چهار...سه...دو...یک

بیست و نه سال، بنا بودم. آجرهای پرت‌شده را در هوا می‌گرفتم و روی هم می‌چیدم و دیوار می‌ساختم. چهار سال پیش تصمیم گرفتم همه را خراب کنم. آجرها را از دل دیوار در می‌آوردم، آن‌ها که سالم بودند را به سمت تو پرت می‌کردم.... گاه بد نشانه می‌گرفتم؛ زمین می‌افتاد و می‌شکست. گاه می‌گرفتی و دیوارت را می‌ساختی .... شرمنده‌ام که گاهی هم سرت را ‌شکاندم باور کن قصدم دلت بود که به سرت اصابت می‌کرد... شوخی کردم.... مشکل از دوبینی چشم‌هایم بود. همه‌ي این‌ها را گفتم که بگویم وبلاگم چهارسالش تمام شد.

0 comments: