جمعه صبح، دلتنگ، کنار بخاری نشسته بودم. قولوقرارهایم را، در ذهنم دوره میکردم. دلم نمیخواست به هیچکدامش عمل کنم. حوصله خواندن و نوشتن نداشتم. آلبوم دیدن، بد نبود. پشت به بخاری، روی زمین نشستم. آلبوم روی پایم. میدانستم چشمم به عکسی میافتد که با دیدنش دلتنگیام بیشتر میشود؛ دیدم. صورتم خیس شد. چانهام میلرزید. سردم بود. کمرم را به بخاری چسباندم و به عکس خیره شدم. بوی پلاستیک سوخته آمد. نبودی ولی میدیدی.
2 comments:
en kafshat man koshtehhhhhhh
haji_vashangtoo@yahoo.com
Post a Comment