گالش‌های مادربزرگ

نام این کودک نوش‌آفرین است؛ متولد 1305. بیش از هفتاد سال است درون یک قاب قدیمی ایستاده و نگاه می کند؛ جدی است. لبخندی در چهره‌اش نیست، شاید عکاس فراموش کرده بگوید:«لبخند بزن». نوش‌آفرین آن لحظه، درعکاسخانه، نمی‌دانست روزی بزرگ ‌می‌شود، ازدواج می‌کند، دختری به دنیا ‌می‌آورد؛ نامش اشرف و دختر اشرف، شراره، هفتاد‌و‌پنج سال بعد، ساعت‌ها به چهره ‌معصومش نگاه می‌کند و از او می‌نویسد، می‌داند که هیچ‌وقت این‌ها ‌را نمی‌خواند. دختر کوچولوی پنج‌ساله دیروز با کلاه و دامن‌ ‌دورچین و شنل قیطان‌دوزی شده و گالش‌های چرمی، مادر‌بزرگ هشتاد‌ساله امروز است با چادرمشکی. او مرواریدی است نه در دل صدف، در خانه‌ای ‌کوچک، در انتهای بن‌بستی، در یکی از خیابان‌های پائین شهر. این خانه پناهگاه من است و او همدمم. سواد دانشگاهی ندارد ولی حرف‌ها و قصه‌هایش دل‌نشین است. او را دوست دارم و گاهی فراموشش می‌کنم. شاید این فراموشی کوچک‌ترین ارمغان کار، پول و زندگی صنعتی باشد.

انسان‌های بزرگ، نیاز‌های کوچک

پیرمردی حدودٱ هفتاد ساله با موهایی سفید و گاه سیاه بین‌اش و عینک کائوچویی قهوه‌ای با شیشه‌هایی ضخیم‌تر از ته استکان در خیابان نظر، روبروی شیرینی‌فروشی ستوده، در پیاده‌رو گُل می‌فروشد. مشتری‌اش هستم. گل‌هایش در سه سطل پلاستیکی قرمز که یکی‌اش دسته‌اش شکسته قرار دارد؛ رز، نرگس و زنبق. گران نمی‌فروشد. تزئین نمی‌کند. این تنها گل‌فروشی است که فهمیده کاغذهای رنگی، گونی و پوشال، گل را زیبا‌تر که نمی‌کند، زشت‌تر هم می‌کند. دیروز از خیابان نظر رد می‌شدم. پیرمرد نشسته بود. چشم‌هایش بسته بود. اول فکر کردم نکند سکته کرده... خوب که نگاهش کردم، فهمیدم خواب است. صورتش خسته بود. چند لحظه بعد چشم‌هایش را باز کرد. گفت:«خانم گل می‌خواهی؟». با لبخند گفتم:«نه» و آرام که نشنود گفتم:«نگرانت بودم پیرمرد». لبخند زد. یک دسته نرگس به طرفم گرفت و گفت:«بیا، مجانی». چشم‌هایش برق خاصی داشت. می‌خندید. مات بودم. نرگس‌ها را گرفتم. گفتم:«باید پولش را بگیری». گفت:«نه. مجانی دادم». به زور پولش را دادم. خداحافظی کردم و رفتم. با خودم گفتم:«نیاز او پول نبود؛ محبت بود».

تکرار تاریخ

همیشه زنگ انشاء را دوست داشتم و برای نوشتن انشاء عزا نمی‌گرفتم. اولین باری که انشاء ننوشته سر کلاس رفتم، دوم دبیرستان بودم. شب قبلش، من و برادرم تا پنج صبح فیلم می‌دیدیم؛ تازه ویدئو خریده‌ بودیم. فردا به امید اینکه خانم یزدانی (معلم فارسی‌مان) برای خواندن انشاء صدایم نزند به مدرسه رفتم.

زنگ انشاء. آرزو شرکت، نفر پنجمی بود که انشایش را خواند. من خوشحال بودم خانم یزدانی از لیست حضوروغیاب‌اش، از حرف «ش» آرزو را صدا ‌زد و دیگر من‌را صدا نمی‌زند. آرزو هنوز ننشسته بود که خانم یزدانی بدون اینکه به لیستش نگاه کند به من اشاره‌‌ای کرد و گفت:« بیا». با اعتماد‌به‌نفس، دفترم را برداشتم و رفتم. در فاصله بلند شدن از صندلی تا رسیدن پای تخته‌سیاه، تصمیم گرفتم انشای ننوشته‌ام را از حفظ بخوانم. حدود سه دقیقه چشمم به صفحه سفید دفترم بود و می‌خواندم. هنوز حرف‌هایم تمام نشده بود که زنگ مدرسه را زدند. خوشحال شدم؛ فرصت نشد دفترم را امضاء کند. نفهمید. همه‌ی این‌ها را چرا گفتم؟

پنجشنبه‌، سر کلاس مدیریت استراتژیک، استادمان که نامش را نمی‌دانم، قصه شیر و غزال را تعریف کرد(همان که هر روز صبح غزال با این فکر از خواب بیدار می‌شود که باید از سریع‌ترین شیر سریع‌تر بدود و‌گرنه غذای شیر می‌شود و شیر هم با این فکر بیدار می‌شود که باید از سریع‌ترین غزال سریع‌تر بدود) بعد، ده دقیقه فرصت داد تا برداشت‌های خود را از داستان بنویسیم. منِ تنبل، با خودم گفتم:« این همه مدیر و سرپرست و آدم مهم، چرا از من بپرسد؟». ده دقیقه بعد، به من نگاه کرد و گفت:«شما بخوانید»؛ از شانس خوب من. با اعتماد‌به‌نفس ایستادم و سررسیدم را جلوی صورتم گرفتم و...

تشابه و تمایز

مطب دکتر وحید راد، متخصص ارتودنسی. کنارش مطب دکتر سعید راد، متخصص قلب؛ برادر هستند. هر دو مطب در یک واحد است با یک سالن انتظار مشترک. سه دختر جوان که روپوش سفید بر تن دارند، پشت میز چوبی بزرگی نشسته‌اند. یکی‌شان منشی دکتر سعید است و دو نفر دیگر منشی دکتر وحید؛ نامشان را نمی‌دانم. سالن شلوغ است. بعضی بیماران نشسته‌اند و عده‌ای ایستاده. نگاه می‌کنم. بیماران دکتر سعید، پیرمردها و پیرزن‌هایی هستند که نوار قلب، آنژیوگرافی و دفترچه بیمه در دست دارند و بیماران دکتر وحید، دخترها و پسرهای جوانی که کیف‌های مارک‌دار، موبایل و سوییچ ماشین در دست دارند. من کنار مردی حدودا پنجاه ساله که روی صندلی نشسته و با مرد کناری‌اش، بلند بلند حرف می‌زند، ایستاده‌ام. از حرف‌هایشان فهمیدم نانواست. در جواب سئوالی که نشنیدم چه بود، گفت:«شش ماه پیش، دکتر راد تشخیص داد رگ قلبم گرفته است. بالن زد و فنر گذاشت. هفته قبل، شاگردم نبود که کیسه‌های آرد را داخل دکان ببرد، خودم بردم. قفسه سینه‌ام درد گرفت، فکر کنم فنر جا‌به‌جا شده. حالا آمده‌ام دوباره نوبت... ». هنوز حرفش تمام نشده بود که منشی دکتر سعید با اخم به‌ش گفت:« نوبت‌ شماست آقا ». رفت داخل مطب. دختری، حدودا بیست‌وسه ساله، ‌نه خیلی زیبا، با کفشهای چرمی قرمز و کیف مشکی با خط‌های قرمز و چسبی بر دماغ، در عرض یک چشم به‌‌هم‌زدن روی همان صندلی نشست. چند لحظه بعد، منشی دکتر وحید از او پرسید:«الناز جان، امروز که نوبت بَندینگ (کِش گذاشتن بین دندان‌ها برای ایجاد فاصله بین آن‌ها) نداری، چرا آمدی؟». الناز گفت:«دیشب با دندانم پسته شکستم،‌ فکر کنم براکت دندانِ نیشم، شکسته است».

چهارشنبه، از ساعت 6 تا 7:30 شب، کنار شوفاژ، پشت به پنجره، در سالن انتظار مطب برادران راد، ایستاده بودم و نگاه می‌کردم. شاید کسی هم به منِ سی‌ویک‌ ساله نگاه ‌می‌کرد.

منم بازی؛ بازی خطرناکی‌ست

پروانه عزیز، من را به یلدا بازی دعوت کرد. گفتم: « بازی نمی‌آیم »؛ قهر کرد. آمدم، شاید آشتی کند. این هم آنچه از من نمی‌دانید:

1- عید نوروز برای سفره هفت‌سین‌مان، ماهی قرمز نمی‌خرم. از ماهی می‌ترسم.

2- برای رو‌کم‌کنی برادرم، شهرام، رشته الکترونیک را انتخاب کردم؛ علاقه‌ای نداشتم.

3- زبان که بازکردم، اولین کلمه‌ای که گفتم :«مُمبه» بود( مُمبه=دُنبه).

4- سوم دبستان بودم. 15 نفر از همکلاسی‌هایم‌ را، روز تولدم، دعوتشان کردم خانه‌مان . بدون اینکه با مامانم هماهنگی کنم.

5- در پست مجنون‌کشی، همسایه‌مان نبود که بید مجنون را برید، مامانم بود. سرطان هم نگرفت.

پنج نفر بعدی: رضا(همسرم)، حاج‌واشنگتن، فرید، جوجو، آیدا

یلدا شبی مثل شب‌های دیگر است‌؛ به نظرمن

Love me so long ,as long as this lovely night and remember my black eyes as black as this heavenly night.

Eyes wide shut

اتاق تاریک بود. پرده‌ها را کنار زدم. نگاهی به اطرافم انداختم. خاک همه‌جا نشسته بود. چشمم به قاب روی دیوار افتاد؛ عکس عروسی‌ام. برداشتم‌اش و با آستینم، خاک ‌روی‌‌اش را کنار زدم. با خودم گفتم:«پیر شدم...(بعد از چند ثانیه) لباس عروسیم کو؟». به سمت کمد رفتم. تمام خرت‌و‌پرت‌هایی که جلوی‌اش بود را کنار زدم. لباسم در جعبه مقواییِ سفیدی، در طبقه دوم کمد، حبس بود. از جعبه بیرون‌اش آوردم. سفید نبود؛ به خواسته خودم سبز بود. پوشیدم؛ گشاد بود. پای دامن خاکی بود؛ از شب عروسی. رفتم جلوی آینه. به خودم و آن لباس سبز خیره شدم، گفتم:«عروس سبز پوش». هیجان پنج سال پیش را نداشتم. آرایش کردم. دستی به موهایم کشیدم. تاج نداشتم، دسته‌گُل هم نداشتم؛ مثل شب عروسی. یادم آمد پنج سال پیش سفارش دسته‌گل ندادم. آخر می‌خواستم دستِ گُلم، در دستم باشد نه دسته‌گل. به خودم خیره شدم. انگار چیزی کم داشتم؛ شاید دسته‌گل عروس.

برف و خزان

پاییز قصد رفتن دارد. درختان هنوز حجاب بر تن دارند. گویا امسال قصد کشف ‌حجاب ندارند.

لذت بردن از زندگی خرجی ندارد؛ مفت

با یک فنجان چایی، یک تکه شکلات تلخ، عصر پنج‌شنبه، بعد از یک هفته کار، به شرطی که دل‌تنگ نباشی می‌توانی از زندگی لذت ببری. اگر دل‌تنگ بودی، غم‌برک نزن. گریه نکن. به موبایلت هم نگاه نکن؛ زنگ نمی‌زند. بشین روی کاناپه دو‌نفره، فنجان چایی‌ات را بگیر دستت، عطر چایی که مستت کرد، چشمهایت را ببند... صدای نفس کشیدنش را می‌شنوی.

رفت

آقای‌ مهربون سوار تاکسی شد. از پنجرهٔ ماشین نگاهم کرد. لبخند زد. نگاهش کردم. لبخند زدم. راننده سوار ماشین شد. ماشین راه افتاد. آقای‌ مهربون سرش را به طرفم برگرداند. نگاهم کرد. با لذت نگاهش کردم. دستی تکان داد. احساس امنیت کردم. ماشین دور شد. تا وقتی بین ماشین‌ها محو می‌‌شد ایستادم و نگاهش کردم. دلم برایش تنگ شد. سردم شد. احساس سقوط کردم. صدایی نمی‌شنیدم. سرم گیج رفت. از درون خالی شدم. پیشانی‌ام خیس شد؛ یک جور عرق سرد. احساس خسته‌گی تمام بدنم را گرفت. لرز کردم. ماشین ها دور سرم می‌چرخیدند. روی جدول، کنار خیابان نشستم. چشم‌هایم را بستم. آخرین نگاهش را در ماشین به یاد آوردم. دستش را روی شانه‌ام احساس کردم. کوله‌ام را گرفت و بر شانه‌اش انداخت. اشک‌هایم را پاک کرد. در آغوشم گرفت. احساس سبکی کردم. حس عجیبی داشتم؛ حس پرواز. با صدای بوق ماشینی، به خودم آمدم. چشم‌هایم را باز کردم. بلند شدم. راه ادامه داشت. رفتم.

خودآزاری

جمعه صبح، دل‌تنگ، کنار بخاری نشسته بودم. قول‌و‌قرارهایم را، در ذهنم دوره می‌کردم. دلم نمی‌خواست به هیچکدام‌ش عمل کنم. حوصله خواندن و نوشتن نداشتم. آلبوم دیدن، بد نبود. پشت به بخاری، روی زمین نشستم. آلبوم روی پایم. می‌دانستم چشمم به عکسی می‌افتد که با دیدنش دلتنگی‌ام بیشتر ‌می‌شود؛ دیدم. صورتم خیس شد. چانه‌ام می‌لرزید. سردم بود. کمرم را به بخاری چسباندم و به عکس خیره شدم. بوی پلاستیک سوخته آمد. نبودی ولی می‌دیدی.

خواست، دَوید

افسانه و اعظم هم‌بازی‌های دوران بچه‌گی‌ام بودند. افسانه همسنم بود و اعظم که به‌ش می‌گفتیم اعظم کوچیکه، چهار سال از ما کوچکتر بود. تابستان، هر‌روز ساعت 5 برای بازی کردن به کوچه می‌رفتیم. یک روز طبق معمول به کوچه رفتم و تا ساعت 6 منتظرشان ماندم، نیامدند. رفتم دم خانه‌شان و زنگشان را زدم. پدرشان در را باز کرد و با عصبانیت گفت «امروز نمی‌آیند» و در را محکم بست. آنچه از ظاهر پدرشان در ذهنم مانده، مردی عصبانی با زیر‌شلواریِ راه‌راه، پوستی تیره، موهایی چرب و گاه بین‌اش سفید. من ناراحت به خانه آمدم و ماجرا را برای برادرم شهرام، که چند سالی از من بزرگتر است تعریف کردم. او گفت «ناراحت نشو، پدرشان موجی است». نفهمیدم. فکر کردم پدرشان موجی است یعنی شغل پدرشان در ارتباط با موج است. با خودم گفتم، این‌ها که پدرشان شغل مهمی دارد پس چرا کف حیاط خانه‌شان خاکی است؟ فردای آن روز، صبح زود، با صدای جیغ و فریادی که از بیرون خانه به گوش می‌رسید، بیدار شدم. تمام بدنم از ترس می‌لرزید. رفتم پشت پنجره، دیدم اعظم و برادرهایش گریه می‌کنند. همسایه‌ها جمع شده بودند. ماشین نیروی انتظامی آمد و بعد از چند دقیقه آمبولانس. مادرم برای اینکه من آن صحنه‌ها را نبینم، دست منو گرفت و برد توی اتاق ولی شهرام لحظه به لحظه به من خبر می‌داد. او گفت «اصغر‌آقا (پدر افسانه و اعظم) نیمه‌شب سرِ زنش را با چاقو بریده و افسانه را زخمی کرده». دلم برای اعظم کوچیکه و افسانه می‌سوخت. افسانه را به بیمارستان بردند و اصغر‌آقا را به زندان. بعد‌ها، منظور شهرام را از «موجی بودن» فهمیدم. مشکل موج گرفتگی از وقتیکه در جبهه بوده برایش پیش آمده و مدتی هم در بیمارستان بستری بوده. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، معتاد می‌شود. چند باری هم به زندان می‌افتد. آن روز وقتی از زنش برای خرید هروئین، پول خواسته، دعوایشان می‌شود و با چاقو رگ گردن زنش را می‌زند و افسانه که می‌خواسته جلوی او را بگیرد، زخمی ‌می‌شود. چند هفته بعد افسانه از بیمارستان مرخص شد. از آن به بعد، هیچ‌وقت ساعت 5 برای بازی به کوچه نیامد. افسانه در آن خانه، هم نقش پدر داشت هم مادر. اول مهر، افسانه و برادرش به‌جای رفتن به مدرسه، سرِکار رفتند. با دستمزد کمی که می‌گرفتند و با کمکهای همسایه‌ها زندگی‌شان را می‌گذراندند. فقط اعظم درس می‌خواند، چند باری دیدم‌اش از مدرسه که بر‌می‌گشت مثل مامان‌ها نان، سبزی و میوه خریده بود. یک روز در مورد آزادی پدرشان از مادرم سئوال کردم، گفت برای اینکه آزاد شود باید فرزند کوچک‌اش که آن زمان 4ساله بود به سن قانونی برسد و همه بچه‌ها رضایت دهند. ده یازده سالی گذشت. اصغر‌آقا آزاد شد. پیر شده بود. تمام موهایش سفید بود. دور چشمهایش کبود و گود‌افتاده بود. کمتر در محله دیده می‌شد. چند ماه بعد از آزادی‌اش، آن خانه، خانه که نه، آن زمین که فقط دو اتاق وسطش بود را فروخت و از آن محله رفتند. از آن روز هشت سالی می‌گذرد. دیروز، در خیابان، چشمم به پوستری که به درختی آویزان بود، افتاد. باورم نمی‌شد. عکس اعظم کوچیکه بود. بزرگ شده بود و زیبا. نفسم بند آمد. پایین عکس این جملات نوشته شده بود«کاندیدای سومین دوره شورای اسلامی شهر/ جوانی برای ملتی جوان/دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه تهران».

روز کَپَکی

درب یخچال را باز کردم. چشمم به هر طبقه‌ای می‌افتاد، دلم می‌گرفت. میوه‌ها گندیده، پنیر کپک زده، شیر ترشیده، خورشت در تهِ ظرفی خشک شده. سطل آشغال را نزدیک یخچال آوردم و همه خوراکی‌هایی که یک زمانی سر زنده بودند را در سطل ریختم. همه این‌هایی که در سطل آشغال دور هم جمع شدند، می‌توانستند روزی گرسنه‌ای را سیر کنند و لبخندی بر لبی بنشانند. من‌و‌تو هم روزی مثل آن پنیر، کپک زده یا مثل میوه‌ها گندیده می‌شویم. قبل از اینکه به آن روز کپکی برسیم، می‌توان کار کوچکی انجام داد

آخرِ دوست داشتن‌اه

از بین سی‌دی‌های داخل داشبورد ماشین، یکی که طلایی رنگ است و روی‌اش نوشته شده Mp3 را بر می‌دارد. کمی خاک روی سی‌دی نشسته که با مقنعه‌اش پاکش می‌کند. سی‌دی را داخل سی‌دی‌خوان می‌گذارد. از بلندگو ها صدایی به گوش می رسد که زیاد دلنشین نیست. ریموت را برمی‌دارد با دکمه‌های بالا و پایین‌اش به دنبال آهنگی می‌گردد که مورد تایید هر دو نفرشان باشد. هر آهنگی را 5 ثانیه‌اش را گوش می‌دهند و بعد همسرش با حرکات صورتش اعتراضش را به شنیدن ادامه این آهنگ نشان می‌‌‌‌دهد. دوباره دکمه بالا و آهنگ بعدی. این‌بار تقریبا 15 ثانیه صبر می‌کند، ظاهرا موزیک مورد تایید قرار گرفته است ولی به محض اینکه صدای خواننده به گوش می‌رسد که « تو را می‌خوام، تو را می‌خوام» همسرش می‌گوید: « این آهنگها از من و تو گذشته، بگرد آهنگ "دیگه تو را نمی‌خوام" یا "برو از پیشم" را پیدا کن».

حکایت عشقی بی شین و قاف

در سالن انتظار مطبی، منتظر بودم نوبتم شود که چشمم به تیتر مقاله‌ای در روزنامه سرمایه افتاد «مجوزهایی که لغو می‌شوند». روزنامه را برداشتم و شروع به خواندنش کردم. خلاصه آنچه خواندم این بود: اداره کتاب وزارت فرهنگ ارشاد اسلامی به تقاضای یک ناشر برای چاپ مجدد کتاب «رستم‌نامه» چنین گفته که «تمایلات سودابه به سیاوش باید تعدیل شود، زیرا سودابه زن پدر سیاوش است». آن ناشر با وجدان هم به دلیل تمایل نداشتن به تحریف ادبیات کهن، از چاپ کتاب صرف‌نظر می‌کند.

آخرین خط مقاله را که خواندم احساس کردم الان اواسط تیرماه است زیرا درجه حرارت بدنم بالا بود.از رفتنِ پیش دکتر صرف‌نظر کردم زیرا حتما تشخیصش این بود که من تب بالایی دارم پس بهتر بود هر چه سریعتر خودم را به خانه می‌رساندم و پاشویه می‌کردم.

پ.ن: نام پست برگرفته از نام کتابی است که نویسنده‌ آن هفت ماه پیش در نمایشگاه کتاب تهران به عنوان نویسنده برگزیده انتخاب شده و امروز مجوز کتابش لغو شده است.

مجنون‌کُشی

در حیاط خانه دوران بچه‌گی‌ام یک درخت بید مجنون داشتیم. این بید مجنون رشد عجیبی داشت به حدی که از بلندای ساختمان بالاتر رفته بود. گویی لیلی‌اش در آسمان بود و می‌خواست به او رسد. یک روز که از مدرسه می‌آمدم از دور که چشمم به خانه افتاد، احساس کردم خانه لُخت است و چیزی کم دارد. به خانه رسیدم دیدم همسایه طبقه همکف از دست برگهای ریخته شد در کف حیاط کلافه شده و آن را از کف بریده است و برای اینکه مطمئن شود که دیگر رشد نمی‌کند، در محل برش نفت ریخته بود. آخر این مجنونِ ما مثل آدم‌هایی که سرطان دارند و شیمی درمانی می‌شوند و موهایشان می‌ریزد، ریزش برگ داشت. آنچه بعد از اجرای نمایش مجنون‌کُشی در حیاط خانه‌مان باقی ماند، یک صندلی چوبیِ استوانه‌ای بود. همسایه‌ی ما قاتل مجنون بود و آلت قتاله‌اش نفت. بعد از گذشت چند هفته، دیدم از کناره‌های صندلی چوبی جوانه‌ای بیرون زده، گویی نفت به این نقاط نرسیده بود. بعد از چند ماه بید مجنون، دوباره مجنون شد. یک سال بعد همسایه طبقه همکف را دیدم که تمام موهایش ریخته است. شنیدم که سرطان دارد و شیمی درمانی می‌کند.

دادگاه رسمی است

این ها که در عکس می بینی سرگردان بر روی سرامیک راهپیمایی می کنند، تکه های پازلی هستند که قرار بوده روزی من حوصله بخرج دهم و دلی را به دل داده اش رسانم تا دست به دست هم دهند و نقشی آفرینند.

ولی چندی پیش دلم حوصله اش سر رفت و بی آنکه با عقلم مشورت کند سرخود، او را به مرخصی فرستاد و اینگونه شد که امروز من

بی حوصله ام و نتوانستم در نبودش به وعده وعیدهایی که به هزار تکه پازل داده بودم عمل کنم. آنها هم بر علیه من راهپیمایی کرده اند و خواستار پاسخ از من شده اند. من هم پاسخی ندارم جز اینکه دلم را به پای میز محاکمه بکشانم.

پ.ن: آیدا از سیروسلوک به این آدرس کوچ کرد.

خانم، یک فال بخر

بعد از رد شدن از چراغ سبز وارد خیابانی شلوغ شدیم. تصمیم گرفتیم ماشین را پارک کنیم و کمی پیاده روی کنیم. جایی برای پارک ماشین پیدا نمی شد. به پیشنهاد من قرار شد زیر تابلو توقف مطلقا ممنوع پارک کنیم. آخر بعد از مدتها فرصتی پیش آمده بود که قدم بزنیم پس هیچ توقف ممنوعی نباید این فرصت را از ما می گرفت.

به راه افتادیم. حرفی برای گفتن نداشتیم جز اینکه دائما بگوییم هوا خیلی سرد است.... هنوز چند قدمی نرفته بودیم که بیزینسمن ِ تقریبا ده ساله ای با ظاهری ژولیده و صورتی که از سرما مثل لبو قرمز شده بود، با چشمانی که هر لحظه امکان داشت اشک تمنا از آن سرازیر شود به سمتمان آمد. بیزینسمن فال حافظ می فروخت. جعبه ای که پر از پاکتهای سفید حاوی فال بود را به سمت من گرفت و من که با هیچ نوع فالی رابطه خوبی ندارم از برداشتن امتناع کردم. همسر مربوطه از من خواست فالی بردارم و بالاخره من در برابر خواسته او و چشمهای خیس پسرک و نیت ذهنی خودم تسلیم شدم و فالی برداشتم. جرات باز کردن پاکت را نداشتم. می ترسیدم. این ترس را بچه تر که بودم در برابر شنیدن کلمه "نه" اززبان پدر و مادرم تجربه کرده بودم. پشیمان از برداشتن فال بودم که یکباره چهره پسرکِ فال فروش جلوی چشمم آمد و گفت: زندگی چند صباحی پیش به من گفت "نه" ولی خواستم و زندگی کردم. جرات داشته باش و در پاکت را باز کن. نفس عمیقی کشیدم و فالم را خواندم.

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

به دست مرحمت یارم در امیدواران زد

پ.ن: در انتهای فال این جملات نوشته شده بود:

سرنوشت خوبی در انتظار شماست. از خوردن مال حرام پرهیز کن. مسافری داری دیدار ها تازه می گردد. شما از کسی عصبانی می شوید و گاهی در خانه بد اخلاقی می کنید. هر چه صدمه دیده ای از رقیب بوده. کاری در نظر داری دنبال کن موفق می شوی. خدا را فراموش نکن.

سیلورمن گِلی

سال 73 زمانیکه دانشجوی ترم 3 بودم و احساس رضایت از دانشجو بودن بهترین حس آن دورانم بود و فکر می کردم شاخ غول را شکسته ام و کتابهای 500 صفحه ای اوریجینال در دست می گرفتم و در وسط دانشگاه رژه می رفتم و در حال گذراندن واحد "خودنمایی سنی" بودم و فکر نمی کردم که شاید روزی در چاه بیافتم، در چاهی به عمق 4 متر افتادم.

داستان از این قرار بود: یک بعدازظهر بهاری در حالی که کتاب ریاضی سیلورمن را در آغوش گرفته بودم و کوله ای بر دوش و در حال رژه رفتن و فخر فروختن بودم و همه چیز را می دیدم جز یک قدمی ام، یکباره همه جا تاریک شد. در یک لحظه خود را در انتهای چاهی که بعدا فهمیدم به عمق 4 متر بوده، دیدم. هر چه تلاش کردم نتوانستم خودم را از چاه بیرون بکشم. در آن لحظه یادم آمد که خانواده محترم هیچ وقت اجازه ندادند از دیوار راست بالا بروم و امروز چقدر نیاز به این حرکت است. با خود گفتم من که تا به امروز نمره تربیت بدنی ام کمترین نمره کارنامه ام بوده آخر چگونه می توانم خود را از این منجلاب نجات دهم؟ غرور 19 سالگی از یک طرف و ترس از اینکه فردا در دانشگاه انگشت نما شوم از طرف دیگر حنجره ام را گرفته بودند و اجازه نمی دادند که فریاد بزنم و کمک بخواهم. تصمیم گرفتم از این فرصت استفاده کنم و برای یکبار هم که شده از دیوار راست بالا روم. ولی هرچه تلاش کردم بی فایده بود.

بالاخره بعد از نیم ساعت دوستانم توسط آقایی که ظاهرا از پشت سر شاهد سقوط آزاد من بوده، خبر دار شدند و با طنابی برای نجات من آمدند. بماند که بالا کشیدن من از این چاه چه دردسرهایی به همراه داشت ولی بالاخره بعد از گذشت 1 ساعت در حالی که فِریم عینکم شکسته بود و دستهایم زخمی و سیلورمنم گِلی شده بود از چاه بیرون آمدم.

ای کاش همیشه اینگونه بود که بعد از گذشت 1 ساعت از چاه بیرون بیاییم. گاهی شاید هفته ها، ماه ها یا شاید سالها طول بکشد. همه ی این ها را وقتی به یاد آوردم که، چشمم به کتاب سیلورمن افتاد. امروز آن سیلورمن گِلی، مثل قالیچه سلیمان، مرا به اعماق آن چاه برد. یک ساعت زندگی بدون غرور و فخر. با خود گفتم ای کاش آن روز تمام غرورم را در چاه جا گذاشته بودم.

در انتظار سبز شدن چراغ راهنمایی

ما در ماشین نشسته بودیم و منتظر سبز شدن چراغ راهنماییِ اه سه زمانه بودیم. در فکر بودم آیا بالاخره این بار بعد از سبز شدن چراغ، موفق به رد شدن از چهارراه می شویم یا نه که چشمم به ماشین سمت راستمان افتاد. در آن ماشین پیر مردی تقریبا 70 ساله، با دستانی چروک، کلاهی پشمی بر سر، عینکی کائوچویی مشکی بر چشم و ابروهایی گره خورده با اخم، راننده بود و خانمی که خوب دیده نمی شد ولی به ظاهر از راننده فرسوده تر، در کنارش نشسته بود. هیچ کلامی بین آنها رد و بدل نمی شد.گویا بوی عطری با اسانس “سکوت” در آن فضا پیچیده بود. آنها منتظر سبز شدن چراغ راهنمایی بودند.

سرم را برگرداندم و به ماشین سمت چپمان نگاه کردم. دختر و پسری جوان با رنگ و لعابی امروزی، با موهایی که بیشتر شبیه آناناس بود تا مو، با شانه هایی نزدیک به هم و ظاهرا دستانی در هم گره خورده در آن ماشین نشسته بودند. خنده بین آنها رد و بدل می شد. گویا بوی عطری با اسانس “عشق” در آن فضا پیچیده بود. آنها منتظر سبز شدن چراغ راهنمایی نبودند.

?!!!!

اگه گفتی چرا مسابقه اسب سواری داریم ولی مسابقه الاغ سواری نداریم؟

.

.

چون

... الاغ به همه چی فکر می کنه ، جزبه نقطه پایان!!!!

online خاکسپاری

لحظه به لحظه خبر مراسم خاکسپاری اش را با موبایل خبر می داد. دل نگران بود. بین آمریکایی و ایرانی بودن غوطه ور بود. دلش می خواست همسرش در آمریکا به روش مسلمانها به خاک رود. خودش هم نمی دانست چرا! عقاید چندین و چند ساله اش که سالها پیش در ایران جا گذاشته بود امروز به سراغش آمده بودند.

به صورت آنلاین ... خبر می داد.غسلش دادند... به روش مسلمانها کفنش کردند... بر روی کفن، به روش مسیحیها کت و دامن به او پوشانیدند... حلقه اش را دستش کردند...به قبرستان مسلمانها رسیدیم...به خاک رفت ولی با تابوت.

از کودکی قصه شب اول قبر را شنیده بود . دیده بود که هر کس که می میرد برایش دعا می خوانند که آرامش داشته باشد. از همه اقوام داخل ایران خواست که دور هم جمع شوند و دعا بخوانند تا همسر 49 ساله اش در قبر آرامش داشته باشد.....

زود یا دیر مهم نیست. در کدام سرزمین به خاک رفت مهم نیست. با کفن یا کت و دامن مهم نیست. با دعا یا بی دعا به خاک سپرده شد مهم نیست....مهم این است که او دیگر در میان ما نیست و تنها ما با یادش زنده ایم.

نمیشه همه اشتباهات را با پاک کن پاک کرد

تمام مغزم جوهری شده. می دونی چرا؟

چون با خودنویس داخلش می نوشتم و از بس که غلط داشتم و مجبور بودم خط بزنم و دوباره بنویسم خط خطی شده و الان جوهری.

حالا یا باید با مداد بنویسم که راحت تر بتونم غلطهایم را پاک کنم یا سعی کنم اشتباه ننویسم.

به: ا.ن

مگه فرقی می کنه که سود را با "سین" بنویسیم یا با "ص" ؟

مگه فرقی می کنه که تورم را با "ت" بنویسیم یا با "ط" ؟

مگه فرقی می کنه که هزینه را با "ز" بنویسیم یا با "ض" ؟

مگه فرقی می کنه بنویسیم:

کاهش سود بانکها یا کاهش صود بانکها، کاهش تورم یا کاهش طورم، سهام عدالت یا ثهام عدالت، انرژی هسته ای یا انرژی هصته ای.......... برای من و اون فرقی نمی کنه. من اگه جای تو بودم، وقتمو صرف س و ص ، ت و ط ، ز و ض نمی کردم. برادر جان در بند سبز و سفید و قرمز نباش. ترکیب همه رنگها در نوع خودش زیباست. من جای U بودم بجای نشستن با آدم بزرگها گوش به پیر دلهای جوونی می دادم که به خط پایان رسیدند.

کی می گه زندون بده

وقتی زندونی خودش عاشق حبس ابده

کی می گه زندون بده

وقتی زندونی خودش نخواد تن به آزادی بده

هیزم

امروز در دادگاه ذهنم حکمی صادر شد.

متهم ردیف اول کتابهای نشسته در قفسه فلزی، شناخته شدند.

کتابهایی که سالها بار خر کردم و یک ده هزارم آنچه خواندم را به من یاد ندادند.

فردا حکم اجرا می شود.

می خواهم کتابهای خاک گرفته، زندانی شده در قفسه های فلزی را

آتش بزنم .

تا از شعله اش دستی یخ زده گرم شود.

و خاکسترش چهره رنگ پریده دخترک را دلنشین تر کند.

یک روز زندگی برای خودمان-25 آبان

پیش نوشت: دوستان عزیز، همراهان وبلاگ 54ری ، این پست صرفا جهت ثبت یک خاطره شخصی نوشته شده است . لطفا توقع خاصی از این پست نداشته باشید.

چهارشنبه، 24 آبان 1385 ، روزی که وارد ششمین سال شروع زندگی مشترکم شدم، راهی سفری یک روزه شدم. تنها نه، و نه با همسر بلکه با دوستانی که پذیرفتند همسفرم باشند.

روزهای سرد و دلگیر پاییزی، هوای ابری، باران، دل تنگی ها، خسته گی ها... همه و همه عاملی بودند برای این سفر یک روزه. سفری برای رفرش شدن دوباره، دیدن، فراموش کردن و فرصتی برای فکر کردن.

چهارشنبه شب ، 23:30 به راه افتادیم. قطار، واگن2، کوپه6 نفره که 4 نفر بودیم. همراهان ما در این سفر Mp3 Player با موزیکهای select شده ای که با هر کدام یک دنیا خاطره داشتیم.

گریه کن قمیشی....Nine Million Bicycles by Katie Melua.... آخرین معشوق مجید...... life for rent by dido انتظار امید those were the days by mary hopkin....

صحبت، سکوت، بازی، خندیدن، موزیک، فکرهایی با علامت سئوال... تا نزدیک صبح همین بود.با کمی تاخیر 8 صبح رسیدیم...تهران.

چه کردیم ؟ کجا رفتیم؟ چه خوردیم؟کمی خصوصی است که از آن می گذرم...

فقط می گویم ، پنجشنبه 25 آبان 1385 خودمان بودیم، هر کس با فکرش آزاد قدم می زد. بدون باید ها و نباید ها. همراه با چرا های مخصوص به خودمان راه رفتیم... راه رفتیم و موزیک گوش دادیم و عکس گرفتیم. فکر کردیم و فکرمان را برای همدیگر share نمی کردیم و کسی به کسی نمی گفت به چی فکر می کنی؟ فکر خودم بود! تنهایی خودم بود! تصمیم خودم بود.

سردم بود... لبخند...چشمک...سورپرایز...صحبت...بحث...بن بست...تصمیم...گرمم بود...فکرفکرفکرفکرفکرفکر.

یک دور کامل دور تهران نزدیم ولی خیلی راه رفتیم. پیاده ، تاکسی، مترو و خسته نشدیم. فکرهای خوب، فکرهای بد، همراه ما بودند. بچه شدیم، بزرگ شدیم، خندیدیم، گریه کردیم ... اینقدر راه رفتیم که زمان از دست رفت و دقیقه 90 به ایستگاه قطار رسیدیم. با یک دقیقه دیر رسیدن قطار می رفت...

بیدار ماندیم، شب زنده داری کردیم، باز فکر کردیم البته نه با علامت سئوال فکری که لازم بود آخرش نقطه بگذاریم.

پ.ن1: متن شعر Nine Million Bicycles by Katie Melua

There are nine million bicycles in Beijing

That's a fact

It's a thing we can't deny

Like the fact that I will love you till I die

We are twelve billion light years from the edge

That's a guess

No-one can ever say it's true

But I know that I will always be with you

I'm warmed by the fire of your love everyday

So don't call me a liar

Just believe everything that I say

There are 6 billion people in the world

More or less

And it makes me feel quite small

But you're the one I love the most of all

We're high on the wire

With the world in our sight

And I'll never tire

Of the love that you give me every night

There are nine million bicycles in Beijing

That's a fact

It's a thing we can't deny

Like the fact that I will love you till I die

And there are nine million bicycles in Beijing

And you know that I will love you till I die

پ.ن2 :متن شعر و آهنگ those were the days by mary hopkin

اینم یه حرف

زندگی مون شده مثل جدول کلمات متقاطع روزنامه ها. نه جدول 10 در 10. کمی بزرگتر. بی نهایت در بی نهایت. همه خونه های این جدول سفیدند. هیچ خونه ای سیاه نیست. توی هر خونه یک حرف نشسته. هر چند تا حرف کنارهم، دست به دست هم می دهند و یک کلمه می سازند. یک کلمه بی معنی شاید هم معنی دار. حرفهای عمودی کلمات عمودی می سازند و حرفهای افقی کلمات افقی. یک حرف می تونه در حالی که سر آغاز یک کلمه باشه پایان بخش کلمه دیگه ای هم باشه.

هیچ خونه سیاهی نیست که مثل دیوار جلوی اینها بیاسته و به این حرفها پایان بده. گاهی کلمات بی ربط با هم یک جمله معنی دار می سازند.

حرف پشت حرف ... کلمه پشت کلمه ... جمله پشت جمله ... همه زندگی مون شده حرف فقط حرف.

زرد طلایی - سفید پلاتینی

اگه رژیم غذایی داری مراقب باش خیلی لاغر نشی، چون اونموقع انگشتهایت هم لاغر میشه و امکان داره حلقه ات از انگشتت بیافته روی زمین.

اگه حلقه ات افتاد روی زمین سعی نکن خم شی و دوباره برش داری و توی انگشتت کنی چون دوباره می افته. خیلی هم خم نشو شاید کمرت بشکنه.

اون حلقه برات گشاده. سعی نکن اونو ببری پیش طلاساز و تنگش کنی تا سایز انگشتت بشه. چون آقای طلاساز مجبور میشه یک تکه اش را بچینه و دوباره جوشش بده که بر اثر این کار حلقه زیبایی خودش را از دست می ده.

حتی سعی نکن دوباره یک حلقه جدید بخری. یک اشتباه را دو بار تکرار نکن. هر آدمی بهتره یکبار حلقه بخره. بار دوم بیشتر فکر می کنی تجربه داری ولی باز هم نداری و چشم بسته تر از دفعه اول می ری مغازه طلافروشی .

اگه خواستی دوباره حلقه بخری، سعی نکن دنبال یک مدل خاص باشی، سعی کن حلقه ای بخری که سایزانگشتت باشه.

من جای تو بودم یا از اول حلقه جواهر دار نمی خریدم که بعدا مجبور باشم مراقب جواهراتش باشم یا اینکه اصلا سعی در مراقبت از جواهرش نمی کردم.

اگه جواهر روی حلقه ات افتاد و گم شد سعی نکن به رینگ بی جواهرش نگاه کنی و افسوس بخوری. اونو از انگشتت زودتر در بیار.

لذت یک حلقه ساده حتی از جنس نقره یا حلبی بدون جواهر که سایز انگشتت باشه خیلی بیشتر از یک حلقه جواهرداره که بزرگ باشه و مجبور شی کلی نخ دورش بپیچی تا سایز انگشتت ببشه.

سعی کن خیلی چاق نشی که حلقه ات تو انگشتت نره چون مجبور می شی دستت نکنی. اگر هم به زور دستت کنی انگشتت خفه می شه.

خیلی به حلقه کسی نگاه نکن... هر کسی یه سلیقه ای داره.

تازه گی ها بعضی ها دو تا حلقه دارند یکی زرد طلایی و یکی سفید پلاتینی.

سئوالهای بی جواب

چی بگم والا!!!!

این عکس مربوط به سایت پایگاه اطلاع رسانی انجمن مهندسین برق است.دقت کنید

(اگر روی عکس کلیک کنید واضح تر می بینید)

....

  • من تو کف سیستم مقابله با کاربران زیر 13 سالش هستم،که با یک بله،خیر مشکل حل می شه؟ آخر برنامه نویسیه.

  • فکر می کنید مهندسین برقش چقدر از این جا رد می شوند که یک 13 ساله بخواد رد بشه تازه با اجازه والدین؟

  • مگه تو این سایت پایگاه اطلاع رسانی انجمن مهندسین برق چه مطالبی هست که باید <=13 باشیم نه > 13؟

2

از یکسال، قبل ازسال 83 خواننده وبلاگها بودم ... و17 آبان 83 تصمیم گرفتم نوشتن را تمرین کنم توضیحی برای این حرکتم ندارم بگذارید پای خواستن، فریاد زدن، تمرین کردن، شناختن، فرار کردن و شاید قایم موشک بازی یک پنجاه و چهاری با یک دختر کوچولوی گیس بافته...

و امروز دو سال از آن روز می گذرد و نمی دانم فردایی هست یا نه! این فریاد همچنان ادامه دارد.....

پ.ن1: دوستای خوب و خیلی خوب و عالی توی این دو سال، در این دنیای مجازی پیدا کردم که حقیقی بودند... یکی شون تویی.

پ.ن2: یه نویسنده بزرگ گاهی اوقات از اینجا رد می شه و مشقهای منو می بینه... به نوشته هایم نمره صفر داد. کلی ذوق کردم که منهای یک نداد. به من فرصت یاد گرفتن داد.

پ.ن3: تمام تلاشم را می کنم تا 17 آبان 86 نمره ام از صفر به یک برسه.

پ.ن4: تازگی با کامنتهایی که جنبه انتقاد و مخالفت باشه بیشتر حال می کنم چون فرصتی برای نگاه کردن دوباره به من می ده .

صد +دام

ده ساله بودم که برای اولین بار نامش را شنیدم. آنچه از او در ذهنم نقش بست بیشتر شبیه یک هیولا بود تا یک انسان.... گذشت و گذشت تا بزرگتر شدم.... و آن هیولا هم در ذهنم بزرگ و بزرگتر شد. سینما، تلویزیون ، روزنامه نقش زیادی در شناخت او به من داشتند. باورهای من از او و تنفر از یک هیولای دوران کودکی با فیلم کرخه تا راین به اوج رسید.

همه چیز برای من به تکرار گذشت. من چوب خورده جنگ نبودم. من بیننده جنگ بودم و نه حتی یک بیننده خوب ... پی گیر نبودم ... چون همان قدر که از آن هیولا متنفر بودم از بازی سیاست هم متنفر بودم....گذشت تا دیروز این خبر را شنیدم:

دادگاه عالی جنایی عراق امروز در نشست رسیدگی به احکام متهمان پرونده دجیل، صدام دیکتاتور سابق این کشور را به اعدام با طناب دار محکوم کرد.

زیاد از این حکم خوشحال نشدم. نه از این جهت که چرا باید کشته شود، نه. از این جهت که در برابر این همه کشتن ها، نابودکردنها، ظلمها، آه ها و دردها واقعا این حکم، حکم کمی است. بی اختیار به یاد قانونی از قوانین اسلام افتادم که:

حکم رجم(یعنی زنا ولی من می گویم دل بستن) در قوانین اسلام، سنگساراست. سنگسار یعنی اینکه زن را تا نیمه درخاک فرو نموده وگروهی ازمومنان(البته از نوع ح ... بی احساس) به سرو صورت او سنگ پرتاب می کنند تا او را درنهایت زجر دادن بکشند.

آیا این انصاف است که برای دل بستن، زنی به میهمانی گودال و سنگ دعوت شود و جان دهد ومردی برای یک شاهنامه جنایت فقط چوبه دار؟

انتهای این بن بست آخر خطه

اگه شناگر خوبی نباشی و بهایی هم نتونی پرداخت کنی مجبوری از قایق پارویی استفاده کنی .یک مدت پارو می زنی، دستهات خسته می شه ولی تو هنوز به مقصد نرسیدی.توی راه چند بار قایقت سوراخ میشه دیگه مجبور می شی بهایی بپردازی و قایقت را با یک قایق پایی عوض کنی .دیگه دستهات درد نمی گیرند ولی بعد از یک مدت پا زدن ، پا درد می یاد سراغت. مجبور می شی قایق پایی را با قایق موتوری عوض کنی. فقط کافیه یک دسته را بکشی خودش شروع می کنه به رفتن. شانس آوردی بنزین تموم نکرده رسیدی به ساحل. همه این سختی ها را تحمل کردی چون شناگر ماهری نبودی.

به ساحل که رسیدی پیاده به راه می افتی بعد از چند کیلومتر پیاده روی ترجیح می دی با یک وسیله نقلیه خودت را به مقصد برسونی. دوچرخه، موتور، ....نه.... ماشین انتخاب توست. سوار می شی، استارت می زنی، می زنی تو دنده، پدال گاز و حرکت...آروم می ری فکر می کنی بهار همیشه صورتیه و پاییز همیشه زرد.از بهار و تابستون ، پاییز و زمستون رد می شی. خسته می شی ... می زنی کنار. تصمیم می گیری پیاده به راه بیافتی چند قدم می ری ولی توان راه رفتن نداری ... پیر شدی. اون دریا ، اون بهار ،اون پاییز ، اون پارو زدنها و ... پیرت کردند. بر می گردی سوار همون ماشین می شی. تصمیم می گیری این بار با سرعت حرکت کنی. جنون سرعت تو را می گیره .از این خیابون تو اون خیابون...بپیچ به راست ... حالا چپ... برو تو این کوچه ... بپیچ تو اون کوچه... سمت چپ ...خوردی به بن بست ....انتهای این بن بست آخر خطه....

دختر کوچولوی گیس بافته خیلی دلش گرفته این روزها

بچه که بودم این متن را یه روز سرد نوشتم اون زمان تنها خواننده این وبلاگ خودم بود،بارها خوندمش.

هستی ولی نیستی که ببینی دارم تو خودم گریه می کنم

هستی ولی نیستی که ببینی همه دنبال حق گم شده شون از من اند

هستی ولی نیستی که ببینی پرده ها پاره شده و حنجره ها بریده

هستی ولی نیستی که ببینی همه فروشندگان خوبی شده اند

هستی ولی نیستی که ببینی حق گرفتنی شده نه دادنی

هستی ولی نیستی که ببینی احترام در بند یک تعریفه

هستی ولی نیستی که ببینی چقدررررررررررررررررتنهام

از اون زمان چند سالی گذشت ، من بزرگتر نشدم ،بچه بودم و بچه تر شدم...نمی دونم چی شدم

هستی و می بینی که دارم زرد می شم

هستی و می بینی که به دنبال حق گمشده امم

هستی و می بینی که دارم یاد می گیرم با حنجره بریده هم میشه خندید

هستی و می بینی که کسی آمد و هدیه داد ...نفروخت

هستی و می بینی که دنبال دادن و گرفتن حق نیستم

هستی و می بینی که احترام فقط یک کلمه بود از نوع تهی

هستی و می بینی که.............................................

دختر کوچولوی گیس بافته بیدار شو بیدار شو...مدرسه ات داره دیر می شه

تصادف با کلام .... مثل یک خواب بود.

تصادف با نگاه ... مثل یک رویا بود.

تصادف با ... ... کاش این رویا یک خواب ابدی بود.

تاریخ مصرف این قصه تمام شد

قصه حسن کچل از یه جایی شروع شد و تمام شد. قصه امیر ارسلان نامدار هم تمام شد حتی قصه گربه های زیر شیروانی ...ولی نمی دانم قصه شهر من از کجا شروع شده و کی تمام میشه. ولی بالاخره باید یک روزی تمام بشه. میدونم شعار زیباییه دنیا را بسازیم یا با دنیا بسازیم ولی باید از یک جایی شروع بشه....بیا ابتدا دنیای ذهنمون را بسازیم و بعد دنیا را بسازیم و شاید این قدم اول باشه.

بیا با هم بریم سفر نه دور دنیا .... دور همین مملکت. از بیابانها رد شویم. گاه بوته خاری می بینیم و گاه گلی وحشی. همه جا خاک به رنگ قهوه ای است. از دشتهای سبز رد می شویم. گاه مخملی سبز و گاه حریری زرد می بینیم. از کوچه پس کوچه های هر شهر می گذریم. گاهی آبی روان است گاه لجنی. گاه موشی به این سو و آن سو می دود و گاه گربه ای تو را به یک لبخند دعوت می کند. کلاغی به زبان خودش به من و تو خوشامد گویی می گوید. زبان کلاغها این است.....

بیا به شهر من ...نمی دانم قصه شهر من از کجا شروع شد ولی باید این قصه یک روز تمام شود. نمی دانم زیر بازارچه ها و اون کوچه پس کوچه های قدیمی، اون پیرمرد با شلوار راه راهش، اون پیر زن با چادر سفید گل گلی اش و ساک پلاستیک قرمزش چه کردند که این قصه کلید خورد. قصه اصفهان و اصفهانی.

نمی دونم تلخه یا شیرینه این گویش .... ولی بوده و همه جا هم هست .نمی دونم خوبه یا بده این خساست ولی بوده و همه جا هم هست.

به هر شهری سفر کردم اولین جمله ای که از اولین برخورد شنیدم این بود: شما اصفهانی هستید و بعد منو به یک پوزخند و لبخندی توهین آمیز دعوت کردند.... و من سکوت کردم.

تاکسی! در بست فرودگاه

خانم شما اصفهانی هستید؟

بله آقا مشکلی هست؟

پرواز دارید به اصفهان؟

بله

هزینه بلیطتون چقدره؟

رفت و برگشت 39900.

مگه اصفهانی هم می تونه پول بلیط هواپیما بده ... تازه با تاکسی دربست !

من از نسل خودم هستم. از نسل افکارم. تاریخ مصرف این قصه تمام شد. باید قصه ای دیگر نوشت. من می نویسم و تو بخوان و ذهنت را پاک کن. در همه جای خاک این مملکت، گل هست، خار هست، سبز هست، زرد هست، آب هست، لجن هست، موش هست، کلاغ هست و زبان کلاغها برای خوش آمد گویی، همیشه همین است.

از فردا بع بع

ریموت تلویزیون دستته، از این کانال به اون کانال، صدای جیغ به هواست. یک فیلم جنگیه چند ثانیه می بینی، چنگی به دلت نمی زنه، شبکه بعد موزیک لایت عاشقونست ... لبخندی می زنی، تداعی خاطره ای .... تا آخرش را می شنوی و با حسرت به تصاویر نگاه می کنی که کاشکی بود!!!پیام بازرگانی می شه...اوه...شت. می زنی شبکه بعد اخباره حوصله نداری گوش کنی تکراریه ... یک شخصیت تکراری با یک لباس تکراری و جملاتی که آخر همشون فعل با یک نقطه است. می زنی شبکه بعد موزیک شش و هشته. به یاد می یاری تو کدوم عروسی اولین بار شنیدی و چقدر دلت میخواست نقش اول مجلس بودی... بگذریم .شبکه بعد باید ها و نباید ها، خوب ها و بدها، بی اینکه بفهمی چی میگه و موضوع چیه فرار را به قرار ترجیح می دی. آخ خوردی به شبکه ای که... احساس مراسم عزاداری پدر بزرگ بهت دست می ده...آخ چه روز سختی بود. شبکه بعد... اوه اوه ببینم کسی نیست دور و بر این صحنه را دارم می بینم... نه! نباید ببینم .یاد گرفتم نبینم ... حالا یه نگاه ...نه. کانال بعد. ای وای سریال تکراری یاد زندگیم افتادم ... بعدی نه دیگه نه .... فرمول،مشتق،انتگرال .... نه ....به من چه معادله دومجهولی از زیر انتگرال بخواد بیرون چه شکلی میشه.... نه ... کانال بعد موزیک ترکی ... نمی فهمم ولی بزار یه قر بدم ... حس خوانندگی ... گل می کنه تا پایان موزیک... موزیک بعدی هم بد نیست سنتیه میشه باش ساز زد...تار؟ سه تار؟ ویولن؟ گیتاره؟ ... نمی دونم من حس تار می گیرم....کله ام و تکون می دم چه حسی داره ...صدای دست مردم .تموم شد. این چیه ... دی جی ...یعنی چی... ریمیکس... وای سرم رفت خیلی تینیجریه.بعدی، بابا بی خیال آشپزی دیدن هم شد کار ... بزار ببینم این کانال چی می گه! فردا قیمتها بالا می ره یا پایین؟... یک ساعت سخرانی را شنید ... چی گفت ؟... دو بچه کمه .ولی من تا یاد دارم می گفتند زندگی بهتر فرزند کمتر... پس تکلیف این همه پوستر چاپ شده چی میشه ؟حیف کاغذ!!!.... پاک گیج شدم... بشینم تو خونه ... نیمه وقت ... پس این همه خر زدم که گله گوسفند درست کنم ... جواز گوسفند داری هم می دهند؟از فردا بع بع

زندگی بدون پلان 6

کات.....

پلان 6 .... برداشت 25

کات

.

.

.

.

کات

پلان 6 .... برداشت 125

کات

اوه .... شت ..... شما به درد این بازی نمی خورید....u are fire .

و

زندگی بدون پلان 6 ادامه دارد..... مهم نیست چگونه.....فقط ادامه دارد.

---------------

اپیزود1:

X : دوستش داری؟

Y : آره

X : پس در قفس را باز کن تا پرواز کنه

Y : قفس تنها میشه!

X : خودت برو توی قفس، نه تو تنها می شی نه قفس

Y : فکر خوبیه ... شاید باور کرد که دوستش داشتم.

اپیزود 2:

وقتی خواستی کاغذی را مچاله کنی و در سطل آشغال بیاندازی، قبلش نگاهش کن شاید یک خاطره خوب داخل اون نوشته شده باشه که داری اونو از بین می بری.

اپیزود3:

کاغذی که مچاله کردی و در سطل آشغال انداختی یک چک پول بی ارزش نبود یک حس با ارزش بود.

کبریت

معلم: بچه ها درس امروز در مورد کبریت است.چوب کوچک و باریکی که در نوک آن گوگرد است.حالا

برداشت شما از کبریت چیه؟

بچه مثبت: خانم کبریت خطرناکه و نباید با اون بازی کرد.

بچه خلاف : خانم با کبریت میشه سیگار روشن کرد.

بچه درس خون: خانم با کبریت میشه چراغ الکلی را برای آزمایش روشن کرد.

بچه شر: خانم با کبریت میشه یک انبار کاه را آتش زد.

بچه شکمو: خانم با کبریت می شه گاز را روشن کرد و غذا را گرم کرد.

بچه هنری: خانم با کبریت میشه یک خونه چوبی درست کرد.

بچه خنگ : خانم میشه یک سئوال دیگه از من بپرسید؟

بچه عاشق: با کبریت میشه یک چاه نفت خاموش را روشن کرد.

بچه روشن فکر: با کبریت میشه دل یک آدم خشک را آتیش زد بعد بشینی کنارش و دستای سردت را با دل گرمش گرم کنی.

پ.ن: این عکس زیبا را آیدا عزیز به پست کبریت تقدیم کرد.

اینجا خانه ابدی من است

شاید تنها خانه من باشه که من هیچگونه دخالتی در انتخاب آن نداشتم. بدون سلیقه من انتخاب شد ولی به نام من ثبت شد. در انتخاب محیط، متراژ و حتی دکوراسیون داخلی اش حق نظر نداشتم. خانه ای که در کمتر از یک ساعت ساخته شد.... خانه ای کوچک با چهار دیوار. خانه من فقط یک اتاق خواب برای خوابیدن داره، برای اینکه خسته گی های یک عمر زندگی را آنجا در بیارم. خانه من نور نداره، چراغ هم نداره شاید چون با چشم بسته وارد آن شدم....خانه من پرده هم نداره البته اولش داشته، پرده سفیدی که با آن برای من لباس دوختند باز بدون سلیقه من، لباسی که حتی دکمه هم نداره...مارک هم نداره. لباس من تابع مد روز نیست. کوتاه نیست ...بلند هم نیست، چین ندارد...اسپرت هم نیست یک پرده سفیده. دیوار های خانه من به رنگ قهوه ای یه متمایل به خاکی است و گچ بری های روی دیوار از ریشه های درختان کهن است . جالب است سقف اتاقم سرامیک است البته نه از نوع گرانیت از نوع سیمان ... اینجا همه چیز ست شده با طبیعت است. پس شاید من در طبیعت زندگی می کنم. در خانه ای یک طبقه و بدون حیات ... خانه من در برج سبز نیست در بیا بانی دور است.

خانه من کوچک است پس شاید برای همینه کسی خانه من به مهمانی نمی آید اگر هم بیایند تا دم در، کسی به داخل نمی آید.خانه من آیفون تصویری نداره مرا با سنگهایی که به درب خانه می زنند صدا میکنند. خانه من اگر هیچ ندارد ولی درب زیبایی دارد بر روی درب خانه ام نامم حک شده است چه جالب تاریخ تولدم هم نوشته شده حتی شعر مورد علاقه ام آنجا حک شده.... این بر طبق سلیقه من بود. مادرم با دستهای پیرش که به تازگی پیر شده هر هفته درب خانه ام را می شوره. آرزوی پدرم این است که روزی به خانه ام بیاید تا من تنها نباشم زیرا که فقط او باور دارد که من در تنهایی می میرم. نمی دانم چرا پدرم وقتی پشت درب خانه ام می یاد، اینقدر سیگار می کشه ظاهرا فراموش کرده برای قلبش ضرر داره. نگرانه، نگران جانوران خاکی ... او می داند من از مارمولک می ترسم.....آن دور دست گویا رضا اومده حتی اونم هم به خانه ام نمی آید ...گویی همه رضا ها با من قهرند... مثل همیشه از آن دور دست به من نگاه می کنه... چقدر پیر شده !... کمی نزدیک اومد صدایش را می شنوم میگه:

نامردی کردی بدون من خونه مجردی گرفتی ... دلت اومد بدون من....آخه کی صدای نق هاتو بشنوه. خونمون ساکت شده کسی غر نمی زنه. کامپیوتر تنهاست بدون تو ....حتی نمی دانم پسوردت چیه تا وبلاگت را آپ کنم. هیچکس نیست تا با او کل کل کنم.... همه چیز را با خود بردی ... تنها بویت به یادگار مانده... شبها کسی، مارش خاموشی نمی زنه. صبحها کسی در پادگان بیدار باش نمی ده. آن جا دیگه آب جاری نیست. همه جایش باتلاقی شده که آروم آروم منو در خودش حل می کنه. .... اینجا گویی قانون مرده، نه تو. حتی پنجشنبه ها دیگه روز تفریح نیست ... خداحافظ تا پنجشنبه دیگر .... و رفت.

سر در خانه همسایه عکس هست ، سر در خانه من عکس نداره ...باز کسی به سلیقه من توجه نکرد... باز سنتهای مسخره .... حرف مردم.... حتی یادم هست سر در وبلاگم هم عکس بود. اینجا موبایل خط نمی دهد پس یقینا برای همین است که کسی به من زنگ نمی زند.وسایل شخصی ام نیستند ساعتم کو ، حلقه ام، کفشهایم ، کتابهایم ،....حتی سه تار شکسته ام ....آینه ام که قول داده بود با من باشد ....اینجا آینه اش گلی است. نمی توانم خودم را در آن ببینم.

یادم هست آخرین روز در کوله پشتی ام همه وسایلم را گذاشتم ولی ظاهرا فراموش کردم اونو بیارم ...کاش کسی کوله پشتی ام را برایم DHL میکرد.

در خانه ای که هیچ وسیله ای نیست ، حتی کتابی برای خواندن، حتی تلویزیونی برای دیدن ، ضبطی برای شنیدن ، غذایی برای خوردن، دوستی برای حرف زدن، ... من چه کنم جز خوابیدن.من اینجا هیچ ندارم آنچه با خود دارم خاطراتم است خاطرات خوب و بد ... پس بهتره فقط بخوابم و با خاطراتم در خواب زندگی کنم ... ای کاش خاطرات خوب بیشتر با خود آورده بودم ... آخر اینجا تا ابد من تنهام .... پس اینجا خانه ابدی من است.

پ.ن1: لازم به ذکر است که این پست سر کلاس مدیریت استراتژیک نوشته شده است.پیدا کنید پرتقال فروش را!!!!

پ.ن2: Sony Portable Reader یک کتاب دیجیتالی قابل حمل است که قابلیت نمایش فایلهای Pdf را دارد .برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید. خیلی با حاله.... ببینید.

آینه من

چندی پیش نامه ای به آینه اتاقم نوشتم، آینه ای که از کودکی همیشه با من بود و هنوز هم هست و تنها رکورد داری که توانسته هنوز در کنار من باشه. از او خواستم که بگه منو چطور می بینه که مردمان نمی بینند و چرا تو این سالها منو ترک نکرد که مردمان کردند و می کنند.

در پاسخ نامه ای به این مضمون داد:

بچه تر که بودی، می نشستی جلوی من و ساعتها به من زل می زدی، یا نه بهتر بگم به خودت زل می زدی. نمی دونم چی توی مغزت می گذشت. گاهی وقتها به من شکلک در می آوردی و گاهی می نشستی زار زار گریه می کردی. وظیفه منم این بود که وقتی گریه می کردی تو را به مسخره ترین صورت نشون بدم تا خودت از چهره ات خنده ات بگیره و بخندی. بزرگتر که شدی توقعاتت از من بیشتر شد. دوست داشتی اون چیزی که نبودی را بهت نشون بدم. مدتها جلوی من می ایستادی و ملتمسانه از من می خواستی که تو را خوش فرم تر نشون بدم ولی از اون جایی که دروغ در مرام من جایی نداشت اونی را نشون می دادم که بودی.

هیچ وقت اون مشتی که بهم زدی و دلم را شکوندی یادم نمی ره. با سرعت وارد اتاقت شدی لگدی به در زدی و بعد با مشت.....اون روز دل من شکست ولی خونی ازش نیومد در عوض دست تو نشکست ولی آغشته به خون شد و با خودت تکرار می کردی چرا؟

تا مدتها با من قهر بودی و به من نگاه نمی کردی تا اینکه بالاخره یک روز به من لبخند زدی و گرد و غبارم را گرفتی. من همیشه با تو بودم ...در کنارت و هیچ وقت بهت دروغ نگفتم و شاید مهمترین تفاوت من با مردمان این بود.

مردمان وقتی در برابر من وقتی قرار می گیرند خود واقعی شان هستند.... کسی در برابر من نمی تواند خودش را مخفی کند هر چند که گاه دوست ندارند خودشان را ببینند ولی تو ساعت ها می نشستی و به خودت عمیق نگاه می کردی و این مهمترین تفاوت تو با مردمان بود. تو هنوز برای من همان کودک گریانی که وقتی با مامانش قهر می کرد پیش من می یومد و گریه می کرد. هنوز هم قهر می کنی ولی این بار نه با مادر ونه با مردمان.... بلکه با خودت. هنوز با چشمان خیس وارد اتاق می شی و گاه مبهوت من می مانی.حتی من هنوز سعی می کنم چهره ات را چنان مضحک نشان دهم که گریه را فراموش کنی ولی نمی دانم در دنیای مردمان چه دیدی که خنده را از یاد بردی.

شاید فرق من با مردمان این بود که من همیشه برای دیدن چشمهام را باز می کنم ولی مردمان با چشم بسته می بینند. من آن چیزی را می بینم که هست و مردمان آن چیزی را می بینند که دوست دارند ببینند. در برابر من تو خودت هستی و من خودت را به خودت نشان می دهم و من با خودت مثل خودت هستم. ولی مردمان در برابر تو که خودت هستی خودشان نیستند و این چیزی است که من و تو سالها می بینیم و ای کاش مردمان هم می دیدند....و آنچه نمی بینند از تو، وسیله ای است برای ترک کردن.....