کلاس شماره‌ی39 کات یا برای پدرم یا خوش‌حالم یا هر تایتلی که دوست دارید

هفتم اسفند بود، تازه شب‌بوها برگ داده بودند و لاله‌ها سر از خاک درآورده بودند، که از خانه بیرون رفتی. دل‌تنگ نبودنت که بودم، کنار باغچه، نزدیک نرگس‌ها، همان‌جایی که می‌نشستی و سیگار می‌کشیدی، می‌نشستم و با آسمان دردودل می‌کردم. گاه آسمان، دلش ریش می‌شد و اشکی می‌ریخت. آن‌قدر که شب‌بوها سیراب شدند و به گل نشستند؛ لاله‌های وحشی هم. همه‌ی این‌ها می‌خواستند بگویند عید در راه است. درست بود، عید تا پشت در خانه‌ی ما آمد ولی تو نیامدی. سال که تحویل شد، خواب بودم. خوابیدم که نبودنت را کمتر حس کنم. از نبودنت شب‌بوها غصه خوردند و زرد شدند؛ نرگس‌ها، لاله ها و من هم. ام‌روز، حیاط را آب و جارو می‌کنم، سفره‌ی هفت‌‌سین پهن می‌کنم، درها را باز می‌کنم تا بهار، عید و تو به خانه بیایید. عید من امروز است.

یک روز سرد زمستونی از خانه بیرون رفتی و یک روز گرم تابستونی آمدی. بابایی خوش آمدی.

پ.ن: بالاخره آقای پدر بعد از 66 روز، فردا از بیمارستان مرخص می‌شود؛خوش‌حالم. هم‌چنین برای اتمام دوره‌ی فشرده‌ی درس‌هایی در کلاس شماره‌ی 39 ناراحتم.

0 comments: