یک شات از پیچک و درخت

زیر سایه‌‌ی درختی خوابیده بودم. سرم رو به آسمان بود و نگاهم به شاخه‌هاش. چشمم به پیچکی افتاد که در آغوش درخت بود شاید هم درخت در آغوش پیچک؛ مگر فرقی هم می‌کند؟ نسیم می‌نواخت. برگ‌ها می‌رقصیدند. صدای تشویق شاخه‌ها به گوش می‌رسید. بک‌گراند همه‌ی این‌ دیدنی‌ها، ابرها بودند که می‌چرخیدند. پیچک همان‌طور که سرش روی زانوی درخت بود و درخت نوازشش می‌کرد، گفت: یادت می‌آید اولین دیدارمان را؟ تو درخت بلندی بودی و من یک پیچک کوچک، صدایت ‌کردم اما تو نگاهم نمی‌کردی؛ من پایین بودم و تو بالا. از سروصدایم، نگاهم کردی. نگاهت کردم و گفتم: «منم پیچک». لبخندی زدی. چشمم به شاخه‌ی شکسته‌ات افتاد. گفتم: «چرا شاخه‌ات شکسته؟ می‌خواهی شاخه‌ی شکسته‌ات را درمان کنم؟» خندیدی و گفتی: «تو؛ خیلی کوچکی. اما بیا بالا». به دورت پیچیدم و پیچیدم و آمدم بالا. چقدر از بالا دنیا فرق می‌کرد. چقدر قشنگ بود. خزیدم دور شاخه‌ی شکسته‌ات. تنه‌ات را محکم در آغوش گرفتم. آن‌قدر ماندم تا احساس کردم کمی بهتر شدی... تا آن روز صبح؛ که از خواب بیدار شدی گفتم: «درخت عزیزم، باید بروم». گفتی:«کجا؟» گفتم:«خسته‌ام. خسته‌ام از اینکه بهار بیاید. از اینکه نگاهی شروع شود. چون می‌دانم هر آمدنی رفتنی دارد و نمی‌توانم، آمدنی را محکوم به ماندن کنم. پس می‌روم. که خوبی هر چیز به رفتنش است. مثل دمی که اگر حبسش کنی، می‌میرد و می‌میری. مثل رودخانه‌ای که اگر نرود می‌گندد». گفتی: «تنهایم می‌گذاری؟». گفتم:« نه. می‌روم پایین سرجای اولم. آخر درخت عزیزم این بالا جای توست. تو که ساقه و تنه‌ی قوی داری. اما من چی. تن من نازک است و تحمل سرپا ایستادن ندارد. روزی اگر تو نباشی من هم نیست می‌شوم». با بغض گفتی:« برو. اما یادت باشد جای تو روی تمام تنه‌ام باقی می‌ماند. جای پیچیدنت روی من». راست می‌گفتی. جای من روی تنه‌ی تو مانده بود. تن من شکل تنه‌ی تو شده بود. گفتم: «می‌مانم. آن‌قدر که یا من نباشم یا تو نباشی. گر چه من از ارتفاع می‌ترسم اما به تو تکیه می‌کنم. می دانم اگر کودک بازیگوشی از ریشه در بیاوردم، دور تو خشک می‌شوم. اما می‌مانم چون از ارتفاع لذت می‌برم. .

من غرق در تصویری بودم که پیچک با کلماتش در رویایم ساخته بود که ناگهان برگی روی صورتم خانه کرد. به خودم که آمدم، صدای درخت را شنیدم که به پیچک می‌گفت:« با اینکه طوفان تمام شده بود اما صدایش در گوشم بود و اجازه نمی‌داد صدایی را بشنوم. سر به آسمان، خدا را صدا می‌کردم. گوش‌هایم را تیز کرده بودم تا پاسخش را بشنوم که صدای تو را شنیدم. گفتی پیچکی؛ پیچیدی و آمدی بالا. در آن سرمای زمستان، تن‌پوشی بر تن خسته و رنجورم شدی. مرحم زخم‌هایی شدی که کلید بر تنم جا گذاشه بود. شب‌های کوتاه زمستان رفته بود و روزها بلند می‌شد. خورشید گرم و گرم‌تر می‌شد. هر روز که نگاهت می‌کردم، پیچی از پیچکت می‌سوخت. شاخه‌هایم را سایه‌بان می‌کردم. اما خورشید راهش را پیدا می‌کرد. گفتی، برمی‌گردم، پایین زیر سایه‌ات تا برای همیشه بمانم و من که بودنت را برای همه فصل و نه فقط تن‌پوشی برای سرما می‌خواستم پا بر روی احساسم گذاشتم و شاخه‌هایم را رها کردم تا تو آزادانه به ریشه‌ات برگردی تا باشی برای همیشه. حالا تو هستی. ریشه‌ات برای همیشه هست. گاه که بادی بوزد شاخه‌هایم به مهمانی‌ات می‌آیند. گاه دورم می‌پیچی و بالا می‌آیی و من پذیرایت هستم. نمی‌گویم کودکان بازیگوش دیگر بر تنم یادگاری ننوشتند که نوشتند. اما نقش برجسته‌ای که از تو بر تنم به یادگاری ماند رنگ هر زخمی از کلید را بی‌رنگ می‌کند». .

آفتاب رفته بود و من هنوز زیر درخت پیچک‌پوش خوابیده بودم.

0 comments: