مردمان

مردمان مردگانند چون بمیرند بیدار شوند

مولانا

ای کاش کور بودم و این همه نادیدنی نمی دیدم

ای کاش کر بودم و این همه بی حرفی نمی شنیدم

در روزگاران نه چندان دور

مردمان

آب را به روی من بستند

خورشید را زندانی کردند

و

به ستارگان حکم کردند

چشمک به شراره ممنون

و من خندیدم و خندیدم

به مردمان

زیرا که اصل خدا بود و بس

سالها گذشت

به سکوت و تنهایی و محکومیت

در یه روز گرم تابستون

حکمی صادر شد

و مردمان بی خبر از همه جا

دیدند و شنیدند

آب روان

خورشید آزاد

و

چشمک ستارگان را

و از آن زمان

پنج سال گذشت

و هر کس آب درونش را می خورد

و مردمان در هر زمان

قضاوت میکنند و مردمان مردگانند

در جهالت خود باز می میرند

و امروز

باز قضاوت می کنند

و

ای کاش کور بودم و این همه نادیدنی نمی دیدم

ای کاش کر بودم و این همه بی حرفی نمی شنیدم

و باز مردمان را به خدا می سپارم

که او خود عادل و داناست

و هر کس آب درون خود را می خورد

گاه آب ذلال

گاه آب گندیده.

به نام پدر ........................................................... سفرنامه

به نام پدر

و اين سفر اينچنين آغاز شد که ......

در يک روز سرد زمستانی، همراه با هوای ابری، زمانی که خورشيد به مرخصی رفته بود و آفتاب به مغز من نمی خورد ناگهان پيشنهادی به مغز من رسيد که با بچه های پاکار پرديسان به جشنواره فيلم فجر برويم و کارگردانان ايرانی را کمی خوشحال کنيم.

پس از مطرح کردن با بچه ها و توافق هفت نفره قرار شد که هر کس ويزای خروج از شهر خود را بگيرد. روز توافقيمان پنجشنبه، ششم بهمن ماه 1384 شد و از اين جهت پنجشنبه که 1 هيچ به نفع ما تا مرخصی.

روز بعد چهار نفر از بچه ها ويزا به دست به شرکت آمدند و خوشحال از اينکه بالاخره سفيرکبير های بزرگ ( همسران و مادران) با خروج يک روزه آنها موافقت کردند و دو نفرديگر هنوز نتوانسته بودند ويزای خود را بگيرند و خود من هم که بايد از سد دو سفير کبير می گذشتم و سفير اول مهر خروج را زد و سفير دوم در دست اقدام بود.

چند روزی گذشت تا بالاخره الهام هم توانست ويزای خود را بگيرد که آن هم خود داستانی داشت و اينچنين شد که آزاده، الهام، پريسا، پريناز، فريده و مينا به سرپرستی من هم پيمان سفر به پايتخت شدند.

و خدا بيامرزد رضا شاه را که قطار را به ايران آورد و ما برای تهيه بليط به ايران تراول رفتيم و يک کوپه و يک نفر بليط گرفتيم.اصفهان- تهران : ساعت 21:25 - 5 بهمن ماه 1384

و از آنجا که حس بزرگتری و ليدری من شکوفا شده بود از يک هفته قبل برای دقيقه به دقيقه روز برنامه ريزی کردم. روزها با اينترنت پر سرعت شرکت به دنبال ليست فيلمهای جشنواره مي گشتم و يافت نشد تا دوستی سايت festivalfajr را معرفی کرد و پس از آن ديگر برنامه فيلمها را داشتيم و مانده بود انتخاب آنها. جلساتی پی در پی در شرکت برگذار شد تا فيلم منتخب مهندسين پرديسان انتخاب شد. به نام پدر..... حاتمی کيا......

و روز موعود فرا رسيد .... بعد از اتمام کلاس Labview در شرکت همه به سمت خانه ها رفتيم. چهار شنبه 5 بهمن ساعت 9 شب در راه آهن قرار گذاشتيم که حضور به هم برسانيم.

ساعت 8:30 من و آزاده و رضا راهی راه آهن شديم ...... روز بد نبينيد حتی شب بد. در راه به مه برخورد کرديم و آن هم نه يک مه معمولی بلکه مه ای که چشم چشم را نمی ديد و با سرعت 40 کيلومتر در ساعت بيشتر نمی شد رانندگی کرد. بر اثر آلودگی مه ای جاده ها ديده نمی شد و در جايي که ماشين بايد می پيچيد نپيچيد و اين چنين شد که وارد اتوبانی شديم که راه خروج نداشت و مجبور شديم يک دور مغرب مشرقی به دور اصفهان بزنيم و ساعت 9:15 ما هنوز نرسيده بوديم. تازه ساعت 9:20 دقيقه به محلی رسيديم که ماشين نپيچيده بود و اين بار پيچيد و در مه ای وحشتناک، شب، با سرعت 80 کيلومتر در ساعت نفسها در سينه به راه خود ادامه داديم. بچه ها تماس گرفتند که نمی رسيم و بهتره عجله نکنيد. ساعت 9:25 تازه به ورودي راه آهن رسيديم و ماشيني را ديديم که در اثر مه زدگی از جاده خارج شده بود. نفسهايمان حبس بود و به صورت چشم بسته رضا رانندگی مي کرد تا اينکه در ساعت 9:30 به درب اصلی رسيديم. به محض ديدن بچه ها که در حيات راه آهن ايستاده بودند اشک از چشمانم جاری شد. شايد اشک نبود و ذرات مه بود که از خوشحالی به قطرات باران تبديل می شد. بدون خداحافظی با سرعت 100 کيلومتر در ساعت می دويديم تا بالاخره بر اثر تاخير 10 دقيقه ای قطار توانستيم پا بر روی رکاب قطار بگذاريم و از آنجايي که واگن ما واگن 1 بود و ما در واگن 10 سوار شده بوديم طي عبور مسيري که به اندازه اتوبان تهران قم بود خود را به واگن 1 و کوپه مورد نظر رسانديم و در بين راه مورد تشويق قرار گرفتيم. واقعا رسيدن ما به قطار يک معجزه بود. پس از آرام شدن تازه متوجه شدم که 6 نفريم و پريناز از آمدن انصراف داده و مينا به آذر تبديل شده است.

يک کوپه دختر همراه با دلهايي به ظاهر شاد، همراه با Mp3 Player تا نيمه شب خنديدن و رقصيدن و به زور خوابيدن. ساعت 4 صبح بود که در اثر ضربه هايي که بر در قطار می خورد از خواب بيدار شديم. مسئول قطار بود که ملافه های زربافت کشمير را از ما خواهان بود و ما با چشمهای خواب آلود و صورتهای پف کرده آنها را به سمت پايين پرتاب کرديم و زير لب غر می زديم و يک ساعت بعد به تهران رسيديم.

و اينچنين شد که 6 اصفهانی در ساعت 5 صبح روز 5شنبه با کوله هايي مملو از آرزو و اميد به تهران رسيدند.

همه جا تاريک بود. ستاره ها در آسمان نبودند زيرا که باران میآمد .با همان کوله های اميد و آرزو به سمت دستشويي حرکت کرديم و هر قدمي که در پله بعدی ميگذاشتيم به بوی خوش آن نزديک میشديم. با چهره خسته و رنگ پريده وارد شديم و بعد از 45 دقيقه با چهره ای زيبا و بشاش خارج شديم و پس از صرف نان و پنير و گردو با چايي به مسير خود ادامه داديم. ساعت 6:30 در زير باران قدم زدن چه حالی داشت. نزديک 2 کيلومتر پياده روی کرديم و حقيقتي است که.....

زير بارون گريه کردم تا تو اشکام نبينی

بين راه کلی شعر و شاعری کرديم و همه خواب بودند و ای کاش هميشه مزاحمان خواب بودند و هيچکس نبود و ما فرياد کشيديم :

خدای آسمونها برس به داد دل عاشق ما جوونها

ساعت 7:00 ميدان شوش - ايستگاه مترو ------- حرکت

ساعت 8:00 ميرداماد------- پايان مترو

پس از خروج از مترو از رودخانه ای از آب و جمعيت به سمت ايستگاه اتوبوس حرکت کرديم. در بين راه دستفروشان موفقی را ديديم که از موقعيتها خوب استفاده ميکنند و در حال فروش چتر بودند و اين شکار لحظه ها بود.سوار اتوبوس شديم. مقصدمان خيابان شريعتی، سينما فرهنگ بود. در اتوبوس بوديم ولی حس زير باران بودن را هنوز داشتيم. پس از چند ثانيه تفکر متوجه شديم که از سقف اتوبوس باران می آيد و ما باز مجبور بوديم زير سقف چترهايمان را باز کنيم و آزاده با چتر در اتوبوس نشسته بود.

ساعت 8:45 در ايستگاهی نزديک سينما فرهنگ پياده شديم. چند دقيقه ای پياده روی کرديم و اکسيژنی تازه. گويا مغز هايمان به مرخصی رفته بودند و ما دور از مشکلات و غمها، سختي ها، بايد ها و نبايد ها قدم مي زديم و اي کاش هر روز اينگونه بود.

به سينما رسيديم جمعيتی با کلاس به ظاهر، در صف بودند. جوانانی با آرزوهاي جوان و با دلهايي گرم و شايد گرم فارغ از غم که در زير باران، سردي و خيسي را حس نمی کردند. ميانسالانی را در صف مي ديديم که به اين بهانه می خواستند جوانی خود را ثابت کنند. دختران و پسرانی که سينما فقط يک بهانه بود و آنها به دنبال عشق گم شده خود بودند و 6 دختر اصفهانی که هر کدام نياز به سفري داشتند که برای يک روز از خود فرار کنند.

با همت و تلاش آزاده ثبت نام کرديم و قرار شد ساعت 11:30 برای گرفتن بليط به اين مکان برگرديم.2 ساعت بيشتر وقت نداشتيم. به سمت تجريش حرکت کرديم و وقتی به آن قطب شمال رسيديم همه جا برف می آمد .به سمت قائم رفتيم و به نام خريد آغاز کرديم شاپينگ گردی را.

همه درهاي فروشگاهها بسته بود و ما مثل هميشه که در زندگی شخصيمان به درهای بسته برخورد ميکنيم اينجا هم به درهای بسته خورديم و باز انتظار......

به ياد شرکت و آقای اميری از دستگاهای مدرنی که در گوشه کنار مرکز خريد قائم مشاهده مي شد درخواست چايي کرديم و با شکلاتهای خوشمزه پريسا به نام شرکت چاي و شکلات خورديم و در طبقات مختلف چرخيديم و هر کس به خريدي پرداخت.

ساعت 10:45 با کيسه هايي نه چندان پر به سمت سينمای فرهنگ حرکت کرديم.باز با همت آزاده و دختران با معرفت تهراني بليط تهيه شد. هر نفر 1500 تومان. وارد سينما فرهنگ شديم. فرهنگ نبود .....با فرهنگ بود. سينما نبود هتل بود آن هم از نوع 5 ستاره. به همراه 2 باکس پاپ کورن وارد سالن شديم و در انتظار آس اين بار حاتمي کيا .

به نام پدر..... و باز حاتمی کيا گل کاشت و هر کس با اشک چشمهايش گل او را آبياری کرد. نمی دانم چرا هر بار هر بار حاتمی کيا گلي مي کارد و ما با اشک چشمهايمان آن گل را بايد آبياری کنيم.

از فيلم چيزي نمي گويم خودتان ببينيد و قضاوت کنيد.

ساعت 2 فيلم تمام شد و همچنين انرژی ما....... با چهره هايي خسته از سينما بيرون آمديم و هر کدام در فاصله 1متری از همديگر کنار خيابان ايستاديم.

باز باران باز ترانه ........باز در انتظار تاکسي.

سوار يک پيکان شخصي شديم. مقصد خيابان جام جم. رستوران جام جم.در راه گوگوش زمزمه مي کرد و همراه او الهام هم صدايي ..... و گه گاهی بر حسب نوع شعر تن صدا بالا و پايين مي رفت و گهگاهی در اين ميان موبايل ها به صدا در مي آيد و ما از زنده بودن خود خبر مي داديم.

به رستوران رسيديم و از بخت بد يا خوب ما رستوران تعطيل بود. دست از پا دراز تر پياده به سمت ميدان ونک به راه افتاديم. تا در راه رستورانی را پيدا کنيم و کرديم. رستوران يا Fast Food ملت. نوع غذا مرغ کنتاکی انتخاب شد و همراه با چهره هايي گرفته ميل شد و گهگاهی لبخندی از جانب پريسا. تا حدی انرژی از دست رفته به دست آمد. چند قدمی از رستوران دور شديم که به بازار صفويه رسيديم که الان به نام ولي عصر شده و نميدانم چرا؟

نيم ساعتی آنجا قدم زديم. برحسب اتفاق آزاده پالتويي که چند ماهی به دنبالش مي گشت و پالتو به دنبال آن نمي گشت را پيدا کرد و از آنجا که فروشنده کمي بد قلق بود معامله شان نشد. از آنجا خارج شديم همه خسته بودند. آزاده مي خواست برای 1 ساعت از ما جدا شود تا مدارکش را از دوست تهرانيش تحويل بگيرد. بيچاره به محض گفتن پيشنهادش مورد حمله اينجانب قرار گرفت و مانند بچه ای خوب به گوشه ای خزيد و من طبق معمول می خواستم از دلش در بياورم ولی آبی بود که ريخته شده بود.

چند لحظه بعد با يک پرايد به سمت شهرک غرب در حرکت شديم. من و پريسا جلو نشستيم زيرا که ما مکمل هم بوديم و به قول خودش مثل 2 تکه از پازل در هم فرو مي رفتيم. در بين راه همه سکوت کرده بودند. سکوت مرگباری بود و تا 7 ساعت ديگر تحمل چنين وضعی خيلی سخت بود و من باز فکري به مغزم رسيد که .....

شهرک غرب -ميلاد نور - ساعت 4:40 يک مجمع فوری تشکيل شد و من از بچه ها خواستم که خود را Refresh کنند و دمشون گرم همه گوش دادند و در عرض يک چشم به هم زدن همه سرحال شدند و به سمت ميلادنور همراه با ماچ افشين حرکت کرديم.

ميلاد نور که واقعا نور از آن می بارد ديدنی است نه از جهت ساختمان بلکه از جهت جوانانی که ماسکهای روغنی بر چهره دارند.هر کس با کسي به گوشه ای خزيد . هر کس در فروشگاهی برای خود مي چرخيد. گاه با ديدن قيمتها نا اميد مي شديم و گاه لبخندی برلب می زديم.

و من وقتی متوجه شدم بالاخره آزاده موفق به خريد پالتو شد خوشحال شدم و اين خبر را به بقيه رساندم و فقط موضل اصلی چکمه بود و شال و کلاهی برای من و همه چيز برای فريده و نمی دانم چه برای الهام و آذر و پريسا.

زمان مي گذشت و ما خسته تر مي شديم .ساعت 6:30 از ميلاد نور به سمت گلستان خارج شدِيم. پژويي لطف کرد و ما را به آن سمت برد. راننده پژو در بين راه متوجه شد که ما اصفهانی هستيم و اين شد نقل مجلس اون آقا و متلک گويي ها شروع شد و ما هم برای اينکه کمی بخنديم و از خسته گی در بياييم به مقابله به مثل با او پرداختيم.خدا را شکر که مسير کوتاه بود.چند دقيقه ای طول نکشيد .او که بسيار از حاضر جوابی های ما خشنود شده بود در پی آدرس و تلفنی بود و نفهميد که ما عاقل تر و زرنگ تر از اين حرفهاييم و او در جهالت خود بود که ما پياده شديم. به گلستان وارد شديم .جمعيت زيادی از جوانان آنجا بودند. هر کدام به گوشه ای خزيديم. در دقايق 90 بازی به تريايي در همان محل رفتيم به دليل نکشيدن سيگار مجبور بوديم زمان بيشتری روي پا بايستيم تا ميز خالی يافت شود.کافه گلاسه همراه با کيک سفارش داديم. يکی از ليوانها کوچک تر بود و ما تمام خسته گی هايمان را سر گارسون بيچاره خالی کرديم و او هم برای اينکه ما راضي از آنجا برويم يک بستني اضافی تر برايمان آورد و ما اصلا به آن نگاه نکرديم.

از گلستان هم خارج شديم .مقصد راه آهن بود.همراه با پژويي در خيابانهای خلوت به راه افتاديم.کيسه پول ديگر خالي شده بود و جان ما هم...... به راه آهن رسيديم. نيم ساعت فرصت داشتيم.کسي با کسي حرف نمي زد. به سمت دستشويي رفتيم ولي نه با انرژي صبح ...... بليط ها در دست...... باز به سمت واگن 1.

مقصد: اصفهان- ساعت 10:45

در کوپه در گوشه اي لميد.....رنگها پريده.حتی موزيک هم حال نمی داد. پريسا به رسم يادبود هديه هايي برايمان خريده بود.کمی خنديديم نه از ته دل ....عکس گرفتيم .مامور کنترل بليط آمد کمی کل کل کرديم ......خوابيديم بدون صدا و شور و شوق شب قبل.

ساعت 6:00 از گرما بيدار شديم کيسه به دست و کوله بر پشت با يک دنيا حرف، نگاه ، پشيمانی و شادی و باز در انتظار روز ي ديگر ..... با همان نگاهها ، خستگی ها ، لبخندها ......

و به نام پدر جايزه سيمرغ بلورين 24 جشنواره فيلم فجر را از آن خود کرد ....... و ما هم به نام او روزهای تکراری ديگری را آغاز ميکنيم. به اميد سفری ديگر

اعتماد

آنانی که به شما اعتماد میکنند

از آنانی که شما را دوست دارند

یک قدم فرا ترند

نمی دونم این جمله از کیه ولی به درد من خیلی خورد

بهترین ها

از نظر من. بهترین تفریح ،کار کردنه. بهترین دوست در کنار آدم ،خود آدمه. بهترین غذا،نون و پنیره. بهترین شیرینی ،شکلات تلخه. بهترین کتاب ،تقویمه سال پیشه. بهترین روز ،یک روز مونده به ساله نو. بهترین شب ،شبی است که روزش یه روزه با آرامشه. بهترین معلم ،گذشته منه. بهترین کلاس ،کلاسه بی معلمه. بهترین موزیک ،زمزمه های خودمه. بهترین فیلم ،فیلم گذشته هامه. بهترین سن ،همین الانه. بهترین خبر،برنده شدن در لاتاریه. بهترین آرزو،داشتن آرامشه. و بهترین کار الان تمام کردن این چرندیاته.

جیرجیرک

جیرجیرک به خرس میگه دوست دارم.خرس میگه الان وقت خوابه زمستونیه بعدا صحبت میکنیم.خرس رفت خوابید ولی نمی دونست عمر جیرجیرک 3 روزه.......

این یک مسیج زیبا بود که روی موبایلم گرفتم .نمی دونم کی گفته ولی جای فکر خیلی داره.

آزادی

آزادی را به کسی که دوست دارید تقدیم کنید.

نان را از من بگیر

آب را از من بگیر

هوا را بگیر

ولی من را از خودم نگیر

و

من

بودنت را به تو تقدیم میکنم

و

به

پاس آزادیم

آزادی را

به تو

تقدیم میکنم

بدون شرح

برداشت شما چیه؟

خودسانسوری

چرا؟ چرا باید وقتی نمی خوای بخندی ،بخندی؟وقتی نمی خوای حرف بزنی ،بزنی؟ و عکسش......چرا باید از بعضی ها ترسید؟چرا همه چی عکسش درسته تا خودش؟چرا ما آدمها را مجبور به خودسانسوری میکنند؟ از وقتی بچه هستیم بهمون میگند اینا بگو اینا نگو.اینا بپوش اونا نپوش.میریم مدرسه میگند اینا بخون اونا نخون،میریم دانشگاه میگند این کارا زشته این کارا خوبه........آخه چرا؟چرا ما آدما را عادت میدید به خودسانسوری.چرا بودن یا نبودن را خودمان تجربه نمیکنیم؟ در کوچه ای تنگ وتاریک ، در یه عصر زمستونی کودکی به دنبال بودن خود می گشت.کودکی که امروز 30 ساله است و در آن کوچه ها به دنبال عروسک گم شده اش میگردد.او همه را عروسکی میداند در مقیاس بزرگتر .ولی او عروسک خودش را میخواهد.همان عروسکی که به او نه نمی گفت و او هر چه می گفت عروسک با لبخند او را همراهی می کرد.او عروسکش را در کوچه های کودکیش جا گذاشته بود.آنها عروسک کودکیش را از او گرفتند وقلم وکاغذی به او دادند و گفتند بنویس بابا آب داد و او نوشت بابا آب نداد .آنها گفتند بنویس آن مرد با اسب آمد و او نوشت آن مرد نیامد......آنها هم خوشحال از نوشتن غافل از اینکه او اشتباه می نویسد برای آنها مهم نوشتن بود ......ولی او اشتباه نوشت نوشت .....حتی سر کلاس مغناطیس و ماشین هم اشتباه نوشت و کسی نگفت چرا؟ او اشتباه مینوشت تا کسی بگوید چرا و کسی نگفت امروز او به دنبال گم شده اش میگردد تا شاید بتواند عمر گذشته اش را باز سازی کند.امروز دیگر نمی خواهد خود سانسوری کند به خاطر دیگران.می خواهد عروسک کودکیش را بقل کند تا به اعماق وجودش سفر کند.

من یک پنجاه وچهاری چوب خورده ام

روزهای برفی را پشت سر میگذاریم.روز هایی که همه جا سفید است ولی هنوز بعضی مردم فکر سیاه دارند.روزهای کوتاه و تاریک مثل بعضی ها.....افرادیکه فکرشان سیاه است مویشان زودتر سفید میشود.البته عکس این مطلب درست نیست.از بدی ها که بگذریم هنوز افرادی هستند که ته دره هم که باشند فکرشان بلند است......بگذری ما را چه به این حرفها......روزهای برفی که بگذره میرسیم به عید و بهار .از بهار خوشم نمی یاد هر چند که تولدم در بهاره......بگذریم.از اینکه باید از این خونه به اون خونه برم و یه سری آدم های تکراری و حرفهای تکراری بشنوم خسته میشم.سال گذشته تحویل سال پیش اموات (سر خاک مرده ها)بودم خیلی با حال بود و چند ساعت بعد هم رفتیم ی.ولی آسمون همه جا یه رنگ بود حتی اونجایی که آدمهاش یه رنگ دیگند.جایی که رنگ آسمونش فرق داره با جاهای دیگه آسمون دله.....گاهی وقتا قرمزه گاهی صورتی گاهی آبی و گاهی سیاه......آسمون دل عاشقا آبی ، آسمون دل فارغ ها سفید و آسمون دل من ......بگذریم.امروز روز گذشتن و رفتن است .باید دید و رفت......به جایی که او نباشد ......باید رفت وفکر کرد.... که چرا چنین شد؟ او قانونش را در آسانسوری محبوس کرده و برای هر طبقه ای از مردم بالا و پایین می برد.حال در چه طبقه ای قرار بگیری مهم است.رابطه قرار گرفتن مردم در طبقه با رنگ دل و رنگ مویشان ارتباط دارد...... بگذریم .هر چی امروز میخوام به اون سمت نرم ولی مثل یک کش کشیده میشم.من چوب اون سمت را خورده ام .آخه من یک پنجاه وچهاری چوب خورده ام.شما تا حالا چوب خوردید؟

بدون شرح

گاهی وقتا بهتره حرف نزنم.......من حرفم را در قالب عکس میگم و شما حرف بزنید

گلهای شمعدانی

با نگاهش، با قلمش مرا واداشت که بنويسم.بدون هدف. بدون موضوع .قلم بر می دارم و می نويسم.

می نويسم برای گلهای شمعدانی.

ولی نمی دانم چرا قلم پيش نمی رود.آخر از چه بنويسم.....

از او.....

او مثل من، تو و ماست .اوگلی از گلهای شمعدانی است.مثل همه گلها سفيد، صورتی و قرمز.او جدا از ما نيست.

او تابع هيچ قانونی نيست.هيچ قانونی برای او نيست.

او مثل من نور می خواهد، آب می خواهد زيرا که او زنده است.او متل ما زنده است به عشق ،او را جدا ندانيد.....

او همچون انگوری است که آب درون هر دانه اش شهدی است از اشک.اشکهای کسی که شبها بيدار بوده ،راه پيموده، همه شب تا سحر بيدار بوده،تاکهای خشک را آب داده. دلهای شکسته هر قلمه شمعدانی را مرحم گذاشته.تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورانده......تا من و تو امروز او را جدا ندانيم.

اين خون باغبان جوانی است که ديگر در اوج جوانی جوان نيست. او محکوم نيست........

او محکوم به تنهايي نيست.زيرا او مانند من ، تو و ما فکر ميکند.

خوشبختی

لحظاتی را طی کردم تا به خوشبختی برسم اما تا رسیدم فهمیدم خوشبختی همان لحظات بود نمی دونم این جمله از کیه....... فقط اینا می دونم که تنها جمله ای است که منا به فکر می بره و آروم میکنه.شما را چی؟

ستاره شانس

یک شب یک ستاره شانس از آسمون به زمین افتاد . به من گفت : من می تونم دنیا یا یک دوست خوب بهت بدم کدوم را می خوای؟ من گفتم :هیچکدوم گفت: چرا؟ گفتم: چون یک دوست خوب دارم که برام یک دنیاست بعد ستاره شانس به آسمون رفت و دیگه اونا ندیدم. تا حالا شما اونا دیدید؟ اگه دیدیدش چی ازش می خواهید؟