سلام انتظار؛ دخترکم

چند ماهِ پیش بود که نامه‌ای برایت نوشتم، یادت هست؟ آن روز نمی‌دانستم که بگویم دخترم یا پسرم؟ ولی امروز می‌دانم و می‌گویم:

سلام دخترکم... دل‌بندم؛ انتظار عزیزم

امروز فهمیدم که تو از جنس منی. امروز برایت اسم انتخاب کردم؛ انتظار. دوست داری نامت را؟ امروز اولین روزی است که با تو درددل می‌کنم. امروز فهمیدم تو تنها کسی هستی که هیچ‌کس نمی‌تواند تو را از من بگیرد. تو در منی و از جنس من. یادت هست نوشته‌ی چند ماه پیشم را؟ بگذار دوباره برایت بخوانم که بدانی چرا هیچ وقت نباید به این دنیا بیایی.

دخترم/پسرم

گله نکن چرا به دنیا نمی‌آورمت. خواستم؛ نشد. خواستم ذهنم را خالی از چراها کنم تا جایی برای چراهای تو داشته باشم؛ جوابی برای چراهایم پیدا نکردم. خواستم برای آمدنت دنیا را پاک کنم؛ دستانم پاک نبود. خواستم دنیا را آذین‌ رنگی ببندم؛ باد آمد و همه را با خود برد. خواستم دیوارهای دنیا را به رنگ آسمان کنم؛ آسمان تیره و تار شد. ‌خواستم باغچه زمین را پر از گل کنم تا قدم‌هایت را روی گل بگذاری، نهرها خشک شدند و به ‌تبع گل‌ها. خواستم در همین گوشه کنار، جایی امن، برای دل کوچکت پیدا کنم؛‌ هیچ کجا امن نبود. خواستم اول انسان شوم، انسان شوم، انسان شوم؛ نشد. خواستم شادی را تجربه کنم تا به تو هدیه کنم؛ ندیدم که تجربه کنم. خواستم لغتی جایگزین درد، غم، نامردی، بی‌رحمی کنم تا هیچ‌وقت نشنوی و نبینی ؛ پیدا نکردم. این‌جا دنیای تو نیست. این‌جا خانه‌ی امنی برای تو نیست. به دنیا نمی‌آورمت چون از روزی می‌ترسم که اشک‌هایت ببینم.

دخترم، انتظارم، از روزی که آن نامه را نوشتم تا امروز هنوز جوابی برای چراهایم پیدا نکرده‌ام و همچنان تعداد سئوال‌های بی‌جوابم، بیشتر شده است. من هنوز بر این باورم که دخترکم نباید به این دنیا پا بگذارد. هرچند که می‌دانم تو هم مثل مادر از جنس کوه هستی ولی ‌ترسم از روزی است که کوه هم فروبریزد.

همه می‌گویند که من اشتباه می‌کنم و من می‌گویم همه اشتباه می‌کنند. آخر مگر من این‌قدر بی‌رحم هستم که تو را به دنیا بیاورم تا به روزی برسی که از تنهایی با دخترکت درددل کنی؟

من اینقدر بی رحمم که تو را به دنیا بیاورم و بشینم ببینم که پاکن در دست‌های کوچکت است و به‌تنهایی سیاهی‌ها را پاک می‌کنی، با خط‌‌کش چوبی خط‌های کج را صاف می‌کنی و بی‌‌رنگ‌های‌ زندگی را با خودکار پُررنگ‌ می‌کنی و با مداد‌‌‌‌‌رنگی‌هایت رنگشان می‌زنی و بعد من تشویقت می‌کنم و نقاشی‌ات که پُر است از باورهای قشنگ را به در یخچال می‌زنم و سال بعد در خانه‌تکانی سال نو، اشتباها به سطل آشغال می‌رود و من در جواب گریه‌ات می‌گویم بیا دل‌برک مامان گریه نکن این خط‌‌‌کش و پاکن و مداد رنگی را بگیر و دوباره از نو شروع کن و نقاشی‌های قشنگ‌تر بکش و تو دوباره می‌کشی و در حالی که هنوز آب دماغت را بالا می‌کشی و کاغذِ آغشته به اشک‌هایت خیس است‌، آن نقاشی را به دختر فخری خانم می‌دهم (همان که مادرش شیشه‌هایمان را پاک می‌کند) تا گریه نکند و بعد هم از ایثار، فداکاری، صداقت و بخشش گوش‌های کوچکت که هنوز گوشواره هم ندارد را پُر می‌کنم و تو که هنوز نمی‌دانی ایثار و صداقت پفک‌اند یا شکلات، در آغوشم می‌خوابی و من پیشانی‌ات را می‌بوسم و می‌گویم بخواب دخترم، انتظارکم. و فردا ... فردا که از خواب بیدار می‌شوی در ذهنت آجرهای ایثار و صداقت می‌چینی و نمی‌دانی چرا؟ و هر روز تعداد این آجرها زیاد می‌شنود حتی از روزهای‌ سن تو بیشتر و کم‌کم می‌شوند مثل یک دیوار. دیواری از باورهای ما آدم بزرگ‌ها بین تو و عروسک‌هایت، هم‌بازی‌هایت. تا روزی که دست چپ و راستت را بشناسی، روزی که سنگینی تیشه را بازوان کوچکت تحمل می‌کنند‌، تیشه به ریشه‌ی دیوار می‌زنی و آنچه را که ما آدم بزرگ‌ها برایت ساختیم را خراب می‌کنی و دوباره از صفر شروع می‌کنی به ساختن. این‌بار چند سال سکوت می‌کنی ، خودت به بازار جامعه می‌روی و آجر و سیمان می‌خری به قیمت کودکی از دست رفته‌ات، به قیمت قهرکردن عروسک‌هایت‌، به قیمت از دست رفتن نوجوانی‌ات و خودت با زور بازوی کوچکت آجر می‌چینی و سیمان می‌ریزی و محکم کاری می‌کنی و می‌سازی و می‌سازی و می‌سازی و می‌شنوی از گوشه و کنار که گستاخی و لجبازی و بد‌اخلاقی و سکوت می‌کنی و سکوت می‌کنی و سکوت تا روزی که همان مردمان که گفتند و گفتند و گفتند زیر سایه‌ی دیواری که تو از باورهایت ساختی استراحت می‌کنند و تو هنوز در حال ساختنی و ساختنی و ساختنی و شنیدن تعریف و تمجید. و دل‌خوشی به آینده که روزی خودت هم به این دیوار تکیه می‌دهی و لذت می‌بری و نمی‌دانی که یکباره زیر‌نویس می‌شود بیست سال گذشت و می‌شنوی که می‌گویند مردمان هنوز اول کاری و تو باز می‌سازی و می‌بخشی. باز خراب می‌کنند و تو هنوز دل خوشی به آینده. اوج دل‌خوشیت مدرک است. هر طرف که می‌روی فرش قرمز است زیر پایت و هر بار پایت به جایی می‌گیرد و روی همین فرش قرمز زمین می‌خوری و باز بلند می‌شوی خودت را می‌تکانی و می‌بینی برایت دست می‌زنند و چشمت به دست‌ها می‌افتد و زخم هایت را نمی‌بینی و غافلی از این همه زخم روی بدنت تا دوباره زیر‌نویس ‌شود 10 سال بعد و.... 32 ساله می‌شوی، خسته ای، تنهایی، صدای تشویق‌ها هنوز می‌آ‌ید ولی دیگر لذتی نمی‌بری که تکرار تکرار است. به باورهایت نگاه می‌کنی اکثرا فرو ریخته‌اند و تو خسته‌تر ازآنی که باز بسازی. به دور دست‌ها نگاه می‌‌‌کنی تا شاید دیواری ببینی که بتوانی تکیه کنی ولی هیچ نمی‌بینی به پشت سرت نگاه می‌کنی، عده‌ای هنوز به باورهایت تکیه داده‌اند و فقط می‌شنوی صدای منو که می‌گویم هنوز اول راهی مادر، بلند شو، نشین و تو چقدر خسته ای از شنیدن کلیشه‌های مادرانه.

و تو آرام و بی‌صدا پشت به تمام باورها، شک‌ها و تردید‌ها می‌شینی در انتظار و همدمت قلمت می‌شود و کاغذی و سیگاری و برای دختر ندیده و نیامده‌ات نامه می‌نویسی که سلام دخترکم... دل‌بندم؛ انتظار عزیزم............

0 comments: