گالش‌های مادربزرگ

نام این کودک نوش‌آفرین است؛ متولد 1305. بیش از هفتاد سال است درون یک قاب قدیمی ایستاده و نگاه می کند؛ جدی است. لبخندی در چهره‌اش نیست، شاید عکاس فراموش کرده بگوید:«لبخند بزن». نوش‌آفرین آن لحظه، درعکاسخانه، نمی‌دانست روزی بزرگ ‌می‌شود، ازدواج می‌کند، دختری به دنیا ‌می‌آورد؛ نامش اشرف و دختر اشرف، شراره، هفتاد‌و‌پنج سال بعد، ساعت‌ها به چهره ‌معصومش نگاه می‌کند و از او می‌نویسد، می‌داند که هیچ‌وقت این‌ها ‌را نمی‌خواند. دختر کوچولوی پنج‌ساله دیروز با کلاه و دامن‌ ‌دورچین و شنل قیطان‌دوزی شده و گالش‌های چرمی، مادر‌بزرگ هشتاد‌ساله امروز است با چادرمشکی. او مرواریدی است نه در دل صدف، در خانه‌ای ‌کوچک، در انتهای بن‌بستی، در یکی از خیابان‌های پائین شهر. این خانه پناهگاه من است و او همدمم. سواد دانشگاهی ندارد ولی حرف‌ها و قصه‌هایش دل‌نشین است. او را دوست دارم و گاهی فراموشش می‌کنم. شاید این فراموشی کوچک‌ترین ارمغان کار، پول و زندگی صنعتی باشد.

0 comments: