کپی برابر اصل

فکر می‌کنم با خودم کاش از خودم چند نسخه‌ی دیگر داشتم. فرقی نمی‌کرد کپی باشد یا اصل. خودم بودم حالا کمی بی رنگ و لعاب‌تر. هر نسخه که باطل می‌شد نسخه‌ای دیگر بود با یک مهر که پشتش می‌خورد کپی برابر اصل بود. حالا چه فرق می‌کرد لیوان چایی رویم بریزد یا فنجان قهوه. چه فرق می‌کرد آفتاب زردم می‌کرد یا یرقان. چه فرق می‌کرد روزگار تکه تکه‌ام می‌کرد یا کارمند بایگانی. نسخه‌ای دیگر از من بود بی آنکه به هیچ پاراگرافی ضمیمه شده باشد یا رونوشت.

از سر دلتنگی

بس ناجوانمردانه هوای این‌جا گرم است. دست به هر نقطه‌ای که می زنی، می‌سوزی و دودی از سوختن به هوا می‌رود. این‌روزها آن‌قدر دود به آسمان می‌رود که آتش‌نشانها نمی‌دادند به کدام نقطه برای خاموش کردن آتش بروند و نرفتن را به انتخاب نقطه ترجیح می‌دهند و از آن جهت همه می‌سوزند بی آن‌که فریادرسی باشد. از این رو دود می‌شوی و به هوا می روی. گاه به صورت خاکستری نرم بر میله‌های سرسره‌ای یا تابی در پارکی می‌نشینی و کودکی که امروز بالاخره توانسته پدر همیشه در کارش را راضی کند تا به پارک بیاردش دستی بر تو می‌کشد و از سیاه شدن انگشتش می‌خندد و از این کار خوشش می‌آید و آدمکی خندان بر تو می‌کشد و پدر که فکر می‌کند اون سرسره بازی می‌کند همچنان با موبایلش حرف می‌زند و حرف می‌زند و گاهی به جای آنکه لبخندی به مشتریش بزند لبخندی از روی اجبار به کودک می‌زند و کودک همچنان در حال نقاشی بر روی میله‌های پارک است و دست و صورتش را سیاه کرده. تلفن پدر تمام می‌شود دستهای دختر آغشته به خاکستر شده . وقت پدر تمام شده . دست کودک را می‌گیرد و با خود می‌برد. حال دست پدر هم خاکستری شد. پدر با دستهای خاکستری رانندگی می‌کند و هیچ توجهی نه به دستان سیاه خودش دارد و نه دستان سیاه کودکش. کودک هنوز در فکر نقش‌های کشیده روی میله است. دستش را در دهانش می‌گذرد با چند بار مکیدن خوابش می‌برد. کودک خواب می‌بیند بزرگ شده. یک زن سی و چند ساله است در یک روز گرم تابستانی. دلش آتش گرفته و می‌سوزد و دودش به آسمان می‌رود و خاکسترش بر میله‌های سرسره‌ی کنار پارکی می‌نشیند.

عجب دردی داره

امروز بدجور فلاش بک زدم به خاطرات. دردی که همه ی وجودم را گرفته چیزی شبیه همان دردی است که روزگاری از کلاس شماره 39 که همانا یکی از اتاق های بیمارستان پدر بود، می نوشتم. اگر خواننده اینجا بودید لابد یادتان هست. این یکی:

کلاس شماره‌ی 39 میدان جنگ است. پدر در خط مقدم با درد می‌جنگد. گاه به جلو می‌رود و گاه عقب‌نشینی می‌کند. اسلحه‌‌اش صبر است و استقامت. مادر قمقمه‌ا‌ش را آب می‌کند؛ مادر هنوز آب زم‌زم دارد. من و بچه‌ها تیر‌های اسلحه‌ش را تامین می‌کنیم. خسته که می‌شود اسلحه را زمین می‌گذارد، آن‌وقت ما برایش حمل می‌کنیم و نقش هم‌رزم‌هایش را در گروهانش بازی می‌کنیم. شب‌ها در سنگر کمین می‌کنیم و از دور شاهد مبارزه‌اش می‌شویم. این‌جا کسی که کاسه صبرش تَرَک بردارد به پشت جبهه فرستاده می‌شود و نیرویی تازه نفس به خط مقدم اعزام می‌شود. داوطلب برای خط مقدم زیاد است؛ فعلا. زمینِ این‌جا پُر از مین‌های نا امیدی است. ما هر روز این‌جا را مین‌روبی می‌کنیم که نکند، پایش روی مین رود.

همه ی دردها مثل هم نیستند. بعضی دردها خاصند و وقتی دوباره به سراغت می آیند خاطرات همان درد را که یکبار کشیدی با خودش می آورد. هر چند این درد چند سالی است از تنم بیرون نرفته و کمی بی رنگ شده اما دوباره حسش کردم. نا امید نیستم اما التماس دعا

فلاش‌بکی به گذشته:

التماس دعا

کلاس شماره‌ی 39

از پشت پنجره‌ی کلاس شماره‌ی 39

تصادف در کلاس شماره‌ی 39

جنگ در کلاس

شاید معجزه در کلاس

روزگارم

کلاس شماره‌ی39 کات

حافظ تو چرا؟

حافظ بیدار شو

یه شعر تازه تر بگو

جام و شراب و می

تا کی؟

.

رفتم سر چهارراه تا از پسرک، فال بگیرم

نگاهی به پانصد تومانی در دستم انداخت

و نگاهی

به چشم‌های خیسم

و گفت

برای این چشم‌ها فالی ندارم

دست در جیبم کردم؛

هزار تومان

گفت: ندارم

پنج هزار تومان

گفت: ندارم

.

اشکم سرازیر شد

حافظ بیدار شو

منتظره تا تو براش تایتل بگذاری

فیثاغورث وقتی کشف کرد a^2 +b^2=c^2 ، براش مهم نبود a , b چی هستند مهم این بود هر چی باشند اگه گوشه‌ی دنج بیاستند ( من به زاویه 90 می‌گم یه گوشه دنج) حاصلشون اون چیزیه که اون می‌خواست یعنی c... من به این فرمول فیثاغورث می گم فرمول خوشبختی. چرا؟ به این دلیل:

از این a ,bها تو زندگی همه زیاد هست که مهم نیست مقدار کدوم یکی بیشتر کدوم کمتر. مهم اینه آخرش برآوردش c بشه. یه مثال سادش فرض کن a زندگی مجردی باشه و b زندگی متاهلی. نهایتا مقدارهای هر کدوم بالا و پایین باشه به شرط اینکه 90 درجه هم بیاستند برآوردشون c خواهد شد و این یعنی خوشبختی. قسمت دردناک ماجرا وقتی شروع می‌شه که حاصل اینا c نمی شه چون شرط 90 درجه را ندارد. هر جور هم می‌چرخونیشون که زاویه بینشون 90 بشه، نمی‌شه که نمی‌شه. اما برعکس،a هیچ وقت باب میل تو نبوده اما در عوض b از اون مقداری که تو ذهنته باز هم بالاتره و تو گوشه دنج کنار a است. وقتی می‌شینن تو فرمول خوشبختی، c حاصل می‌شه که این یعنی آخر خوشبختی.

باور کن به نیت نوشتن این چند خط بالا صفحه‌ی بلاگرم را باز نکردم. اومدم مطلبی در مورد این موضوع بنویسم که چرا در هیچ دوره‌ای ما سر خط نیستیم و آخرش نتیجه بگیرم بازنده کیه و برنده کی... که یک‌دفعه بدون هیچ آمادگی قبلی سر از فرمول فیثاغورث درآوردم. حال آیا بین فکر نوشته‌ی اصلی من و چیزی که نوشتم آیا رابطه‌ای هست یا نه قضاوت با تو.

زندگی با نفس

سالها پیش که به دنبال تو می گشتم

گم شدم

و هیچ روزنامه ای

عکسم را چاپ نکرد

تا تو گم شده ات را پیدا کنی

روزها می گذشت

و من

در گوشه ای از این دنیا

قفس می ساختم

ولی نمی فروختم

و نمی دانستم

زندگی این همه قفس نمی خواهد

اما

امروز خوب می دانم

زندگیه با نفس را

نه با قفس

------------------------------

پ.ن: گفتی بنویس، گفتم چشم؛ نوشتم.