فلاشبک به دیروز
مثل یک فیلم سینمایی
مادر و پدر جوان
نقش من، دخترک تُپلی
با
پیراهن دورچین قرمز،
یقه بب با تور سفید
عروسک به دست
اول تاب بازی
بعد با پسر همسایه
لِیلِی کنان خانهبازی
مادر در حال آب دادن کوزههای شمعدانی
راستی چرا دیروز، خانهها حیاط داشت
حوض داشت و کنار حوضها، شمعدانی؟
پدر از راه میرسد
من، در بغلش
چرخی در هوا میزنم
مادر به پدر میخندد
چایی در استکانهای کمرباریک
یک سبد میوههای تابستانی
و یک دنیا نوستالوژی
و
من خنده را از وسط دو نیم میکردم
.
.
.
من با عینک آفتابی به دیروزها نگاه میکنم
.
.
.
امروز را
.
.
.
عینکم را بر میدارم و به فردا نگاه میکنم
فردا رنگی ندارد
0 comments:
Post a Comment