عروسک‌ها دزدند

فیلم زندگی‌ام را به عقب برمی‌گردانم

هیچ تصویری از کودکی‌ام نیست

عروسک‌هایم

به جای اینکه هم‌بازی کودکی‌ام شوند

کودکم شدند

و چه زود

از منِ کودک، مادر، ساختند

نگرانی،‌ مسئولیت، دل‌شوره را از آن روز تجربه کردم

که «پیرهن صورتی» تب کرده بود و تا صبح نخوابید

منم نخوابیدم و لحظه به لحظه تبش را چک می‌کردم

پاشویه‌ش می‌کردم

فردا برایش سوپ پختم

و قاشق قاشق دهانش می‌کردم

و با دستمال دور دهانش را پاک می‌کردم

بازی‌گوشی می‌کرد و نمی‌خورد

تنبیه‌اش کردم

گریه افتاد

در آغوشش گرفتم و با هم گریه کردیم

موهایش را می‌بافتم

شب‌ها برایش قصه می‌خواندم

تا خوابش ببرد

تا خوابم ببرد

من سه ساله بودم

چند ماه بعد

«مهربون» به جمع ما اضافه شد

شبیه خودم بود؛

موهای سیاه، چشم‌های سیاه، لپ‌های قرمز

لجباز و یک‌دنده

و این قصه ادامه داشت با «شیطون»، «بادوم»، «عسل» و....

و نگرانی های مادرانه‌ی من هر روز بیشتر از دیروز می‌شد

کودکانم، کودک ماندند

و من همیشه مادر

و امروز خسته از حس مادرانه‌ام

در پیِ کودکی‌ام می‌گردم

...

کاش کسی می‌فهمید

0 comments: