با هندوانه

در پشت دشت‌های سبزش، سرزمینی با خاک سرخ دفن شده‌ است. سربازانی ریز اندام با پوستی سیاه محافظتش می‌کنند. منِ خودخواه شمشیر بر رویش می‌کشم و به خاکش حمله می‌کنم. دل‌سنگم؛ بی‌آنکه به اشک‌های مردمانش توجه‌ کنم خاکش را به اسارت خود در می‌آورم و تکه‌تکه‌اش می‌کنم. آن‌قدر با ولع حمله می‌کنم که سربازانش بدون هیچ مبارزه ای در لحظه‌ی اول تسلیم می‌شوند. مثل خون‌آشام به جانش می‌افتم. می‌خورم. می‌خورم، آن‌قدر که احساس ‌کنم، دریا در من است. قدرت تکان خوردن ندارم. چشمم به شهر نابود شده می‌افتد. سربازان، آرام و بی‌صدا در گوشه‌ای آرمیده‌اند؛ حتی شمشیرم. لحظه‌ای از خودم بدم می‌آید ولی فقط لحظه‌ای. فردا دوباره روز از نو.

0 comments: