پیام بازرگانی

پ.ن: اگر رفتی حتما بگو از وبلاگ 54ری آمدی تا 10 درصد تخفیف برای خرید تابلو شامل حالت شود.

خسته از هر جنگی

احساس می‌کنم سال‌های دهه‌ی 60 است؛ روزهای جنگ

و این‌جا میدان جنگ است

یکی حمله می‌کند، یکی سنگر می‌گیرد

مهم نیست چه‌‌‌کسی دشمن است و کی دوست

همه مبارزند در این میدان

در گوشم صدای آژیر می‌آید

گاهی موج من‌را می‌گیرد

خودم را به در و دیوار می‌زنم

شیمیایی شده‌ام

از حنجره تا روده

درد امانم را بریده

می‌ترسم

نه از مرگ، که شهید راه حقم

که مبادا اسیر شوم و بعد فراموش

گاه کبوتر نامه‌بر نامه‌ای از عزیزی برایم می‌آورد

تنها نقطه‌ی امیدم است

کاش قبل از اینکه پایم روی مین رود

و مفقودالاثر شوم

ببینمش

این‌جا میدان جنگ است

و من خسته از هر جنگی

بیمار و دکتر

بیمارگفت:«گوشه‌ی این دنیای خالی

یک اتاق خالی

یک تخت خالی

یک قلب خالی

به من جایی بدهید

خسته‌ام؛ خسته»

دکتر یک پک به سیگارش زد و گفت:« دیر آمدی»

بیمار از روی میز دکتر، از توی پاکت سیگارش

چی بود اسم پاکت؟ آهان کارتیر... نشنیده بودم؛ سیگاری نیستم

یک سیگار برداشت

روشن کرد

و به سوختنش نگاه کرد

و گفت:« یک علف‌زار خشک و بی‌ روح

یک سیگار روشن

«…

دکتر پک بعدی را زد و گفت:« دیر آمدی»

حلبی، طلا؛ طعم خوش عشق

ندیدمش. پامو که زدم به‌ش، قِل خورد و خورد به دیوار. با صدای آخش به خودم اومدم. رفتم پیشش. دربه‌داغون بود؛ شکسته، زنگ زده. اونقدر ضیف شده بود که فقط با یک اشاره‌ي پای من، له شده بود. گرفتمش توی دستم، نوازشش کردم. دلم براش می‌سوخت. می‌خواستم صافش کنم مثل اولش ولی هرچی دستش می‌زدم بیشتر شکسته می‌شد. احساس کردم روزهای آخر عمرش را طی می‌کند. اسمش را پرسیدم. گفت:«حلبی» و زد زیر گریه. آروم‌تر که شد گفت:« من حلبی‌ام. اولش مثل طلا برق می‌زدم. هر دو در دست مردم بودیم. حالا بعد از یک سال من نه برقی دارم و نه رنگی» حرفش را قطع کردم و شروع کردم از فلسفه‌ی حلبی و طلا و فلزات گفتن. آن‌قدر غرق در سخنرانی بودم که متوجه نشدم زیر پای عابرپیاده‌ای جان داد. از خودم بدم اومد که چرا در آغوشش نگرفتم و به حرف‌هاش گوش ندادم. کاش در لحظات آخر عمرش مثل طلا، عاشقانه در دستم گرفته بودمش تا برای یک‌بار طعم خوش عشق را چشیده بود.

دوستت دارم

زبانم دیوانه شده

مغزم، هرچه فرمان برای زبانم می‌فرستد

فقط یک جمله می‌گوید

دوستت دارم

مغزم، هزاربار دستور کنسل داد

و دوباره فرمان جدید فرستاد

ولی

باز می‌گوید

دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم

با نامردی تمام

سیم مغزم را می‌کشم

چراغ‌های دلم را خاموش می‌کنم

دستی روی سرش می‌کشم

اشکش را پاک می‌کنم

و به خواب ابدی دعوتش می‌کنم

-----------------------

پ.ن: 2ساعت و18دقیقه

می‌خوام برم پا ندارم

می‌خوام برم پا ندارم

می‌خوام نرم جا ندارم

گریه کنم دل ندارم

داد بزنم نا ندارم

می‌توانم درک کنم شاعر، این شعر را در چه لحظه‌ای نوشته. شما چطور؟

ش ک س ت ن ی م ی ش ک ن د

لیوانِ رویِ میز، افتاد و شکست؛ به همین راحتی. تکه‌های لیوان که پخش موزاییک‌ها شده بودند در حالی که نفس‌های آخر را می‌کشیدند، نالان، به کاسه بلورِ دور طلایی گفتند:« نوبت تو هم همین روزهاست». کاتب ثبت کرد:

لیوان را می‌اندازد، می‌شکند

می‌گوید:«ببخشید»

و می‌رود

مداد را برمی‌دارد

و به نوشتن ادامه می‌دهد

بی خوابی و حرف های صبح جمعه

شاید فردا مسیر زندگی‌ام تغییر کند. تصمیمی بود که سال پیش دی ماه گرفتم ولی متاسفانه اجرا نکردم. یادت هست؟ بعدا حکمت نشدنش را فهمیدم که تصادف پدر بود. امروز روز دیگری است. هرچند از نظر جسمی و روحی در شرایط مناسبی نیستم ولی تصمیمم را گرفتم. اگر موفق شدم برمی‌گردم و توضیح می‌دهم اگر نه ...... نمی‌دانم چه شرایطی در انتظارم هست. مرداد، ماه خوبی برای من نبوده. امیدوارم سهمیه‌ی این ماه من دیگر تمام شده باشد. اگر هم هنوز خدا برایم سهمی گذاشته.... تسلیم... دو- هیچ به نفع خدا.

به تو می‌گم که نشو دیوونه ای دل؛ به تو می گم که نگیر بهونه ای دل

.

.

به تو می‌گم عاشقی ثمر نداره؛ واسه تو جز غم و دردسر نداره

.

.

عقلم زیر پا گذاشتی رفتی؛ تو منو مبتلا گذاشتی رفتی

.

.

می‌دونم که دیگه عاقل نمی‌شی ؛ تو دیگه برای من دل نمی‌شی

من دیگه بچه نمی‌شم؛ دیگه بازیچه نمی‌شم

بالاخره بعد از مدت‌ها فرصتی و انگیزه‌ای پیدا کردم که موزیک وبلاگم را عوض کنم. چند بیت از شعر را نوشتم . شعر کامل را با صدای نادر گلچین گوش کنید.

آب یا سراب

تشنه که باشی به سمت آب می‌دوی

با سراب که هم‌نشین شوی

آب را گِل می‌کنی

کجایی سهراب

.

.

.

آب و سراب در کنار هم

توهمی بیش نیست

پنجه بوکس، نانچیکو؛ سلاح سرد

Ignore، Invisible، Block، Spam و در نهایت Trash... همه و همه سلاح‌های سردی هستند در دست انسان‌های حقیقی که، ساکن سرزمین مجازی هستند. در جنگ‌های دنیای مجازی به جای کندن خندق برای جلوگیری از ورود دشمن به خاک می‌توان با یک کلیک دشمن را Ignore کرد. حتی می‌توان فرد را در سیاه‌چال‌های‌‌ Block انداخت، همان سیاه‌چال‌هایی که هیچ صدایی از آن به آسمان نمی‌رسد و در نهایت فرد به زباله‌دان مجازی انداخته می‌شود. قضاوت می‌کنیم، جنگ می‌کنیم، زخمی می‌کنیم حتی می‌کُشیم بی‌آنکه کسی متهم ردیف اول باشد. دنیای مجازی همین است تابع هیچ قانونی نیست. به ظاهر نه کسی قاتل است و نه کسی مقتول. بی‌آنکه صدای شلیکی به گوش برسد و خونی ریخته شود، انسانی می‌میرد.

شعار می‌دهیم

شعار می‌دهیم

شعار دادن را

از آن روز

که بابا آب داد، یاد گرفتیم

هنوز هم در وبلاگ‌هایمان شعار می‌دهیم

« سارا انار ندارد »

راستی چرا سارا انار ندارد؟

چه شد؟

این دانه‌های ریخته بر زمین

انار است یا خون

بهتر است چشمانمان را ببندیم

و رد شویم

گور پدر پست‌های شعاریسم‌

شاید دستانمان آلوده به انار شود

بگذریم

شعار، شعار می‌آورد

300

نه فیلم 300، پست شماره‌ی 300.

ما زیر رادیکالی‌ها

نسل سوخته‌ی من

حتی از 4 زیر رادیکال بدبخت‌تر است

4 تجزیه شد

به 2 به توان 2

و در آخر 2 با قربانی همزادش 2، آزاد شد

حالا ما

تجزیه می‌شویم

قربانی می‌شویم

ولی آزاد نمی‌شویم

خطا کردم، خطا

انگار یکی نخ وجودم را گرفته و می‌کشه

ترسم از شکافته شدن نیست؛ دوباره می‌بافمش

ترسم از گم شدن سرنخ است

ایستگاه زندگی

در ایستگاه اتوبوس ایستادی، اتوبوس می‌آید؛ جایی برای سوار شدن ندارد. بهتر منتظر اتوبوس خلوت تر بمانی. در واقع نه در ایستگاه بعد خبری هست و نه آخر خط. زندگی نام دیگر این ایستگاه است.

کسی مداد رنگی‌های منو ندیده؟

حس سبز روشنی که چند وقت پیش برای نوشتن داشتم این روزها شده سبز لجنی.