همیشه زنگ انشاء را دوست داشتم و برای نوشتن انشاء عزا نمیگرفتم. اولین باری که انشاء ننوشته سر کلاس رفتم، دوم دبیرستان بودم. شب قبلش، من و برادرم تا پنج صبح فیلم میدیدیم؛ تازه ویدئو خریده بودیم. فردا به امید اینکه خانم یزدانی (معلم فارسیمان) برای خواندن انشاء صدایم نزند به مدرسه رفتم.
زنگ انشاء. آرزو شرکت، نفر پنجمی بود که انشایش را خواند. من خوشحال بودم خانم یزدانی از لیست حضوروغیاباش، از حرف «ش» آرزو را صدا زد و دیگر منرا صدا نمیزند. آرزو هنوز ننشسته بود که خانم یزدانی بدون اینکه به لیستش نگاه کند به من اشارهای کرد و گفت:« بیا». با اعتمادبهنفس، دفترم را برداشتم و رفتم. در فاصله بلند شدن از صندلی تا رسیدن پای تختهسیاه، تصمیم گرفتم انشای ننوشتهام را از حفظ بخوانم. حدود سه دقیقه چشمم به صفحه سفید دفترم بود و میخواندم. هنوز حرفهایم تمام نشده بود که زنگ مدرسه را زدند. خوشحال شدم؛ فرصت نشد دفترم را امضاء کند. نفهمید. همهی اینها را چرا گفتم؟
پنجشنبه، سر کلاس مدیریت استراتژیک، استادمان که نامش را نمیدانم، قصه شیر و غزال را تعریف کرد(همان که هر روز صبح غزال با این فکر از خواب بیدار میشود که باید از سریعترین شیر سریعتر بدود وگرنه غذای شیر میشود و شیر هم با این فکر بیدار میشود که باید از سریعترین غزال سریعتر بدود) بعد، ده دقیقه فرصت داد تا برداشتهای خود را از داستان بنویسیم. منِ تنبل، با خودم گفتم:« این همه مدیر و سرپرست و آدم مهم، چرا از من بپرسد؟». ده دقیقه بعد، به من نگاه کرد و گفت:«شما بخوانید»؛ از شانس خوب من. با اعتمادبهنفس ایستادم و سررسیدم را جلوی صورتم گرفتم و...
4 comments:
خوب زنگ تفریح انشا می نویشتی
موضوع انشا چي بود؟
سلام
وبلاگتو دوست دارم
به من هم سر میزنی؟
salam man ham daghighan hamin tajrobeh tarikhi ra daram va yek roz ke ensha naneveshteh bodam moalem sedam kard va man hamchin ba abo tab daftare sefid ra joloye soratam gereftam va dastan saraei kardam khoda rahm kard nagoft dobareh az ro bekhon :)
Post a Comment