روز کَپَکی

درب یخچال را باز کردم. چشمم به هر طبقه‌ای می‌افتاد، دلم می‌گرفت. میوه‌ها گندیده، پنیر کپک زده، شیر ترشیده، خورشت در تهِ ظرفی خشک شده. سطل آشغال را نزدیک یخچال آوردم و همه خوراکی‌هایی که یک زمانی سر زنده بودند را در سطل ریختم. همه این‌هایی که در سطل آشغال دور هم جمع شدند، می‌توانستند روزی گرسنه‌ای را سیر کنند و لبخندی بر لبی بنشانند. من‌و‌تو هم روزی مثل آن پنیر، کپک زده یا مثل میوه‌ها گندیده می‌شویم. قبل از اینکه به آن روز کپکی برسیم، می‌توان کار کوچکی انجام داد

0 comments: