خواست، دَوید

افسانه و اعظم هم‌بازی‌های دوران بچه‌گی‌ام بودند. افسانه همسنم بود و اعظم که به‌ش می‌گفتیم اعظم کوچیکه، چهار سال از ما کوچکتر بود. تابستان، هر‌روز ساعت 5 برای بازی کردن به کوچه می‌رفتیم. یک روز طبق معمول به کوچه رفتم و تا ساعت 6 منتظرشان ماندم، نیامدند. رفتم دم خانه‌شان و زنگشان را زدم. پدرشان در را باز کرد و با عصبانیت گفت «امروز نمی‌آیند» و در را محکم بست. آنچه از ظاهر پدرشان در ذهنم مانده، مردی عصبانی با زیر‌شلواریِ راه‌راه، پوستی تیره، موهایی چرب و گاه بین‌اش سفید. من ناراحت به خانه آمدم و ماجرا را برای برادرم شهرام، که چند سالی از من بزرگتر است تعریف کردم. او گفت «ناراحت نشو، پدرشان موجی است». نفهمیدم. فکر کردم پدرشان موجی است یعنی شغل پدرشان در ارتباط با موج است. با خودم گفتم، این‌ها که پدرشان شغل مهمی دارد پس چرا کف حیاط خانه‌شان خاکی است؟ فردای آن روز، صبح زود، با صدای جیغ و فریادی که از بیرون خانه به گوش می‌رسید، بیدار شدم. تمام بدنم از ترس می‌لرزید. رفتم پشت پنجره، دیدم اعظم و برادرهایش گریه می‌کنند. همسایه‌ها جمع شده بودند. ماشین نیروی انتظامی آمد و بعد از چند دقیقه آمبولانس. مادرم برای اینکه من آن صحنه‌ها را نبینم، دست منو گرفت و برد توی اتاق ولی شهرام لحظه به لحظه به من خبر می‌داد. او گفت «اصغر‌آقا (پدر افسانه و اعظم) نیمه‌شب سرِ زنش را با چاقو بریده و افسانه را زخمی کرده». دلم برای اعظم کوچیکه و افسانه می‌سوخت. افسانه را به بیمارستان بردند و اصغر‌آقا را به زندان. بعد‌ها، منظور شهرام را از «موجی بودن» فهمیدم. مشکل موج گرفتگی از وقتیکه در جبهه بوده برایش پیش آمده و مدتی هم در بیمارستان بستری بوده. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، معتاد می‌شود. چند باری هم به زندان می‌افتد. آن روز وقتی از زنش برای خرید هروئین، پول خواسته، دعوایشان می‌شود و با چاقو رگ گردن زنش را می‌زند و افسانه که می‌خواسته جلوی او را بگیرد، زخمی ‌می‌شود. چند هفته بعد افسانه از بیمارستان مرخص شد. از آن به بعد، هیچ‌وقت ساعت 5 برای بازی به کوچه نیامد. افسانه در آن خانه، هم نقش پدر داشت هم مادر. اول مهر، افسانه و برادرش به‌جای رفتن به مدرسه، سرِکار رفتند. با دستمزد کمی که می‌گرفتند و با کمکهای همسایه‌ها زندگی‌شان را می‌گذراندند. فقط اعظم درس می‌خواند، چند باری دیدم‌اش از مدرسه که بر‌می‌گشت مثل مامان‌ها نان، سبزی و میوه خریده بود. یک روز در مورد آزادی پدرشان از مادرم سئوال کردم، گفت برای اینکه آزاد شود باید فرزند کوچک‌اش که آن زمان 4ساله بود به سن قانونی برسد و همه بچه‌ها رضایت دهند. ده یازده سالی گذشت. اصغر‌آقا آزاد شد. پیر شده بود. تمام موهایش سفید بود. دور چشمهایش کبود و گود‌افتاده بود. کمتر در محله دیده می‌شد. چند ماه بعد از آزادی‌اش، آن خانه، خانه که نه، آن زمین که فقط دو اتاق وسطش بود را فروخت و از آن محله رفتند. از آن روز هشت سالی می‌گذرد. دیروز، در خیابان، چشمم به پوستری که به درختی آویزان بود، افتاد. باورم نمی‌شد. عکس اعظم کوچیکه بود. بزرگ شده بود و زیبا. نفسم بند آمد. پایین عکس این جملات نوشته شده بود«کاندیدای سومین دوره شورای اسلامی شهر/ جوانی برای ملتی جوان/دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه تهران».

0 comments: