راه بی برگشت

در هر راهی که پا می‌گذاری می‌لنگی. فکرمی‌کنی شاید ریگی به کفش‌ات است. پاتو از تو کفش بیرون می‌آوری. کف، تو، همه‌جاش را خوب نگاه می‌کنی اما ریگی نمی‌بینی. می‌پوشی و به راه می‌افتی. دوباره می‌لنگی و کج می‌روی. مقصد را گم کرده‌ای و به نقطه‌ای می‌رسی که نه نقطه‌ی پایان است و نه شروع. مردم نگاهت می‌کنند، پچ پچ می‌کنند. سرت را پایین انداخته‌ای. ناگهان در سربه‌زیری، متوجه می‌شوی؛ کفش‌هات لنگه به لنگه است. یک لنگه‌ش از خودت است اما لنگه‌ی دوم مال تو نیست. این طرف و آن طرف به دنبال لنگه‌ی کفش‌‌ات می‌گردی که چشمت به پای «او» می‌افتد؛ کفش‌های «او» هم لنگه به لنگه است. یک لنگه‌ از تو، در پای «او»‌ست. چشمت به لنگه‌ی دوم پای «او» می‌افتد، مال خودش نیست؛ پا، تو کفش، او کرده است. حالا تو می‌لنگی. «او» می‌لنگه، او هم می‌لنگه، او هم می‌لنگه، او هم می‌لنگه......

0 comments: