آقای مهربون سوار تاکسی شد. از پنجرهٔ ماشین نگاهم کرد. لبخند زد. نگاهش کردم. لبخند زدم. راننده سوار ماشین شد. ماشین راه افتاد. آقای مهربون سرش را به طرفم برگرداند. نگاهم کرد. با لذت نگاهش کردم. دستی تکان داد. احساس امنیت کردم. ماشین دور شد. تا وقتی بین ماشینها محو میشد ایستادم و نگاهش کردم. دلم برایش تنگ شد. سردم شد. احساس سقوط کردم. صدایی نمیشنیدم. سرم گیج رفت. از درون خالی شدم. پیشانیام خیس شد؛ یک جور عرق سرد. احساس خستهگی تمام بدنم را گرفت. لرز کردم. ماشین ها دور سرم میچرخیدند. روی جدول، کنار خیابان نشستم. چشمهایم را بستم. آخرین نگاهش را در ماشین به یاد آوردم. دستش را روی شانهام احساس کردم. کولهام را گرفت و بر شانهاش انداخت. اشکهایم را پاک کرد. در آغوشم گرفت. احساس سبکی کردم. حس عجیبی داشتم؛ حس پرواز. با صدای بوق ماشینی، به خودم آمدم. چشمهایم را باز کردم. بلند شدم. راه ادامه داشت. رفتم.
0 comments:
Post a Comment