تاریخ مصرف این قصه تمام شد

قصه حسن کچل از یه جایی شروع شد و تمام شد. قصه امیر ارسلان نامدار هم تمام شد حتی قصه گربه های زیر شیروانی ...ولی نمی دانم قصه شهر من از کجا شروع شده و کی تمام میشه. ولی بالاخره باید یک روزی تمام بشه. میدونم شعار زیباییه دنیا را بسازیم یا با دنیا بسازیم ولی باید از یک جایی شروع بشه....بیا ابتدا دنیای ذهنمون را بسازیم و بعد دنیا را بسازیم و شاید این قدم اول باشه.

بیا با هم بریم سفر نه دور دنیا .... دور همین مملکت. از بیابانها رد شویم. گاه بوته خاری می بینیم و گاه گلی وحشی. همه جا خاک به رنگ قهوه ای است. از دشتهای سبز رد می شویم. گاه مخملی سبز و گاه حریری زرد می بینیم. از کوچه پس کوچه های هر شهر می گذریم. گاهی آبی روان است گاه لجنی. گاه موشی به این سو و آن سو می دود و گاه گربه ای تو را به یک لبخند دعوت می کند. کلاغی به زبان خودش به من و تو خوشامد گویی می گوید. زبان کلاغها این است.....

بیا به شهر من ...نمی دانم قصه شهر من از کجا شروع شد ولی باید این قصه یک روز تمام شود. نمی دانم زیر بازارچه ها و اون کوچه پس کوچه های قدیمی، اون پیرمرد با شلوار راه راهش، اون پیر زن با چادر سفید گل گلی اش و ساک پلاستیک قرمزش چه کردند که این قصه کلید خورد. قصه اصفهان و اصفهانی.

نمی دونم تلخه یا شیرینه این گویش .... ولی بوده و همه جا هم هست .نمی دونم خوبه یا بده این خساست ولی بوده و همه جا هم هست.

به هر شهری سفر کردم اولین جمله ای که از اولین برخورد شنیدم این بود: شما اصفهانی هستید و بعد منو به یک پوزخند و لبخندی توهین آمیز دعوت کردند.... و من سکوت کردم.

تاکسی! در بست فرودگاه

خانم شما اصفهانی هستید؟

بله آقا مشکلی هست؟

پرواز دارید به اصفهان؟

بله

هزینه بلیطتون چقدره؟

رفت و برگشت 39900.

مگه اصفهانی هم می تونه پول بلیط هواپیما بده ... تازه با تاکسی دربست !

من از نسل خودم هستم. از نسل افکارم. تاریخ مصرف این قصه تمام شد. باید قصه ای دیگر نوشت. من می نویسم و تو بخوان و ذهنت را پاک کن. در همه جای خاک این مملکت، گل هست، خار هست، سبز هست، زرد هست، آب هست، لجن هست، موش هست، کلاغ هست و زبان کلاغها برای خوش آمد گویی، همیشه همین است.

از فردا بع بع

ریموت تلویزیون دستته، از این کانال به اون کانال، صدای جیغ به هواست. یک فیلم جنگیه چند ثانیه می بینی، چنگی به دلت نمی زنه، شبکه بعد موزیک لایت عاشقونست ... لبخندی می زنی، تداعی خاطره ای .... تا آخرش را می شنوی و با حسرت به تصاویر نگاه می کنی که کاشکی بود!!!پیام بازرگانی می شه...اوه...شت. می زنی شبکه بعد اخباره حوصله نداری گوش کنی تکراریه ... یک شخصیت تکراری با یک لباس تکراری و جملاتی که آخر همشون فعل با یک نقطه است. می زنی شبکه بعد موزیک شش و هشته. به یاد می یاری تو کدوم عروسی اولین بار شنیدی و چقدر دلت میخواست نقش اول مجلس بودی... بگذریم .شبکه بعد باید ها و نباید ها، خوب ها و بدها، بی اینکه بفهمی چی میگه و موضوع چیه فرار را به قرار ترجیح می دی. آخ خوردی به شبکه ای که... احساس مراسم عزاداری پدر بزرگ بهت دست می ده...آخ چه روز سختی بود. شبکه بعد... اوه اوه ببینم کسی نیست دور و بر این صحنه را دارم می بینم... نه! نباید ببینم .یاد گرفتم نبینم ... حالا یه نگاه ...نه. کانال بعد. ای وای سریال تکراری یاد زندگیم افتادم ... بعدی نه دیگه نه .... فرمول،مشتق،انتگرال .... نه ....به من چه معادله دومجهولی از زیر انتگرال بخواد بیرون چه شکلی میشه.... نه ... کانال بعد موزیک ترکی ... نمی فهمم ولی بزار یه قر بدم ... حس خوانندگی ... گل می کنه تا پایان موزیک... موزیک بعدی هم بد نیست سنتیه میشه باش ساز زد...تار؟ سه تار؟ ویولن؟ گیتاره؟ ... نمی دونم من حس تار می گیرم....کله ام و تکون می دم چه حسی داره ...صدای دست مردم .تموم شد. این چیه ... دی جی ...یعنی چی... ریمیکس... وای سرم رفت خیلی تینیجریه.بعدی، بابا بی خیال آشپزی دیدن هم شد کار ... بزار ببینم این کانال چی می گه! فردا قیمتها بالا می ره یا پایین؟... یک ساعت سخرانی را شنید ... چی گفت ؟... دو بچه کمه .ولی من تا یاد دارم می گفتند زندگی بهتر فرزند کمتر... پس تکلیف این همه پوستر چاپ شده چی میشه ؟حیف کاغذ!!!.... پاک گیج شدم... بشینم تو خونه ... نیمه وقت ... پس این همه خر زدم که گله گوسفند درست کنم ... جواز گوسفند داری هم می دهند؟از فردا بع بع

زندگی بدون پلان 6

کات.....

پلان 6 .... برداشت 25

کات

.

.

.

.

کات

پلان 6 .... برداشت 125

کات

اوه .... شت ..... شما به درد این بازی نمی خورید....u are fire .

و

زندگی بدون پلان 6 ادامه دارد..... مهم نیست چگونه.....فقط ادامه دارد.

---------------

اپیزود1:

X : دوستش داری؟

Y : آره

X : پس در قفس را باز کن تا پرواز کنه

Y : قفس تنها میشه!

X : خودت برو توی قفس، نه تو تنها می شی نه قفس

Y : فکر خوبیه ... شاید باور کرد که دوستش داشتم.

اپیزود 2:

وقتی خواستی کاغذی را مچاله کنی و در سطل آشغال بیاندازی، قبلش نگاهش کن شاید یک خاطره خوب داخل اون نوشته شده باشه که داری اونو از بین می بری.

اپیزود3:

کاغذی که مچاله کردی و در سطل آشغال انداختی یک چک پول بی ارزش نبود یک حس با ارزش بود.

کبریت

معلم: بچه ها درس امروز در مورد کبریت است.چوب کوچک و باریکی که در نوک آن گوگرد است.حالا

برداشت شما از کبریت چیه؟

بچه مثبت: خانم کبریت خطرناکه و نباید با اون بازی کرد.

بچه خلاف : خانم با کبریت میشه سیگار روشن کرد.

بچه درس خون: خانم با کبریت میشه چراغ الکلی را برای آزمایش روشن کرد.

بچه شر: خانم با کبریت میشه یک انبار کاه را آتش زد.

بچه شکمو: خانم با کبریت می شه گاز را روشن کرد و غذا را گرم کرد.

بچه هنری: خانم با کبریت میشه یک خونه چوبی درست کرد.

بچه خنگ : خانم میشه یک سئوال دیگه از من بپرسید؟

بچه عاشق: با کبریت میشه یک چاه نفت خاموش را روشن کرد.

بچه روشن فکر: با کبریت میشه دل یک آدم خشک را آتیش زد بعد بشینی کنارش و دستای سردت را با دل گرمش گرم کنی.

پ.ن: این عکس زیبا را آیدا عزیز به پست کبریت تقدیم کرد.

اینجا خانه ابدی من است

شاید تنها خانه من باشه که من هیچگونه دخالتی در انتخاب آن نداشتم. بدون سلیقه من انتخاب شد ولی به نام من ثبت شد. در انتخاب محیط، متراژ و حتی دکوراسیون داخلی اش حق نظر نداشتم. خانه ای که در کمتر از یک ساعت ساخته شد.... خانه ای کوچک با چهار دیوار. خانه من فقط یک اتاق خواب برای خوابیدن داره، برای اینکه خسته گی های یک عمر زندگی را آنجا در بیارم. خانه من نور نداره، چراغ هم نداره شاید چون با چشم بسته وارد آن شدم....خانه من پرده هم نداره البته اولش داشته، پرده سفیدی که با آن برای من لباس دوختند باز بدون سلیقه من، لباسی که حتی دکمه هم نداره...مارک هم نداره. لباس من تابع مد روز نیست. کوتاه نیست ...بلند هم نیست، چین ندارد...اسپرت هم نیست یک پرده سفیده. دیوار های خانه من به رنگ قهوه ای یه متمایل به خاکی است و گچ بری های روی دیوار از ریشه های درختان کهن است . جالب است سقف اتاقم سرامیک است البته نه از نوع گرانیت از نوع سیمان ... اینجا همه چیز ست شده با طبیعت است. پس شاید من در طبیعت زندگی می کنم. در خانه ای یک طبقه و بدون حیات ... خانه من در برج سبز نیست در بیا بانی دور است.

خانه من کوچک است پس شاید برای همینه کسی خانه من به مهمانی نمی آید اگر هم بیایند تا دم در، کسی به داخل نمی آید.خانه من آیفون تصویری نداره مرا با سنگهایی که به درب خانه می زنند صدا میکنند. خانه من اگر هیچ ندارد ولی درب زیبایی دارد بر روی درب خانه ام نامم حک شده است چه جالب تاریخ تولدم هم نوشته شده حتی شعر مورد علاقه ام آنجا حک شده.... این بر طبق سلیقه من بود. مادرم با دستهای پیرش که به تازگی پیر شده هر هفته درب خانه ام را می شوره. آرزوی پدرم این است که روزی به خانه ام بیاید تا من تنها نباشم زیرا که فقط او باور دارد که من در تنهایی می میرم. نمی دانم چرا پدرم وقتی پشت درب خانه ام می یاد، اینقدر سیگار می کشه ظاهرا فراموش کرده برای قلبش ضرر داره. نگرانه، نگران جانوران خاکی ... او می داند من از مارمولک می ترسم.....آن دور دست گویا رضا اومده حتی اونم هم به خانه ام نمی آید ...گویی همه رضا ها با من قهرند... مثل همیشه از آن دور دست به من نگاه می کنه... چقدر پیر شده !... کمی نزدیک اومد صدایش را می شنوم میگه:

نامردی کردی بدون من خونه مجردی گرفتی ... دلت اومد بدون من....آخه کی صدای نق هاتو بشنوه. خونمون ساکت شده کسی غر نمی زنه. کامپیوتر تنهاست بدون تو ....حتی نمی دانم پسوردت چیه تا وبلاگت را آپ کنم. هیچکس نیست تا با او کل کل کنم.... همه چیز را با خود بردی ... تنها بویت به یادگار مانده... شبها کسی، مارش خاموشی نمی زنه. صبحها کسی در پادگان بیدار باش نمی ده. آن جا دیگه آب جاری نیست. همه جایش باتلاقی شده که آروم آروم منو در خودش حل می کنه. .... اینجا گویی قانون مرده، نه تو. حتی پنجشنبه ها دیگه روز تفریح نیست ... خداحافظ تا پنجشنبه دیگر .... و رفت.

سر در خانه همسایه عکس هست ، سر در خانه من عکس نداره ...باز کسی به سلیقه من توجه نکرد... باز سنتهای مسخره .... حرف مردم.... حتی یادم هست سر در وبلاگم هم عکس بود. اینجا موبایل خط نمی دهد پس یقینا برای همین است که کسی به من زنگ نمی زند.وسایل شخصی ام نیستند ساعتم کو ، حلقه ام، کفشهایم ، کتابهایم ،....حتی سه تار شکسته ام ....آینه ام که قول داده بود با من باشد ....اینجا آینه اش گلی است. نمی توانم خودم را در آن ببینم.

یادم هست آخرین روز در کوله پشتی ام همه وسایلم را گذاشتم ولی ظاهرا فراموش کردم اونو بیارم ...کاش کسی کوله پشتی ام را برایم DHL میکرد.

در خانه ای که هیچ وسیله ای نیست ، حتی کتابی برای خواندن، حتی تلویزیونی برای دیدن ، ضبطی برای شنیدن ، غذایی برای خوردن، دوستی برای حرف زدن، ... من چه کنم جز خوابیدن.من اینجا هیچ ندارم آنچه با خود دارم خاطراتم است خاطرات خوب و بد ... پس بهتره فقط بخوابم و با خاطراتم در خواب زندگی کنم ... ای کاش خاطرات خوب بیشتر با خود آورده بودم ... آخر اینجا تا ابد من تنهام .... پس اینجا خانه ابدی من است.

پ.ن1: لازم به ذکر است که این پست سر کلاس مدیریت استراتژیک نوشته شده است.پیدا کنید پرتقال فروش را!!!!

پ.ن2: Sony Portable Reader یک کتاب دیجیتالی قابل حمل است که قابلیت نمایش فایلهای Pdf را دارد .برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید. خیلی با حاله.... ببینید.

آینه من

چندی پیش نامه ای به آینه اتاقم نوشتم، آینه ای که از کودکی همیشه با من بود و هنوز هم هست و تنها رکورد داری که توانسته هنوز در کنار من باشه. از او خواستم که بگه منو چطور می بینه که مردمان نمی بینند و چرا تو این سالها منو ترک نکرد که مردمان کردند و می کنند.

در پاسخ نامه ای به این مضمون داد:

بچه تر که بودی، می نشستی جلوی من و ساعتها به من زل می زدی، یا نه بهتر بگم به خودت زل می زدی. نمی دونم چی توی مغزت می گذشت. گاهی وقتها به من شکلک در می آوردی و گاهی می نشستی زار زار گریه می کردی. وظیفه منم این بود که وقتی گریه می کردی تو را به مسخره ترین صورت نشون بدم تا خودت از چهره ات خنده ات بگیره و بخندی. بزرگتر که شدی توقعاتت از من بیشتر شد. دوست داشتی اون چیزی که نبودی را بهت نشون بدم. مدتها جلوی من می ایستادی و ملتمسانه از من می خواستی که تو را خوش فرم تر نشون بدم ولی از اون جایی که دروغ در مرام من جایی نداشت اونی را نشون می دادم که بودی.

هیچ وقت اون مشتی که بهم زدی و دلم را شکوندی یادم نمی ره. با سرعت وارد اتاقت شدی لگدی به در زدی و بعد با مشت.....اون روز دل من شکست ولی خونی ازش نیومد در عوض دست تو نشکست ولی آغشته به خون شد و با خودت تکرار می کردی چرا؟

تا مدتها با من قهر بودی و به من نگاه نمی کردی تا اینکه بالاخره یک روز به من لبخند زدی و گرد و غبارم را گرفتی. من همیشه با تو بودم ...در کنارت و هیچ وقت بهت دروغ نگفتم و شاید مهمترین تفاوت من با مردمان این بود.

مردمان وقتی در برابر من وقتی قرار می گیرند خود واقعی شان هستند.... کسی در برابر من نمی تواند خودش را مخفی کند هر چند که گاه دوست ندارند خودشان را ببینند ولی تو ساعت ها می نشستی و به خودت عمیق نگاه می کردی و این مهمترین تفاوت تو با مردمان بود. تو هنوز برای من همان کودک گریانی که وقتی با مامانش قهر می کرد پیش من می یومد و گریه می کرد. هنوز هم قهر می کنی ولی این بار نه با مادر ونه با مردمان.... بلکه با خودت. هنوز با چشمان خیس وارد اتاق می شی و گاه مبهوت من می مانی.حتی من هنوز سعی می کنم چهره ات را چنان مضحک نشان دهم که گریه را فراموش کنی ولی نمی دانم در دنیای مردمان چه دیدی که خنده را از یاد بردی.

شاید فرق من با مردمان این بود که من همیشه برای دیدن چشمهام را باز می کنم ولی مردمان با چشم بسته می بینند. من آن چیزی را می بینم که هست و مردمان آن چیزی را می بینند که دوست دارند ببینند. در برابر من تو خودت هستی و من خودت را به خودت نشان می دهم و من با خودت مثل خودت هستم. ولی مردمان در برابر تو که خودت هستی خودشان نیستند و این چیزی است که من و تو سالها می بینیم و ای کاش مردمان هم می دیدند....و آنچه نمی بینند از تو، وسیله ای است برای ترک کردن.....

Do....Do....Do

از سه تار شکسته

در آغوش دلی شکسته

حتی

با نوازش انگشتان طلایی

صدایی جز

دو

دو

دو

به گوش نمی رسد

حرفهای بی ربط

1- بعد از درد و دل کردن برای سیگار، او هم آتش گرفت و دود گریست.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

2- من با رویایت زندگی می کنم و رویا با من مدارا.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

3- از وقتی آخرین نگاهت را در ذهنم آرشیو کردم ، قلبم آلارم دلتنگی می دهد.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

4- امروز حتی سایه ام هم از من فرار کرد، امروز اینجا بارانی بود.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

5- اشکهای آسمان در برابر اشکهای من حرفی برای گفتن نداشتند.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

6- وقتی من حتی لیاقت ندارم محرم نگاهش باشم چگونه توقع دارم محرم رازش باشم.

همه خران من

از اونجایی که اینجانب علاقه بسیار زیادی به خر دارم، تصمیم گرفتم این پست را تقدیم کنم به همه خرهای روی زمین.

تازه زبون باز کرده بود که یاد گرفت بگه خر....اولش همه بهش می خندیدند و تشویقش می کردند که به عمو بگو خر ... به خاله بگو خر... بعد از مدتی که درجه بی ظرفیتی خودش را نسبت به این کلمه ثابت کرد، با خریدن عروسک و شکلات ، اونو خر کردند که دیگه نگه خر تا شاید از سرش بیافته. بزرگتر که شد یادمه بابا براش یک نقاشی کشید که یک خر در حال علف خوردن بود و این روند نقاشی کشیدن برای اون ادامه داشت تا فهمید اصلا بابا فقط بلده خر بکشه. رفت اول دبستان... به حرف خ که رسید خر و خرگوش را بهشون یاد دادند. ولی او علاقه ای به یادگیری خرگوش نداشت و علاقه اش به سمت خر بود.... یادمه 10 ساله بود که یک بار با خانواده رفته بودند پایتخت. اون زمان پایتخت برای او خیلی مهم بود و در عالم بچه گی فکر می کرد خر فقط در شهر اوناست و در پایتخت خر نیست تا یک روز این نظریه را در جمع خانواده مطرح کرد و پدرگفت: خر زیاده فقط دیدنش چشم بصیرت می خواهد. بزرگتر که شدی می فهمی چی می گم. توی سالهای بزرگ شدن خر خونی پیشه اش بود. دیپلمه را که گرفت خر کیف شد و با خرشانسی رفت دانشگاه باز پروسه خر خونی شروع شد اون زمان رئیس دانشگاه دستور داد که همه باید با حجاب برتر به دانشگاه بروند و اونم خر شد و چادر سرش کرد. رفت فوق بخونه که خرکاری کرد و آخرش کله خری اش کار دستش داد و بالاخره از این خر بازار بیرون اومد. جالبه که عشقشم یک عشق خرکی بود. آخرش هم نفهمید که خر شد یا خر کرد و این پروسه همچنان در جامعه خر تو خر برای گذر امورات ادامه داره که باید یا خر شی یا خر کنی. الانم از کسی خوشش بیاد به اون لقب خر جون می ده. حالا هم که سالهاست کار می کنه روزی یک بار جناب خر را یاد می کنه. وقتهایی که باید سرش را پایین بیاره و خم بشه تا بار ها را بزارند روی دوشش فقط زیر لب تکرار می کنه خر ما از کرگی دم نداشت.

نقطه سر خط

یک میز کامپیوتر به رنگ سبز، که روی آن پر از کاغذهای خط خطیه که هیچکدومش سفید نیست، یک مانیتور روشن که روی صفحه اش فقط یک پنجره بازه اونم حرفهای یک پنجاه و چهاری، یک لیوان خالی، یک گوشی ثابت سیاه که از زنگش فراریم، یک گوشی موبایل که با زنگش حال می کنم، یک ساعت مچی که گذر زمان را یادم می یاره، یک جا مدادی پراز خودکار آبی و مشکی، یک لاک غلط گیر که خیلی وقته خشک شده و غلطی را نگرفته، یک تراش فلزی که قلم شکسته ام را سر می کنه و پاک کنی که فقط سیاه می کنه، یک کاتر تیز، یک پیچ گوشتی که گه گاه برای سفت کردن پیچهای شل شده مغزم استفاده می شه، یک تقویم خط خطی که روی هر روزش کلی کار نوشته شده،............روبروی منه.

پاک کن را بر می دارم شروع می کنم به پاک کردن بدی هام. اولش پاک نمی کرد تازه سیاه ترش کرد ولی با تکرار زیاد شروع کرد به پاک کردن. با کاتر تیز شروع کردم در طومار زندگی ام یک تکه هایی را بدون اینکه طومار پاره بشه از توش در بیارم.کاش می تونستم اون تکه ها را بازیافت کنم و باهاش سطل آشغالی درست کنم به نام "عبرت" که همه مرم آشغال های گذشته اشون را اونجا بریزند.

با کاغذ های رنگی جای سورخهای طومارم را از پشت چسبوندم تا از دور زیبا به نظر برسه. لحاف چهل تیکه رنگارنگ شد. به همون زیبایی. تازه با ماژیک پفکی اونجا نوشتم "ورود فکرهای منفی ممنوع" و بعد روشو اونقدر سشوار گرفتم تا پف کنه و از همه نوشته بزرگتر بشه. که هر چی هم ازش دور بشم بازم چشمام ببینه و توی ذهنم بمونه. فقط کاش یک مداد به رنگ سبز داشتم که فقط خوبی ها را می نوشت و من با مداد سبزم می نوشتم .......نقطه سر خط

برای تو

یادته روزی را که

خورشید به من و تو لبخند می زد

یادته شبی را که

ستاره به من و تو چشمک می زد

یادته ابر سیاه از راه رسید

خورشید و ستاره را زندونی کرد

یادته دادگاه خورشید و ستاره را

یادته هر دو تا محکوم شدند

به حکم لبخند خورشید چادر سیاه سرش کرد

به حکم چشمک ستاره شیفت کاریش رو عوض کرد

حالا من می خوام برم به آسمون

که شبا بهت چشمک بزنم

تا ستاره شبت بشم

که روزا بهت لبخند بزنم

تا چراغ خونه دلت بشم

پ.ن : سر قلمم شکسته بود... به من تراش دادید... تراشیدم...وسوسه شدم برای نوشتن... با اینکه در بستر بیماری بودم ... نوشتم .... برای تو ... برای خودم...دوستون دارم....دوست دارم

اطلاعیه

به علت تعمیرات مغزیه صاحب این دکان، تا اطلاع ثانوی اینجا تعطیل است.

تذکر: اطلاع ثانوی می تواند تا یک ساعت دیگه یا چند روز دیگه باشد!!!!!

تبصره: صاحب این دکان عموما تعطیل است!!!!!

من....تو......زن ایرانی

امروز و هر روز زن ایرانی روزه است. نه روزه دینی ....بلکه روزه احساسی. روزه ای که هیچوقت باز نمی شود. روزه ای که اگر باز شود مهر بدنامی بر چهره اش حک می شود.

امروز و هر روز زن ایرانی زندان بان است. نه زندان بان خلافکاران ..... زندان بان احساسش. زندان بان زندانی که هیچ وقت در آن زندان باز نمی شود زیرا که احساسش محکوم به حبس ابد است.

امروز و هر روز زن ایرانی حمال نون است. نه نون خوردنی .... نون نفی فعل زیرا آنچه این سالها شنید کلماتی بود چون.... نبین، نکن، نشنو، نرو، نگو، نخواه، ننویس .....

یک روز در باغ وحش با من

صبح زود تا بیدار می شوم مثل خروس قوقولی قوقول می کنم تا بقیه بیدار شوند بعد مثل گوساله ای که شیر می خوره .... صبحانه شیر می خورم. یک ساعت جلوی آینه احساس طاووسی می کنم. مثل کلاغها صبح زود از خونه می زنم بیرون. مثل اسب تا شرکت می تازونم. به محض رسیدن سر کار مثل خر بار ها را می گذارند روی دوشم. مثل میمون از این طبقه به اون طبقه می پرم. گاهی وقتها مثل زرافه بین پارتیشنها سرک می کشم. گاهی وقتها اونقدر دلم کوچیک میشه که مثل جوجه ها جیک جیک می کنم. اکثرا مثل سگ واق واق می کنم و پاچه می گیرم. بعضی ها معتقدند زبونم مثل عقرب ولی فراموش می کنند نیش عقرب نه از ره کین است..... گاهی وقتها مثل لاک پشت توی لاکم می روم. مثل مارمولک همه از من فراری اند. خدا نکنه فکر کنم کسی از دستم ناراحته اونموقع کنه می شم که از دلش دربیارم. مثل عقاب تیزم. گاهی وقتها خودم را به خری می زنم... که مثلا نفهمیدم. در طول روز مثل ماهی فقط آب می خورم. ظهر مثل گاو غذا می خورم. دوباره ریتم خری و میمونه و... شروع میشه. عصر که میشه از شدت نور مانیتور چشمام مثل قورباغه شده. مثل اسب تا خونه می رم. بین راه مثل مورچه خرید می کنم. وقتی می رسم خونه شیفت شب کاریم مثل جغد ها شروع میشه. دوباره مثل خر کار می کنم. ریتم خر و میمون و جوجه و سگ همچنان ادامه داره.... آهنگ که گوش می دم مثل طوطی تکرار می کنم. شب شام نمی خورم مثل شترها از ذخیره هام استفاده می کنم. در نهایت مثل خرس می خوابم ... همیشه فکر میکنم مثل نهنگ ها می میرم.

پ .ن : تقدیم به عزیزی که این روزها دلش خیلی گرفته......

------------->

اپیزود اول:

کوچه ها را جارو می کرد

نام او رفتگر بود

عاشق شد

عاشق دختر کوچه هفتم

عشقش را زیر لباس نارنجی اش

مخفی کرد

رفتگر جرات گفتن نداشت

او کوچه هفتم را هر روز و هر ساعت

جارو می کرد

و دختر کوچه هفتم هیچوقت نفهمید

اپیزود دوم:

دختری سوار ماشین عاشقی شد

در خیابانی یک طرفه

که انتهایی نداشت

با سرعت 180 کیلومتر برساعت می رفت

تنها آرزویش این بود

که

ماشینی از روبرو بیاید

و با او برخورد کند

که باور کند

در خیابانی دو طرفه رانندگی می کرده

اپیزود سوم:

او هر روز و هر ساعت بر روی باند پرواز است

تا برج مراقبت اجازه پرواز دهد

گویی از دید مدار برج خارج است

هر دقیقه با خود تکرار میکند

Take off