پُل

روز- خارجی- پل

.

.

.

زن در حالی‌ که با یک دست چادر سیاهش را گرفته بود و با دست دیگر که البته از زیر چادر دیده نمی‌شد، دست دخترک 6،7 ساله‌اش را، با کفش‌های طبی سیاهی که به پا داشت از روی پل گذشت و رفت؛ گویا عجله داشت.

دخترک با کفش‌های رنگ‌و رو رفته‌ی ورنی سفیدش (ظاهرا باید تا آمدن عید صبر می‌کرد تا کفش نو بپوشد) می‌دوید تا به قدم‌های سریع مادر برسد. دستی در دست مادر داشت و با دست دیگر کیف صورتی چرخ‌دارش را که روش پر بود ازباربی، روی پل می‌کشید و می‌رفت.

مردی با موهای بلند، ریش بلند، با کفش‌های کتانی‌اش آرام قدم بر‌می‌داشت. چند قدم که رفت، ایستاد. از دریچه‌ی دوربینش نگاهی به افق کرد. لحظه‌ای را ثبت کرد، سیگاری آتش زد و بعد آرام از روی پل گذشت و رفت.

صدای پای محکمی به گوش ‌رسید. سربازی بود که برق پوتین‌هایش چشم آدم را می‌زد. چند دقیقه بعد صدای دور شدنش آمد.

عاشقانه می‌خندیدند، عاشقانه حرف می‌زدند و عاشقانه سکوت ‌کردند. یک ساعتی ایستادند. از روی پل، غروب را نگاه کردند و خرامان خرامان دور شدند. عشقشان دیدنی بود؛ کفش‌هایشان را ندیدم.

دخترِ جوانِ چکمه‌پوش که پاشنه‌هایش میخی بود در دل پل، به این طرف و آن طرف می‌دوید تا بهترین نقطه را برای خط دهی موبایلش پیدا کند، آشفته بود. آخر فهمید این‌جا خط نمی‌دهد و دور شد و رفت.

پشت کفش‌هایش خوابیده بود، دست‌هایش در جیبش بود، دسته کلیدی و موبایلی به کمر داشت و از کنار هر عابری که می‌گذشت می گفت:« سی دی، دی‌وی‌دی، جدید، قدیمی، ایرانی، هندی، ترکی....». سهم نان شبش را که از مردمان گرفت، رفت.

پا که روی پل گذاشت، ته‌سیگارش را زیر کفش‌های چرمی‌اش خاموش کرد. سیگار دیگری آتش زد. در انتهای پل ته‌سیگار دومی را زیر پایش له کرد و سومی را هنوز روشن نکرده بود که دور شد و رفت.

.... رفت

.... رفت

.... رفت

.

.

.

شب- خارجی- پل

پل تنها بود؛ سکوت.

0 comments: