از دست این باران

باران که می‌آید، همه شاعر می‌شوند. از مردان آبی پوش گرفته تا نارنجی پوش. مرد آبی‌پوش کنار شومینه‌ی گرمش، از پشت پنجره‌ی نیمه‌بازش، به باران نگاه می‌کند، سیگاری آتش می‌زند و با قلمش کلمات را‌ از ذهنش جارو می‌کند و می‌ریزد روی زمینی، کاغذیِ و سفید. زمین می‌شود پُر از برگ‌های زرد و نارنجی و صدای خش‌خش و نم نم باران و دو عاشق و یک چتر و یک بوسه.

مرد نارنجی‌پوش، جارویش را برمی‌دارد و خش‌خش‌ کنان از لای برگ‌های زرد و نارنجی، بوسه‌ها و کلمه‌‌هایش را جمع می‌کند و می‌ریزد در سطل زباله.

هر دو شاعر، هر دو عاشق، یکی عشقش کلمه ، دیگری زباله.

0 comments: