پیرمردی حدودٱ هفتاد ساله با موهایی سفید و گاه سیاه بیناش و عینک کائوچویی قهوهای با شیشههایی ضخیمتر از ته استکان در خیابان نظر، روبروی شیرینیفروشی ستوده، در پیادهرو گُل میفروشد. مشتریاش هستم. گلهایش در سه سطل پلاستیکی قرمز که یکیاش دستهاش شکسته قرار دارد؛ رز، نرگس و زنبق. گران نمیفروشد. تزئین نمیکند. این تنها گلفروشی است که فهمیده کاغذهای رنگی، گونی و پوشال، گل را زیباتر که نمیکند، زشتتر هم میکند. دیروز از خیابان نظر رد میشدم. پیرمرد نشسته بود. چشمهایش بسته بود. اول فکر کردم نکند سکته کرده... خوب که نگاهش کردم، فهمیدم خواب است. صورتش خسته بود. چند لحظه بعد چشمهایش را باز کرد. گفت:«خانم گل میخواهی؟». با لبخند گفتم:«نه» و آرام که نشنود گفتم:«نگرانت بودم پیرمرد». لبخند زد. یک دسته نرگس به طرفم گرفت و گفت:«بیا، مجانی». چشمهایش برق خاصی داشت. میخندید. مات بودم. نرگسها را گرفتم. گفتم:«باید پولش را بگیری». گفت:«نه. مجانی دادم». به زور پولش را دادم. خداحافظی کردم و رفتم. با خودم گفتم:«نیاز او پول نبود؛ محبت بود».
0 comments:
Post a Comment