زن

پرده بالا می‌رود. فضا تاریک است و فقط یک لامپ از سقف آویزان است. زن جوانی با دست‌ها و چشمان بسته روی زمین نشسته‌است. زخم‌ها و کبودی‌هایی روی صورتش دیده‌می‌شود. مردی روی صندلی روبروی او نشسته‌است. مرد چند کتاب و چند ورق کاغذ را به سمت زن جوان پرت می‌کند و با لگد ضربه‌ای در پهلوی زن می‌زند...

.

پرده‌ای در کار نیست. صدای گریه‌‌ی دختری به گوش می‌رسد. به شیشه‌ی فروشگاه اسباب‌بازی فروشی چسبیده و گریه می‌کند. مادر دست دخترک را گرفته و می‌کشد. دختر جیغ می‌زند. مادر دستش را بلند می‌کند و سیلی محکمی به صورت دختر می‌زند...

.

نیم‌ساعت اول فیلم فقط عاشقانه‌های زن و مرد بود. زن احساس خوشبختی می‌کرد تا روزی که هنوز زن دومی در کار نبود. اما آن روز که شناسنامه‌ی گم‌شده‌ی شوهرش را پشت کتاب‌های کتاب‌خانه دید، دنیا روی سرش خراب شد...

.

در فصل دوم، زن عاشق مرد می‌شود. فصل سوم، فصل عاشقانه‌های زن و مرد بود. فصل چهارم مَرد، دیگر عاشق زن نبود. فصل پنجم به درد و درد و درد گذشت...

.

دختر یک نگاه به روزنامه‌ی خط‌خطی می‌کند و یک نگاه به پلاک درب. آدرس درست بود. با لبخند زنگ می‌زند. درب باز می‌شود. دختر سه‌تا یکی، پله‌ها را بالا می‌رود. درب باز است. دختر وارد می‌شود. خوش‌حال روزنامه را به منشی که علت حضورش را در آن شرکت می‌پرسد، نشان می‌دهد. منشی لبخندی می‌زند و از اینکه چاپ‌خونه فراموش کرده در اطلاعیه بنویسد فقط مرد استخدام می‌کنند، عذر‌خواهی می‌کند. دختر از درب بیرون می‌آید. روی پله‌ی اول می‌نشیند و خطی روی این آگاهی هم می‌کشد...

.

آخر اخبار، مثل یک پیام بازرگانی، زنی را نشان داد که صورتش شطرنجی شده‌بود. زن گریه‌کنان از دوربین فرار می‌کرد. خبرنگار دنبالش می‌دوید و می‌پرسید «چند سالته؟» که برق رفت و نفهمیدم به کدامین گناه زن شطرنجی شده‌بود...

.

شمعی روشن کردم و کنار مادر نشستم. نور شمع، نیمی از صورت مادر را روشن کرده بود؛ چه پیر شده بود. دستش را در دستم گرفتم. چروکیده و زبر بود...

0 comments: