ خورده بود. یک شلوار با دم‌پای یک کیلومتری و یک شال قرمز جیغ که بیشتر افتاده بود روی سرم تا بست شده باشه دور سر. کفش‌هامم مثل همیشه آل‌ستار آبی بود و رنگش یه کوله‌ی آبی. لپ‌هامم سرخ، رنگ لبام با یک خط چشم سیاه البته نه از نوع خلیجی. خلاصه‌ش جلف بودم. و این موضوع را می‌دونستم و می‌خواستم باشم. قدم می‌زدیم با رضا. قرار بود راه برویم و فکر کنیم. اما نشد. انگاری رفته بودیم در تونل وحشت شهر بازی. دائما سرم به این طرف و آن طرف چرخیده می‌شد. هرکدوم یک شکل بودند. بعضی موها در راستای افق بعضی مورب. در زوایای مختلف پایه سر دیدم که بین صفر تا 180 درجه متغیر بودند. در مکان‌های مختلف کمربند بسته بودند. در بعضی موارد که کمربند خیلی دخالتی نداشت و هر آن احتمال سقوط شلوار بود. من فکر می‌کردم شعر مولانا روی لباس یعنی آخر جلفی اما این نوشته‌هایی که با زبان دست‌وپا شکسته‌ام ترجمه‌می‌کردم تازه فهمیدم جلف یعنی چی. یه نگاه به رضا کردم. دیدم طبق معمول نیست. زودتر از من خودش را از تونل وحشت بیرون آورده بود. ریدر یا ای بوکش را باز کرده بود و عمیقا در حال مطالعه. کمی نگاهش کردم. ترجیح دادم برگردم تونل وحشت و این‌بار به دخترکان خلیجی نگاه کنم.

نتیجه‌ی خیابون گردی عصر پنجشنبه و دیدن آدم‌ها/1

ببخشید آقا، ابروهاتون را کجا برداشتید این‌قدر جفت در آورده؟ اون‌وقت موهاتون را هم پیش همون رنگ کردین؟شماره چند زد؟

من به‌ش می‌گویم خاکی حالا تو بگو پیاده‌رو

عادت داشتم توی خیابون راه بروم. گاهی حتی لای ماشین‌ها. نترس بودم. می‌شنیدم گاهی ماشینی با بوق ممتد از کنار گوشم رد می‌شود اما توجهی نمی‌کردم. به راهم ادامه می‌دادم. تا اینکه سر و صدای ماشین‌ها در آمد. گوشم را گرفتم و در حالی که می‌پیچوندمش زدم تو خاکی. من به‌ش می‌گویم خاکی حالا تو بگو پیاده‌رو. دارم به خاکی عادت می‌کنم. راستی، رسیدم نزدیک بیمارستان. حتما می‌دونی اینجا بوق زدن ممنوعه؟آره؟

بستنی شیرین

دوست داشتم، بستنی چوبی را اول کاکائوی روشو بخورم، بعد خودش را. اینقدر با لذت و آهسته این کار را انجام می‌دادم که اغلب اوقات بستنی‌اه خسته می‌شد و کمرش می‌شکست و پخش زمین می‌شد و من غصه می‌خوردم. دیروز که برایم بستنی خریدی، اول دل‌سیر نگاهش کردم. بعد شروع کردم ذره ذره کاکائوشو چشیدن. از ترس اینکه خدای نکرده مجبور بشوم به کسی بدهم قایمش کردم تا شب که همه خوابند مزه مزه‌ش کنم. شب موقع خواب توی دستم نگاهش می‌کردم هنوز نچشیده بودمش که خوابم برد. هوا هنوز روشن نشده بود که چشمامو باز کردم. یاد بستنی‌ام افتادم. چراغ را روشن کردم. یادم نبود آخرین بار کجا گذاشتمش. نگران بودم که یک‌دفعه دیدم هنوز توی دست راستم است. کمرش نشکسته بود حتی آب هم نشده بود؛ مثل یک رویای شیرین لبخند می‌زد.

offline

[]: to taa hamishe sharareie mani ............................................................................... []: ta hamishe

راستی نسیم می‌تونه سنگ را جابه‌جا کنه؟

سنگ باشیم اونم یک سنگ سیاه

فقط کافیه یک دست ماهر با یک تیشه و سمبه، چند بیت تو مایه‌های « به سراغ من اگر می‌آیید» با دو تا تاریخ و اسم و فامیل حک کند. مهم نیست زیرش کیه، چه شکلی بوده یا اسمش چی بوده. بالاخره دستای مهربونی پیدا می‌شوند که دستی روی سرش بکشند و خاکشو پاک کنند و سیراب اشکش ‌کنند. همه‌ی اونایی که حالش را نداشتند حتی جواب سلامش را بدهند امروز با این تکه سنگ دردودل می‌کنند. آخ که من کشته مرده‌‌ی اون دست مشت شده‌ای هستم که امروز داره می‌شورتش. سنگ باشیم اونم یک سنگ سیاه. فقط کافیه یک دست ماهری با یک تیشه و سمبه،.......

آب حوض

آقا ما هر فیلم جدیدی بهمون پیشنهاد می‌شه بازم نقشمون منفی و کتک‌خور. آقا حال می‌کنیم از این نقش‌ها. تو رو خدا تعارف نکنید نقشی، چیزی بهتون پیشنهاد شده منفی ، کتک‌خور و فحش‌خور؛ خجالت نکشین براتون بازی می‌کنیم. رفیق، همسر، خواهر، دختر، همکار، فامیل، عروس، کارمند، مدير، دخترخاله، نوه، خواهرشوهر و…. برای این‌وقتها خوبه.

دربست

مستقیم، یک نفر.

اینم از 500 مین پست این وبلاگ

فیلم را به عقب بر می‌گردانم؛ سر چاوشی. چاوشی می‌خونه. دکمه پازشو می‌زنم. بخاری را کم می‌کنم.

حالا....

از: شراره‌ی 54ری

به: خواننده‌های محترم

موضوع: دستورالعمل وبلاگ ....................... کد مدرک: H-54-000-00

احتراما

به استحضار می‌رسانم از این ساعت از این وبلاگ توقع هیچ‌گونه متن ادبی، شعر، داستان نداشته باشید. از این لحظه مورخ بیست‌ودوم مهرماه 1387 چرت و پرت برای دل خودم می‌نویسم. خواستین بخوانید؛ نخواستین با یک کلیک بروید. لازم به ذکر است امکان دارد در یک روز ده بار آپ شود یا اصلا نشود.

با تشکر

چله نشین

زمین تب کرده بود و می‌لرزید. مرد از خوب پرید و سراسیمه از پله‌ها پایین رفت. زن، کودکش را که گریه‌کنان از خواب پریده‌بود در آغوش گرفت و از پله‌ها... اما نه. زن که کودکی نداشت. زن، سراسیمه به اطرافش نگاه ‌کرد تا مطمئن شود چیزی برای باختن ندارد که ناگهان صدای شکسته‌شدن شیشه‌ای به گوشش رسید؛ قاب عکس روی دیوار بود که نقش بر زمین شده بود. زمین لرزید. خانه‌ی همسایه خراب شد. مرد نقابش را جا گذاشت و رفت. زن، که می‌خواست تکه‌های خاطراتش را نجات دهد آوارنشین شد. زمین از حیرت دهان باز کرد. درخت توتِ همسایه، خون گریه کرد. قصه‌ی تکراری من تمام شد و آسمان دیگر هیچ وقت آفتابی نشد.

زن‌ده به گور

در درونم، زنی،‌ مردی و کودکی زندگی می‌کنند. زن درونم، کودکم را روی پایش می‌گذارد و برایش لالایی می‌خواند تا بخوابد. می‌خوابد اما با صدای داد و هواری که همیشه بین زن و مرد درونم است بیدار می‌شود و تاتی تاتی پیش من می‌آید. روی زانوهایم می‌نشانمش. نوازشش می‌کنم. موهایش را شانه می‌کنم. می‌بافم و سر موهایش را روبان می‌زنم. پیشانی‌اش را می‌بوسم و می‌بویم. مست بوی کودکی‌اش می‌شوم و پرواز می‌کنم به بیست و چند سال پیش. عروسکم در بقلم است. اشکهایم سرازیر است و صدای مادرم را می‌شنوم که به من، به شراره‌ی سه، چهار ساله می‌گوید:« تو بزرگ شده‌ای. خانوم شده‌ای......» اما من که بزرگ نشده بودم.... یک‌دفعه صدای زن درونم را می‌شنونم که می‌گوید: «کجایی شرر باید بخوابی». کودک درونم هم با چشم گریان دست منو رها می‌کند و همونطور که نگاهمان به هم دوخته شده، دور می‌شود. چند لحظه بعد دوباره صدای زن درونم را می‌شنوم که با ابروهای گره خورده و دست به کمر روبه‌رویم ایستاده و لب‌هایش تندتند تکان می‌خورد. من هنوز در حال‌و‌هوای کودک درونم بودم اما انگار وقتش رسیده بود که زن درونم را زنده‌ به گور کنم. روزی چند بار باید بمیرد اما دوباره سر از خاک بیرون می‌آورد.

کودک درونم خوابیده، زن درونم زنده به گور شده و مرد درونم آرام آرام به من نزدیک می‌شود. قدِ بلندی با شانه‌های پهنی دارد که جان می‌دهد برای سر گذاشتن و دل سیر اشک ریختن. اما کدام اشک؟ اشک من با زن درونم دفن شده. شمعی روی شانه‌هایش روشن می‌کنم. حالا چهره‌اش را بهتر می‌بینم. مثل سنگِ تیشه‌خورده است؛ خشن، سخت و نه صبور. بی رحم است. دل‌نشین نیست در عوض شکننده هم نیست که با هر ریشتر زلزله‌ تَرَک بردارد.

حالا درون من یک قبرستان است که کودکی در خواب آ‌ن‌جا زندانی شده و زنی زنده به گور، که سنگ قبرش، سنگی از جنس مرد است که رویش حک شده،‌ زن، وفات؛ مهر 87 و سطر بعدش ؛ پروانه‌ها در پیله می‌میرند.

صدای مداد

انگار تابوتی بر روی شانه‌هایش گذاشته باشند، آرام و سنگین حرکت می‌کند و حرف‌هایی از جنس دل‌گیرانه و غم‌گنانه نقش می‌زند. لاغر است و نحیف. تحمل این همه درد را از آدم‌ها ندارد. مداد است دیگر.... گاهی گوشه‌ای افتاده و تکان نمی‌خورد و سکوت را قلم می‌زند از آن است که قلمم خشکیده. خشکیده و شکننده. شکسته که شود عمرش است که می‌‌شکند. گاهی به سرش می‌زند و غلط‌های زیادی می‌کند آن‌موقع سر خم می‌کند و پاکش می‌کند. در شوکران زندگی، رنگ پریده‌ای‌ است که چشم بصیرت مثقالی چند تا بخوانیش. در مستی رقصنده‌ی ماهری است. می‌چرخد و می‌رقصد و می‌نگارد راستیِ گم شده، در پس مستی را. بارها بخوانیش باز لذت می‌بری. یک کافه‌ی چوبیِ دنج، بوی قهوه، ... آن‌موقع است که رگش را برای معشوقه‌اش می‌زند و کاغذ است شاهد ماجرا. صدایش روی کاغذ صدای من است.

به احترام پائیز

عکس از خودم

.

تشنه‌ام
. با یک دریا آب
. تشنه‌ام
------------------------------------------------------------------------------------------------------ عکس و ادیت از خودم

شوکران

زن رُز قرمز صد پری در دست گرفته‌بود و همچنان که به راهش ادامه می‌داد گل‌برگ‌هایش را پَرپَر می‌کرد و بر زمین می‌ریخت. با کندن هر گل‌برگ زیر لب می‌گفت:« دوستم دارد، دوستم ندارد».... زمین پُر شده بود از یک عالمه دوستم دارد، ندارد.

مرد چشم به صفحه‌ی موبایلش دوخته بود و همچنان که چند قدم از زن عقب‌تر بود و پا بر روی« دوستم دارد، ندارد»ها می‌گذاشت در حال تایپ اس ام اس بود....

زن در حالی که در دستش یک ساقه بود که فقط یک گل‌برگ داشت، به یک سه راهی رسید. سمت راستش خیابان یک طرفه‌ای بود که تابلو عبور ممنوع سرش نصب شده بود و سمت چپش خیابانی دو طرفه. به پشت سرش نگاهی انداخت؛ مرد را دید که همچنان چشمش به صفحه‌ی موبایلش است، خط قرمزی دید از« دوستم دارد، ندارد»های له شده‌.....

زن بدون توجه به تابلوی عبور ممنوع، پا در خیابان یک‌طرفه گذاشت. چند قدمی که رفت با مردی که با سرعت از روبرو می‌آمد برخورد کرد. خودش را بین زمین و هوا نگه داشت اما رُز یک‌پَر نقش بر زمین شد. زن خواست رُز یک‌پَر را از روی زمین بردارد که سرش به تیر چراغ ‌برق خورد. رُز یک‌پر را برداشت. اما سرش گیج رفت. در همان لحظه صدای بوق و ترمز ماشینی به گوش رسید....

زن در حالی که در خون می‌غلتید، خودش را روی زمین به سمت رُز یک‌پَر ‌می‌کشید. به زحمت ساقه‌ی رز را از روی زمین برداشت. با انگشتانش آخرین گل‌برگ باقی‌مانده را در دست گرفت ... که چشمانش یک‌باره بسته‌شد.

زن و مرد قدم‌زنان در خیابان‌های شهر از هم دور شدند.

خوشبختی همین نزدیکا

انگشتانت بر روی صفحه‌ کلید می‌لغزند؛ خ و ش ب خ ت ی.... در موتورهای جستجوگر به دنبالش می‌گردی. سرگردانی بین این صفحه و آن صفحه. پیدایش نمی‌کنی. غافلی که خوشبختی در چند قدمی توست؛ نمی‌بینی. صدایت می‌کند، التماس؛ نمی‌شنوی. خوشبختی کنار آن زنِ تنها است که چشم دوخته به تو و به چشمانت که یخ‌زده بر صفحه‌ی مانیتور و به دستانت که در این قحطی کلمه چه بی‌باک تایپ می‌کنند، به لبان همیشه بسته‌ات که از گفتن عاشقانه‌ای لالی گرفته‌است؛ زن که لیوان چایی خشک شده‌بود در دستش.....

سفر

به سفر می روم تا سر راهی، پشت کوهی، لای علف‌زاری یا ته دره‌ای جایش بگذارم. سفر می‌رود و من همیشه مسافر می‌مانم. همنشین سفر شو و چشم انتظار مسافر.

ش مثل شکسته

نه به درد آب‌خوردن می‌خورد نه غذا‌خوردن. نه لیوان است و نه بشقاب حتی شکل کاسه هم ندارد. من فقط از روی زمین جمع‌شان کردم و به هم چسباندمشان. حالا نگاهش که می‌کنم دلم می‌گیرد که همه چیز بود و هیچ نیست حتی کاسه بشقابی هم خریدارش نیست.

زن

پرده بالا می‌رود. فضا تاریک است و فقط یک لامپ از سقف آویزان است. زن جوانی با دست‌ها و چشمان بسته روی زمین نشسته‌است. زخم‌ها و کبودی‌هایی روی صورتش دیده‌می‌شود. مردی روی صندلی روبروی او نشسته‌است. مرد چند کتاب و چند ورق کاغذ را به سمت زن جوان پرت می‌کند و با لگد ضربه‌ای در پهلوی زن می‌زند...

.

پرده‌ای در کار نیست. صدای گریه‌‌ی دختری به گوش می‌رسد. به شیشه‌ی فروشگاه اسباب‌بازی فروشی چسبیده و گریه می‌کند. مادر دست دخترک را گرفته و می‌کشد. دختر جیغ می‌زند. مادر دستش را بلند می‌کند و سیلی محکمی به صورت دختر می‌زند...

.

نیم‌ساعت اول فیلم فقط عاشقانه‌های زن و مرد بود. زن احساس خوشبختی می‌کرد تا روزی که هنوز زن دومی در کار نبود. اما آن روز که شناسنامه‌ی گم‌شده‌ی شوهرش را پشت کتاب‌های کتاب‌خانه دید، دنیا روی سرش خراب شد...

.

در فصل دوم، زن عاشق مرد می‌شود. فصل سوم، فصل عاشقانه‌های زن و مرد بود. فصل چهارم مَرد، دیگر عاشق زن نبود. فصل پنجم به درد و درد و درد گذشت...

.

دختر یک نگاه به روزنامه‌ی خط‌خطی می‌کند و یک نگاه به پلاک درب. آدرس درست بود. با لبخند زنگ می‌زند. درب باز می‌شود. دختر سه‌تا یکی، پله‌ها را بالا می‌رود. درب باز است. دختر وارد می‌شود. خوش‌حال روزنامه را به منشی که علت حضورش را در آن شرکت می‌پرسد، نشان می‌دهد. منشی لبخندی می‌زند و از اینکه چاپ‌خونه فراموش کرده در اطلاعیه بنویسد فقط مرد استخدام می‌کنند، عذر‌خواهی می‌کند. دختر از درب بیرون می‌آید. روی پله‌ی اول می‌نشیند و خطی روی این آگاهی هم می‌کشد...

.

آخر اخبار، مثل یک پیام بازرگانی، زنی را نشان داد که صورتش شطرنجی شده‌بود. زن گریه‌کنان از دوربین فرار می‌کرد. خبرنگار دنبالش می‌دوید و می‌پرسید «چند سالته؟» که برق رفت و نفهمیدم به کدامین گناه زن شطرنجی شده‌بود...

.

شمعی روشن کردم و کنار مادر نشستم. نور شمع، نیمی از صورت مادر را روشن کرده بود؛ چه پیر شده بود. دستش را در دستم گرفتم. چروکیده و زبر بود...

راه بی برگشت

در هر راهی که پا می‌گذاری می‌لنگی. فکرمی‌کنی شاید ریگی به کفش‌ات است. پاتو از تو کفش بیرون می‌آوری. کف، تو، همه‌جاش را خوب نگاه می‌کنی اما ریگی نمی‌بینی. می‌پوشی و به راه می‌افتی. دوباره می‌لنگی و کج می‌روی. مقصد را گم کرده‌ای و به نقطه‌ای می‌رسی که نه نقطه‌ی پایان است و نه شروع. مردم نگاهت می‌کنند، پچ پچ می‌کنند. سرت را پایین انداخته‌ای. ناگهان در سربه‌زیری، متوجه می‌شوی؛ کفش‌هات لنگه به لنگه است. یک لنگه‌ش از خودت است اما لنگه‌ی دوم مال تو نیست. این طرف و آن طرف به دنبال لنگه‌ی کفش‌‌ات می‌گردی که چشمت به پای «او» می‌افتد؛ کفش‌های «او» هم لنگه به لنگه است. یک لنگه‌ از تو، در پای «او»‌ست. چشمت به لنگه‌ی دوم پای «او» می‌افتد، مال خودش نیست؛ پا، تو کفش، او کرده است. حالا تو می‌لنگی. «او» می‌لنگه، او هم می‌لنگه، او هم می‌لنگه، او هم می‌لنگه......

قرمز با دایره‌های سیاه

زن که دلش هوای بادکنک کرده‌ بود،‌ دلش را به نخی بست و مثل بادکنکی به هوا داد. بادکنکی که دلِ زن، هوایش را کرده‌ بود، ترکید. حالا چه فرقی می‌کند بادکنک تا کجا بالا رفت. چه فرقی می‌کند نخ، رها شد یا پاره. چه فرقی می‌کند به تیر چراغ برقی یا نوک کلاغی ترکید. چه فرقی می‌کند حتی بادکنک چه رنگی بود؛ قرمز، سیاه یا قرمز با دایره‌های سیاه. چه فرقی می‌کند؟..... بادکنک زن ترکید....

از جنس مخفی‌گاه

خونه‌ی پنبه‌ای کودکی من، سه تا دیوار داشت و یک درب پارچه‌ای، که از چادر نماز مامان بود. یکی از دیوارهاش، دیوار راه‌روی رو به حیاط بود و دوتای دیگه، بالش‌هایی بودند که بین پایه‌های دو تا صندلیِ روبروی هم گذاشته‌بودم. روی همه‌‌ی این‌ها چادر نماز مامان را انداخته‌بودم که هم سقف بود و هم درب خونه‌ام. وقتی از دست مامان می‌خواستم فرارکنم، می‌رفتم توی خونه‌ام مخفی می‌شدم. آرزوی من داشتن یک خونه‌ی بزرگتر بود که وقتی مخفی می‌شوم، پاهام از خونه بیرون نباشد. من قد کشیدم و بزرگ شدم اما آرزوی من، با من بزرگ نشده بود. برای همین مجبور شدم مخفی‌گاه پنبه‌ای‌ام را رها کنم و کوچ کنم پشت نیمکت چوبی. قدم بلند بود و همه‌ی‌ دوازده سالی که نیمکت‌نشین بودم، مجبور بودم ردیف آخر بشینم. تنها راه فرار از درس جواب ندادن، مخفی شدن زیر نیمکت چوبی بود. یک‌جورایی نیمکت، شده‌بود مخفی‌گاهم؛ یک مخفی‌گاه چوبی. با بزرگتر شدن من و کوچک ماندن نیمکت بالاخره بعد از دوازده سال مجبور شدم پاک‌کُنم را از زیر میز پیداکنم و از مخفی‌گاهم بیام بیرون و راهیِ یک دنیایی بشوم که خیلی بزرگ بود، خیلی بزرگ‌تر از آن خونه‌ی پنبه‌ای یا آن نیمکت چوبی. اول فکرکردم به آرزوی کودکی‌ام، داشتن یک مخفی‌گاه بزرگ رسیدم. ساعت‌ها برای خودم می‌چرخیدم و خوش‌حال بودم که دست هیچ‌کس به من نمی‌رسد. اما چند روزی که گذشت، ‌تازه فهمیدم این مخفی‌گاه حتی از آن مخفی‌گاه پنبه‌ای‌ام هم کوچکتره... .

اما حالا....مخفی‌گاه این‌روزهایم با همه‌ی مخفی‌گاه‌هایی که تا به امروز تجربه کرده بودم فرق دارد؛ یک مخفی‌گاه شیشه‌ای که یک دنیای بزرگ را پشت دایره‌های سیاهش مخفی می‌کند؛ عینک‌های آفتابی با شیشه‌های بزرگ سیاه را خیلی دوست دارم. خوبی این مخفی‌گاهم این است که هیچ چشمی نمی‌تواند رد نگاهم را بگیرد یا نگاهم را سد بکند. حتی می‌توانم ساعت‌ها به تو نگاه‌کنم بدون اینکه اشک‌هایم را پنهان‌کنم یا مجبور باشم بابت خشمم لبخندی بزنم. پنهان شده‌ام این روزها...

یک شات از پیچک و درخت

زیر سایه‌‌ی درختی خوابیده بودم. سرم رو به آسمان بود و نگاهم به شاخه‌هاش. چشمم به پیچکی افتاد که در آغوش درخت بود شاید هم درخت در آغوش پیچک؛ مگر فرقی هم می‌کند؟ نسیم می‌نواخت. برگ‌ها می‌رقصیدند. صدای تشویق شاخه‌ها به گوش می‌رسید. بک‌گراند همه‌ی این‌ دیدنی‌ها، ابرها بودند که می‌چرخیدند. پیچک همان‌طور که سرش روی زانوی درخت بود و درخت نوازشش می‌کرد، گفت: یادت می‌آید اولین دیدارمان را؟ تو درخت بلندی بودی و من یک پیچک کوچک، صدایت ‌کردم اما تو نگاهم نمی‌کردی؛ من پایین بودم و تو بالا. از سروصدایم، نگاهم کردی. نگاهت کردم و گفتم: «منم پیچک». لبخندی زدی. چشمم به شاخه‌ی شکسته‌ات افتاد. گفتم: «چرا شاخه‌ات شکسته؟ می‌خواهی شاخه‌ی شکسته‌ات را درمان کنم؟» خندیدی و گفتی: «تو؛ خیلی کوچکی. اما بیا بالا». به دورت پیچیدم و پیچیدم و آمدم بالا. چقدر از بالا دنیا فرق می‌کرد. چقدر قشنگ بود. خزیدم دور شاخه‌ی شکسته‌ات. تنه‌ات را محکم در آغوش گرفتم. آن‌قدر ماندم تا احساس کردم کمی بهتر شدی... تا آن روز صبح؛ که از خواب بیدار شدی گفتم: «درخت عزیزم، باید بروم». گفتی:«کجا؟» گفتم:«خسته‌ام. خسته‌ام از اینکه بهار بیاید. از اینکه نگاهی شروع شود. چون می‌دانم هر آمدنی رفتنی دارد و نمی‌توانم، آمدنی را محکوم به ماندن کنم. پس می‌روم. که خوبی هر چیز به رفتنش است. مثل دمی که اگر حبسش کنی، می‌میرد و می‌میری. مثل رودخانه‌ای که اگر نرود می‌گندد». گفتی: «تنهایم می‌گذاری؟». گفتم:« نه. می‌روم پایین سرجای اولم. آخر درخت عزیزم این بالا جای توست. تو که ساقه و تنه‌ی قوی داری. اما من چی. تن من نازک است و تحمل سرپا ایستادن ندارد. روزی اگر تو نباشی من هم نیست می‌شوم». با بغض گفتی:« برو. اما یادت باشد جای تو روی تمام تنه‌ام باقی می‌ماند. جای پیچیدنت روی من». راست می‌گفتی. جای من روی تنه‌ی تو مانده بود. تن من شکل تنه‌ی تو شده بود. گفتم: «می‌مانم. آن‌قدر که یا من نباشم یا تو نباشی. گر چه من از ارتفاع می‌ترسم اما به تو تکیه می‌کنم. می دانم اگر کودک بازیگوشی از ریشه در بیاوردم، دور تو خشک می‌شوم. اما می‌مانم چون از ارتفاع لذت می‌برم. .

من غرق در تصویری بودم که پیچک با کلماتش در رویایم ساخته بود که ناگهان برگی روی صورتم خانه کرد. به خودم که آمدم، صدای درخت را شنیدم که به پیچک می‌گفت:« با اینکه طوفان تمام شده بود اما صدایش در گوشم بود و اجازه نمی‌داد صدایی را بشنوم. سر به آسمان، خدا را صدا می‌کردم. گوش‌هایم را تیز کرده بودم تا پاسخش را بشنوم که صدای تو را شنیدم. گفتی پیچکی؛ پیچیدی و آمدی بالا. در آن سرمای زمستان، تن‌پوشی بر تن خسته و رنجورم شدی. مرحم زخم‌هایی شدی که کلید بر تنم جا گذاشه بود. شب‌های کوتاه زمستان رفته بود و روزها بلند می‌شد. خورشید گرم و گرم‌تر می‌شد. هر روز که نگاهت می‌کردم، پیچی از پیچکت می‌سوخت. شاخه‌هایم را سایه‌بان می‌کردم. اما خورشید راهش را پیدا می‌کرد. گفتی، برمی‌گردم، پایین زیر سایه‌ات تا برای همیشه بمانم و من که بودنت را برای همه فصل و نه فقط تن‌پوشی برای سرما می‌خواستم پا بر روی احساسم گذاشتم و شاخه‌هایم را رها کردم تا تو آزادانه به ریشه‌ات برگردی تا باشی برای همیشه. حالا تو هستی. ریشه‌ات برای همیشه هست. گاه که بادی بوزد شاخه‌هایم به مهمانی‌ات می‌آیند. گاه دورم می‌پیچی و بالا می‌آیی و من پذیرایت هستم. نمی‌گویم کودکان بازیگوش دیگر بر تنم یادگاری ننوشتند که نوشتند. اما نقش برجسته‌ای که از تو بر تنم به یادگاری ماند رنگ هر زخمی از کلید را بی‌رنگ می‌کند». .

آفتاب رفته بود و من هنوز زیر درخت پیچک‌پوش خوابیده بودم.

تو هم دعوت، بنویس ....؛ بازی دیگری از بازی‌های وبلاگی

« این‌جا دنبالش نگرد، من گذاشته‌امش ...» به قول کورش علیانی «شروع وسوسه‌انگیزی است برای یک‌سری بازی وبلاگی». دیدم جناب علیانی نوشته‌اند بدون دعوت هر کس می‌خواهد بنویسد، خوش‌حال می‌شود. هرچند می‌دانم از هر کس که بنویسد، خوش‌حال شود، از من نمی‌شود؛ قضیه‌ی سایه‌ و تیر است. اما می‌نویسم چون ایده را دوست داشتم. .

این‌جا دنبالش نگرد، من گذاشته‌امش روی میز، روی آن کاغذ‌پاره‌ها که بعدا به‌ش گفتی مدرک، کنار موبایلم، آن‌طرف‌ترش دسته‌کلید تو بود. جلوش لیوان پر از نوشابه(کوکا یا پپسی؟ همان که سیاهِ) بود، یادم نیست لیوان من بود یا تو. تو نمی‌دیدی. شاید چون رنگ‌ورویش پریده بود. شاید هم نه، چون لیوان پُر از نوشابه‌ی سیاه، نمی‌گذاشت ببینی‌اش و نخوردی نوشابه‌ات را تا ته. اما پسرک شش یا هفت‌ساله‌ی میز کناری، که شلوارک آبی با تی‌شرت سرمه‌ای به تن داشت زیر چشمی نگاهش می‌کرد. منم پسرک را نگاه می‌کردم و تو هم ظرف غذایت را. حرف‌ها که تمام شدند، غذا هم تمام شد. شاید هم نه، غذا که تمام شد، حرف‌‌ها هم تمام شدند. کاغذ هم سیاه شده بود مثل صورت‌حساب. هر دو پرداخت کردیم؛ نه تو مهمان من شدی و نه من مهمان تو. شالم که هنوز رنگ‌و رویش پریده نبود را کشیدم جلو. موبایلم را برداشتم و تو، دسته کلیدت را؛ رفتیم. حالا این‌جا دنبالش نگرد، من گذاشته‌امش روی میز، همان‌روز که شالم قرمز بود.

نسل من، نسل آدامس عسلی

من نه از نسل دم‌پا گشادهای موفرفری‌ام که یقه‌ی باز پیراهنِ گُل‌گلُی‌شان تا سرشانه‌ می‌آمد و نه از نسل دم‌پا راستاهای مو سیخ‌سیخی. نسل من، شلوار‌های دم‌پا گشاد را تنگ کرد، عینک‌های فرم کائوچویی مشکی را از چشم برداشت، قیصر را خانه‌نشین کرد، کافه‌ی نادری را تعطیل کرد، شطرنج را حرام کرد و از کروات‌های باز شده، پیراهن کماندویی دوخت، یقه‌‌ را بست، موها را از ته زد و ریش سه روزه را سی روزه کرد و عقیق در دست کرد و پلاک سربی به گردن انداخت و به جنگ هم نوع رفت، تا روزی، حاتمی‌کیایی بیاید و از او کرخه تا راینی بسازد. دیده بودم که لباس‌های کماندویی سبز تیره و روشن است اما تلویزیون ما سیاه و سفید نشان‌می‌داد. شنیده بودم که خون شهیدان سرخ است اما سیاه نشان‌می‌داد. بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم تلویزیون ما دروغ‌گو نبود، دروغ‌گوی بزرگ جیب سوراخ پدر بود. آخر نسل ما نسل نداشتن‌ها بود.

نسل من، نه از نسل تلویزیون‌های سیاه ‌و سفید لامپیِ شارپ بود و نه از نسل، ال‌سی‌دی‌ها و پروجکشن‌ها. ویدوئوی بتا، سینمای خانگی امروز بود. شب‌های جمعه به عشق دیدن فیلم‌های تکراری، شعله، لاو ‌استوری و گوزن‌ها که هزاران بار دیده بودیمشان به خانه‌ی عمو می‌رفتیم. تلویزیون آنها رنگی بود و ویدئوی بتا داشتند. می‌دانستیم فیلم که به آخر برسد، آهنگی از رنگارنگ پخش می‌شود؛ موسیقی تازه حرام شده بود و غنیمت بود شنیدن صدای شهرام شب‌پره. آخر نسل ما نسل ممنوعیت‌ها بود.

دیده بودم، دیزی خوران، مُشتِ گره خورده‌یِ خود را، بر سر پیاز می‌زدند و اشک می‌ریختند اما این مدلش را ندیده‌بودم که؛ هم‌نسلانم، مُشتِ گره خورده‌یِ خود را، بر سر هم‌نوعشان بزنند و اشکشان را دربیاورند. آخر نسل ما نسل توسری خوردن بود.

دهه پنجاهی‌ها بزرگ شدند. مانتوهای خاکستری را کندند و سرمه‌ای پوشیدند. کلاسور به دست گرفتند. ورود به دانشگاه، یک آرزو بود. کنکور دو مرحله‌ای شد.‌ آخر نسل ما نسل موش‌های آزمایشگاهی بود.

عالیجناب قرمزپوش، تلفن‌های سکه‌ای، عشق‌های جزوه‌ای، آقازاده‌ها، خندان‌ها، همه از نسل ما بودند. ما، نه کافه‌نشین نادری بودیم و نه تریانشین تیتر شدیم. نه جرات داشتیم فردین‌وار بگوییم ننه عاشق شدیم و نه مثل امروز مفتخر عشق‌های مثلثی و موازی بودیم. نسل ما گم شده بود بین نسل‌ها. بین نوشته‌های جلال، صمد و صادق به دنبال خودمان می‌گشتیم، هرچه بیشتر می‌خواندیم کمتر ‌می‌یافتیم و بیشتر دور می‌شدیم. این ادبیات با ادبیات دهه‌ی ما هم‌خوانی نداشت. قلم به‌دستان دهه‌ی ما، کتاب‌ها را بستند و شروع کردند خود، به نوشتن؛ از نسل ما، از آدامس خروس‌نشان که جایش را به آدامس عسلی داد. از شکستن مرز ابروهای به هم پیوسته‌ی قاجاری، .... هرچه بیشتر می‌نوشتند کمتر چاپ می‌شد. چاپ دوم از چاپ اول قطرش کمتر می‌شد. پستوی کتابفروشی‌ها از پیش‌خوانشان بیشتر کتاب داشت. کتاب‌خانه‌ها آتش گرفت. صفحاتی از تاریخ ‌سوخت و هیچ‌وقت کسی نفهمید که فقط چند برگ کاغذ نبود که دود شد این دهه پنجاهی‌ها بودند که ‌سوختند. آخر نسل من نسل سوخته است.

راستی، نسل من، نسل آدامس عسلی، امروز سی‌وچند ساله است.

امضا- سمی‌کالم، پرانتز

با کیسه‌ی حمام و سفیداب افتادم به جونش؛ پاک که نشد، هیچ، متورم و قرمز هم شد. با خودم گفتم شاید با آب و صابون و سفید‌کننده بتوانم پاکش کنم؛ امتحان کردم اما نشد. تصمیم گرفتم با کرم پودر گریم کنم طوری‌ که دیده نشود اما فقط چند ساعت بیشتر دوام نداشت. رفتم مطبِ جراحِ پلاستیک. گفتم می‌خواهم با لیزر نوشته‌های روی پیشونی‌ام را پاک کنم، نگاهم کرد، فکر کرد و گفت با لیزر فقط تا حدی ناهمواری‌ها صاف می‌شود؛ اینم جواب نداد. هِدبند، راه‌کار بعدی بود. اما فقط یک فصل، با گرم شدن هوا تحملش سخت شد. حالا من مانده بودم با یک پیشونی که بیشتر شبیه یک صفحه‌ی روزنامه بود.

نشسته بودم روبروی آینه و متفکرانه نگاهش می‌کردم، می‌خندید؛ شاید به روزگارم، شاید به تلاش ابلهانه‌ام. از خنده‌اش خنده‌ام گرفت. همین‌جور که می‌خندیدیم، چشمم به خط لب آلبالویی براقی افتاد که روی میز کنار آینه قرارداشت. برداشتم‌اش و شروع کردم کنار نوشته‌ها، روی نوشته‌ها و هرجایی روی پیشونی‌ام را که فکرش را بکنی گل، ستاره، قلب و آیکون کشیدن؛ حالا اون صفحه‌ی روزنامه شده بود مثل یک ورق کاغذ کادو. جون می‌داد یک روبان نقره‌ای دورش ببندی و به کسی هدیه بدهی. آن وقت می‌شدم بدون پیشونی. شاید هم کسی پیدا می‌شد و پیشونی‌ا‌‌‌ش را به من هدیه می‌داد. البته معلوم نبود روی اون پیشونی چی نوشته شده اصلا چیزی نوشته شده یا نه.

سر مدادم کم کم داشت تموم می‌شد که زیر خط آخر، جایی بین دو ابرو امضا کردم و کنارش یک سمی‌کالم و یک پرانتز کشیدم.

زود پاکنویسش نکن؛ سرنوشت را می‌گویم

آن روز که سرنوشتم را می‌نوشت، از قضا منشی‌اش مرخصی بود، تایپ نشده، مُهر نخورده، چک‌نویس سرنوشتم را داد دستم تا خودم تایپش کنم؛ مُهر و امضا بماند برای روز قیامت. از آن روز که سرنوشتم دست من افتاد تا امروز هنوز تایپش نکردم. در عوض هر روز و هر ساعت از روی‌اش می‌خوانم و تغییرش می‌دهم. گاه با خودم می‌گویم این بار آخر است اما دوباره چند کلمه‌ی جدید که یادمی‌گیرم تغییرش می‌دهم. چک‌نویس است دیگر تا پاکنویس نشده دست من است.

.

.

زندگی با کلاه

کلاه فروش نیستم اما به اندازه‌ی یک مغازه‌ی کلاه ‌فروشی کلاه دارم. کلاه‌‌هایم بر سر کسی جز سر خودم نه می‌رود و نه می‌گذارم. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، دست‌ و صورتم را که شستم، لباسم را که پوشیدم جلوی آینه می‌روم. به خودم نگاه می‌کنم. به خط‌های صورتم، به رنگ رخسارم، به رنگ تنم و کلاهی متناسب با آن چهره و آن روز انتخاب می‌کنم و بر سر می‌گذارم. گاها کلاه نقاب‌دار می‌گذارم تا حس نکنم آفتاب بالای سرم را. کلاهی دارم به رنگ سبز ارتشی. بر سر که می‌گذارم به شکل یک مبارز در می‌آیم. راهم را که گم می‌کنم کلاه زردی که چراغی بالای سرش است را بر سر می‌گذارم. رویاهای عاشقانه‌ام را با کلاه حصیری که دور تا دورش روبان قرمزی است، می‌گذرانم؛ فکر می‌کنم با خودم که «کنار دریا می‌دوم و روبان قرمزش عاشقانه با نسیم بهاری می‌رقصد». یخ که می‌شوم کلاه پشمی رنگ‌ورو رفته‌ای می‌گذارم؛ که گرمم کند. با شراره‌‌ای که کفش پاشنه ده سانتی پوشیده و دامنی تا زیر زانو و کتی بلند و از قرار مشکی، کلاه مخملی سیاهی که رویش پُرشده از پَر، بر سر می‌گذارم. تور سیاهی دارد که روی کلاه قرار می‌گیرد گاهی هم جلوی چشمم؛ آن موقع است که دنیا را سیاه می‌بینم. کلاهی دارم که دو گوش دارد، چیزی شبیه گوش‌های خرگوش که بر سر کودک درونم می‌گذارم؛ و کودکم را می‌خوابانم. یادگاری پدربزرگم، کلاه خوودی است که سالی یک‌بار روز عاشورا برای تعزیه بر سر می‌گذاشت و من سالی چند بار، در دلم که غوغا شود می‌گذارم. هرشب قبل از خواب کلاه خواب بر سر می‌گذارم و خواب باد را می‌بینم که کلاهم را از سرم برداشته و سر من بی کلاه است.

تا زود

سوزن پیش تو نبود

پیش تو و تو هم نبود

آره، پیش هیچ تویی نبود

فقط، گم‌شده‌ای بود در انبار کاه

تاریخ مصرف مَثَل‌ها

مثل تاریخ مصرف انسان‌ها

چه زود تمام می‌شود

انبار کاه

در برابر اراده‌ی من هیچ است

سوزن در دست من است

خواهم دوخت

این نخ‌نمای زندگی را

شُکر یا شکایت؟

کلاه « شُکر» را بر ‌می‌دارم

بر سر « شکایت » می‌گذارم

حالا

« شکر » دارم

و « شکایت » می‌کنم

اما «دلیل»، «من» نیستم

هر کس به «دلیلی» منو دوست داره پس هیچ‌کس «منو» دوست نداره.

قهوه‌ی تلخ

هی فرهاد

.

.

.

دیوار بلند است و

دسته‌ی تیشه‌ی من

اما شکسته

رمز شیرینی این قصه کجاست؟

من و تو شاهنامه‌ایم

با «سهراب» گپ می‌زدم

می‌خواستم سرگرمش کنم

تا زودتر «رستم» از راه برسد

حال خوشی نداشت

از خودم، از تو

برایش ‌گفتم تا

«رستم» رسید؛ نوش‌دارو هم

«سهراب» زنده ماند

فردوسی

شاهنامه‌ای دیگر نوشت

از تو

از من

حالا من، «سهرابم»

و

تو «رستم»

آهای گرگ‌ها: شنلم قرمز است و سبدم در دستت

در این‌ برهوت

که

قانونش

قانون جنگل است

و مادربزرگی هم در انتظارت نیست

کافی است

شنل قرمزی بر دوش بیاندازی

و سبدی در دست بگیری

رازهای شیشه‌ای

باور نمی‌کنی

که بگویم

در این هوای چهل‌و‌چند درجه‌ی تیرماه

برف می‌بارد

تا بپوشاند

خاطرات سفید گذشته را

چه کنم که خورشید کم لطف است

و

جاری می‌شوند

آن‌ها که

گذشتند از

من

s o s

نبودن تو

بودن من را

غرق در نبودن

می‌کند

بادِ ایستادهِ همان مرگ است

کویری بود که فقط یک پنجره داشت. تا قبل از اینکه شیشه‌ی پنجره‌ش بشکند کسی نمی‌دانست پشت پنجره بهشت است یا جهنم، دشت است یا کویر. آخه پنجره همیشه بسته بود. یک روزی، او، که اسمش « یک دوست » بود با یک سنگ زد و شیشه‌ی پنجره را شکست. شیشه که شکسته‌ شد، باد از پنجره گذشت و فاتح دل کویر شد. باد تا قبل از آمدنش به کویر فکرمی‌کرد پشت پنجره یک دشت، پُر از گل و سبزه است. اما دید نه، یک کویرِ خشک و بی آب و علف است که هزاران آرزو تو خاکش دفن شده. باد کویر را با همه‌ی خشک بودنش دوست داشت و می‌خواست کویر را گلستان بکند. گاهی آرام، نوازشش می‌کرد. گاهی خشمگین طوفان به پا می‌کرد و ابرها را جابه‌جا. ابرها که جابه‌جا می‌شدند باران می‌بارید. باران که می‌بارید، بوته‌ای سبز می‌رویید. باد دست کویر را می‌گرفت و می‌رفتند کنار بوته، ساعت‌ها همنشین بوته می‌شدند.....

آفتاب به وسط آسمان رسیده بود که با صدای غار غار کلاغ‌ها، کویر، از خواب بیدار شد. نه بادی بود نه بوته‌ای اما پنجره‌‌ی ، شیشه شکسته، بود. از پشت پنجره، باد را دید که همنشین ماه و خورشید و فلک بود....

کاندیدای مرگ

یک روزی: دختر روبروی پسر در کافه‌ای نشسته است. پسر در چشمای خیس دختر که پُر شده از اشک شور و عشقِ به پسر، نگاه می‌کند و می‌گوید:« اشک‌هایت را نگه دار برای شانه‌های من....»
.
دیروز: پدر دو تا دستش را روی عصا گذاشته بود و چانه‌اش را روی دستاش و از پشت عینک ذره‌بینی‌‌‌اش نگاهی مملو از چرا به‌ دخترش می‌کرد. مادر لُپ‌هاش پُر از باد بود و ابروهاش در هم گره خورده و این‌جور وانمود می‌کرد که روزنامه می‌خواند اما دل‌گیری از صورتش مشخص بود. دختر روی کاناپه نشسته بود و با لیوان چایی‌ا‌ش بازی می‌کرد. انگار کسی به دل دختر چنگ می‌زد. چند باری تصمیم گرفت دهان باز کند و حرف بزند ولی هربار که خواست، نتوانست. فضا، فضای سنگینی بود. بارِ چراها و نگاه‌ها بر دوش دختر سنگینی می‌کرد. لیوان چایی نخورده‌ش را روی میز گذاشت و بلند شد. شنل سیاهش را روی دوشش انداخت و شال سفیدش را روی سرش. رو کرد به پدر و درحالی که چشماش پُر از بغض و اشک بود برای آخرین بار نگاهش کرد. نوبت مادر که رسید قبل از اینکه دختر چیزی بگوید مادر بی آنکه سرش را از روی روزنامه بلند کند، گفت خدا نگهدار. دختر از در، که بیرون رفت بغضش ترکید. نشست گوشه‌ی خیابان و دفترچه‌ی یادداشتش را از کیفش درآورد. لیستی از اسامی در صفحه‌ی اول دفترچه‌‌ش نوشته شده بود. روی بعضی از ردیف‌ها خطی قرمز کشیده بود و نوشته بود «تمام شد». جلوی اسم پدر و مادر هم با خودکار قرمز نوشت، «تمام شد». درست روی جمله‌ی «تمام شد» قطره اشکی افتاد. دختر به ساعتش نگاه کرد چند ساعتی بیشتر وقت نداشت. سریع یک تاکسی گرفت و خودش را به خانه‌ رساند. کامپیوترش را روشن کرد. سریع میل‌باکسش را باز کرد و شروع به نوشتن ایمیل کرد. چند خطی بیشتر نشد، آخرِ ایمیل اسمش را نوشت و تاریخ و دکمه‌ی سِند را زد. ایمیل دوم، ایمیل سوم،.... دفترچه‌ی یادداشتش را باز کرد و جلوی اسمهایی که به رمز نوشته‌شده بودند نوشت، «تمام شد» و آهی از ته دل کشید. همان ‌موقع موبایلش زنگ زد. مردی از بنگاه بود که گفت چک برای فردا آماده است. دخترعصبانی شد و گفت که اگر تا یک ‌ساعت دیگر پول نقد به دستش نرسد، فروشنده نیست. نیم‌ساعت بعد بنگاه‌دار با 15 میلیون پول نقد دم در خانه‌ی دختر حاضر شد. دختر پول را گرفت و در چند پاکت گذاشت و روی هر پاکت چیزی نوشت. دختر دفترچه یاداشتش را برداشت و جلوی ردیف بدهکاری‌ها نوشت،« تمام شد». به ساعت موبایلش نگاه کرد. وقت خوبی برای تلفن زدن بود. باید به چند نفر زنگ می‌زد. همه زنگ‌ها خلاصه می‌شد به چند دقیقه احوال‌پرسی، شوخی، خنده و چند قطره اشک. تلفن‌هاش که تمام شد، لیستش هم به آخر رسیده بود. اشکاش به آخر رسیده بود. کلماتش به آخر رسیده بود، آرزوهاش هم به آخر رسیده بود، حتی آخرین نفس‌هاش...
.
. امروز: فضا پر شده بود از صدای گریه و شیون و مردی که پشت میکروفون فریاد می‌زد :به عزت و شرف لا‌اله‌الا‌الله... لا‌اله‌الا‌الله
.
. فردا: دختری روبروی پسری در کافه‌ای نشسته است. پسر در چشمای خیس دختر که پُر شده از اشک شور و عشق به پسر، نگاه می‌کند و می‌گوید:« اشک‌هایت را نگه دار برای شانه‌های من... »

*حیاط‌ِ دلم، اما حیات ندارد

خانه‌ی دلم کوچک بود

تو که آمدی

خانه‌ی دلم را دست تو دادم

و من

کوچ کردم در حیاط

تو صاحب‌خانه‌ی ‌‌دلم شدی

و من مستاجر حیاط

----------------------------------------------------------------

پ.ن: * با اندکی تغییر در اصل جمله‌ی تایتل ...(حیاط زندان، حیات ندارد) از حسین پاکدل

مرگ تدریجی یک رویا

تا چند دقیقه‌ی دیگر هواپیما در فرودگاه می‌نشیند؛ این‌را مهماندار می‌گوید. زن از توی کیف آرایشش آینه‌ی کوچکی که پشتش عکس یک زن مینیاتوری، حک شده را در می‌آورد و برای آخرین بار موها و آرایشش را چک می‌کند و لبخندی پیروزمندانه که نشانه‌ی، همه‌چیز اوکی بودنِ، می‌زند. آینه را بر‌می‌گردونه توی کیفش و از قوطی آدامسی که توی جیب کوله‌اش گذاشته، آدامسی در‌می‌آورد و می‌گذاره توی دهانش و قبل از اینکه جعبه را در جیب کیفش بگذاره متوجه نگاه بغل‌دستی‌اش می‌شود و به‌ش تعارف می‌کنه. طبق عادتی که هیچ‌وقت ساعت روی مچش نمی‌بنده و ساعت را از روی موبایلش می‌دیده به موبایل خاموشش نگاه می‌کند. به حماقتش می‌خنده و موبایلش را روشن می‌کند؛ ساعت 21:08 . یادش می‌افتد که به وقت ایران است. مهماندار خبر فرود هواپیما را می‌دهد. همیشه از این لحظه تا باز شدن چرخ‌های هواپیما می‌ترسیده. دسته‌ی صندلی‌ش را محکم می‌گیرد. چشماش را از ترس می‌بنده. هواپیما می‌نشیند. تا توقف کامل هواپیما چند دقیقه‌ای طول می‌کشد که برای زن حکم چند ساعت. تپش قلب شدیدی پیدا کرده. کوله‌اش را می‌اندازه روی دوشش و می‌رود جلوی هواپیما می‌ایستد تا در ها باز شوند. بالاخره درها باز شدند. مهماندار به ادای احترام دم در ایستاده. زن لبخندی از سر اجبار تحویل مهماندار می‌دهد. مهماندار آرزوی سفری خوش براش می‌کند. زن از این حرف خوشحال می‌شود و برای چند ثانیه رویایی را در ذهنش لود می‌کند. زانوهاش می‌لرزیدند. دستش را می‌گیرد به نرده‌های پله و آرام آرام می‌رود پایین. تا رسیدن به سالن بازرسی راهی نیست. درِ ورودی سالن بازرسی یک در شیشه‌ایِ که زن خودش را توی ‌آن نگاه می‌کند. وارد سالن می‌شود و در صف چک پاسپورت می‌ایستد. رنگش پریده و دستاش می‌لرزه. چند نفری که از گیت رد شدند، نوبتش می‌شود. مسئول گیت نگاهش می‌کند. اسمش را می‌پرسد و او با صدای لرزان جواب می‌دهد. مرد یک نگاه به عکس پاسپورت می‌کند و یک نگاه به زن. چیزی تایپ می‌کند. بعد صفحه‌ی سوم پاسپورتش را مهر می‌زند و همراه با لبخندی، پاسپورت را به دست زن می‌دهد. حالا نوبت چمدان. خیلی معطل نمی‌شود. چمدانش را از روی ریل بر می‌دارد. از این‌جا به بعد قدم‌هاش اسلوموشن می‌شود؛ مثل رویاهاش. زنی با موهای پریشان که عینک شانل بر چشم دارد و کوله‌ی نایکی روی دوشش. با تی‌شرت آبی وشلوارِ لیِ رنگ و رو رفته‌ی آبی که با یک دست، بند کوله‌اش را گرفته و با دست دیگر، چمدانش را می‌کشد. از در آخر هم بعد ازاینکه چمدانش چک شد رد می‌شود. نفسش حبس شده. قلبش تند تند می‌زند. چشم می‌اندازه توی جمعیت؛ راست، چپ، جلو، عقب. عینکش را بر‌می‌دارد و می‌گذارد روی سرش. دوباره نگاه می‌کند؛ راست، چپ، جلو، عقب. هیچ چشمی توی چشمش نمی‌افتد. هیچ رویایی هم به حقیقت نمی‌پیونده و هیچ خوابی هم تعبیر نمی‌شود.

... چند دقیقه بعد

زن: «تاکسی!!!!»

آخرین بازمانده

پ.ن: عکس از خودم

شعر بی‌نقطه

یک عالمه شعر نوشتم. آخرش که تموم شد، چند تا نقطه تو مشتم باقی مانده بود که نمی‌دونستم کجای شعرم بگذارمشون. خواستم بنشونمشون آخرِ، خطِ آخر و بروم سرِ خط ِ بعدی؛ اما ننشستند. حتی قبول نکردند جای خط آخر بشینند. خواستم حرفای دلمو بردارم و جای خالی‌شون را با نقطه‌ها پُر کنم؛ بازم قبول نکردند. گفتم شاه‌نشین شعرم بشین؛ اول خط، نخواستند. گفتم جای اسمم بشینید؛ بازم نشد. حالا من ماندم و یک مشت نقطه و یک عالمه شعر دل‌تنگی که پایانی نداره

غلط‌های جوهری

یادته بچه که بودیم با پاکن غلط‌هامون را توی دفتر مشق‌ِ شب پاک می‌کردیم؟ اگه مشقمون را با مداد نوشته‌بودیم راحت‌تر پاک می‌شد اما اگر با خودنویس یا خودکار نوشته بودیم واویلا بود. گاهی با پاکن اونقدر به جونش می‌افتادیم که کاغذ نازک می‌شد و نتیجتا پاره. بچه بودیم نمی‌فهمیدیم، چسب نواری را بر‌می‌داشتیم که بچسبونیمش. اما بد از بدترش می‌کردیم عاقبت عصبانی می‌شدیم و بدون اینکه بفهمیم این ورقی را که داریم پاره کنیم ورق پشتشم کنده می‌شه، ورق را می‌کندیم، مچاله می‌کردیم و می‌انداخیتم توی سطل آشغال پیش پوسته‌ی هندونه و تفاله‌های چای، آخه زمان من و تو فرهنگ بازیافت نبود که کاغذ‌ها را از آشغال‌ها جدا کنیم و بریزیم توی یک سطل دیگه. دوره‌ای که من و تو یاد گرفتیم « بابا آب داد» دوره‌ی مداد سوسماری بود و پاکن‌های پلیکان و تراش فلزی؛ خبری از لاک غلط‌‌گیر نبود که روی غلط‌های جوهریمون لاک سفید بزنیم و دوباره از سر درستش‌ را بنویسیم. اما امروز چی؟ امروز که من و تو، سی و چند سال سن داریم چی؟ امروز که من و تو مشق‌‌های بقیه را خط می‌زنیم چی؟ چرا باید با پاکن بیافتیم به جون غلط‌های جوهری تا پاکشون کنیم؟ پاکن فقط مداد را پاک می‌کنه و بس. عزیزم، تو فقط فکر می‌کنی که پاکش کردی از جلوی چشمت. تو جوهرشو پخش کردی، کاغذ را نازکش کردی اونقدر که خیلی زود پاره شد. قبول کن که چسب نواری و اُهو هم دوای دردش نیست. باید می‌گذاشتی اون غلط باشه. فقط کافی بود ورق بزنی و بری صفحه‌ی بعد

دوشنبه ـ 20 /3/ 87 - 4:45 بامداد

به تصویر شکسته

در کاسه‌ی آب نگاه می‌کنم

کاسه شکسته نیست

این منم که شکسته‌ام

آب را پشت سرت می‌ریزم

آب ریخته نشد

این منم که ریخته شدم

تو رفتی

با چتر قرآنی که بر سرت گرفتم

و طعم آیه‌الکرسی که در دهانم ماند

تو رفتی و

این منم که مانده‌ام

با یک کاسه‌ی خالی از آب

وعده‌ی دیدار ما

اما

وقتی که نیستم

اینجا

کنار قرآن، نبش کاسه‌ی نشکسته

تا نبینی چهره‌ی شکسته‌ام را

رنگرزی

گوش‌ها که نشنید

کلمه را

با رنگ‌ها

سخن گفتم

شاید چشم‌ها ببینند

کلمه‌هایی را

که

سال‌هاست گم شده‌اند

در دل‌ها

و تنهایم نگذارد

شال سفیدی سر می‌کنم. خودم را در آینه می‌بینم. با دل سیاه من هم‌خوانی ندارد. کاش دریایی بود؛ حریر آبی. اما حریر سُر می‌خورد و تنهایم می‌گذارد. دلم هوای شالی کرده که نوازشم ‌کند اما سُر نخورد و تنهایم نگذارد. دلم هوای یک دسته نرگس کرده که مست عطرش شوم و بوی خوشش تا ساعت‌ها در خانه بماند و تنهایم نگذارد

به رنگ دیوار

چهارچوب نداشت، حتی شیشه. نمی‌خواست شیشه بین او و خودش را فاصله بیاندازه. با چهار تا میخ، میخ‌کوبش کرده بود به دیوار. هر روز نگاهش می‌کرد و حرف تازه‌ای ازش می‌خواند. گاهی مداد دست می‌گرفت و روش یادگاری می‌نوشت و امضایی. باران خیسش می‌کرد و آفتاب زردش. رنگ به رویش نمانده بود اما دل‌خوش بود؛ دل‌خوش به دیواری که مثل کوه پشتش بود. کم کم به رنگ دیوار شد. دیگه دیده نمی‌شد. خشک شده بود. ورقه ورقه پوست می‌انداخت و فرو می‌ریخت. با فوتی معلق در هوا می‌شد و همراه باد... باد برد او را از یادها و دیگر هیچ نماند.

مثل زندگی

شروع کردی به حرف زدن. اما بعد از گفتن چند کلمه پشیمانی از گفته‌ ی خودت. نه می تونی ادامه بدی با سه نقطه نه می تونی تمومش کنی با یک نقطه؛ مثل زندگی

حرف‌های یک پنجاه‌و‌چهاری

درست آمدی. این‌جا خانه‌ی 54ری است. چرا سیاه و سفید؟ رنگ‌و رویش پریده. چرا دیوار؟ جان ندارد، روح ندارد اما محکم‌ترین تکیه‌گاه است. کجا بودی؟ پشت همین دیوار. چه می کردی؟ بنایی؛ پل را شکستم، دیوار ساختم. چرا قفس؟ پرنده‌های قفسی... چرا لبخند؟ آخرین نگاه. حرف جدید؟ از امروز بدون سانسور می‌گویم.