مثل اشک زیر باران

«آینه» را می‌شکنم

که خودم را نبینم دیگر

حرف‌های شکسته

پخش زمین‌اند

آ.......... ی... ن.................. ه

« آ » سرشکسته

خود را به « آینده » می‌سپارد

« ن » سردرگم

نمی‌دانست از کجا نقطه‌ای

قرض بگیرد

تا همدم ن،« تنهایی » شود

« ه » کنار« ن »، زخمی افتاده بود

می‌خواست چشمی قرض بگیرد

دو چشم شود

تا مردمان را خوب‌تر ببیند

غافل بود که همین یک چشمش هم

دیگر خوب نمی‌بیند

« ی » تنها یادگارش بود

می‌خواستم بردارمش به یادگار

یادم افتاد آینه را شکستم

که خودم را نبینم

دستش را در دست « ن » گذاشتم

تا با هم نقطه‌ای پیدا کنند

تا همدم « تنهایی » شوند

و من

که شکستم، که نبینم

زیر باران اشک ریختم

تا نبیند اشکم را

.

1 comments:

مرا بیاد این انداختی که گویا متعلق به وحشی بافقی باشد، نمی‌دانم، مطمئن نیستم
خوشا عاشق شدن اما جدائی