نام این کودک نوشآفرین است؛ متولد 1305. بیش از هفتاد سال است درون یک قاب قدیمی ایستاده و نگاه می کند؛ جدی است. لبخندی در چهرهاش نیست، شاید عکاس فراموش کرده بگوید:«لبخند بزن». نوشآفرین آن لحظه، درعکاسخانه، نمیدانست روزی بزرگ میشود، ازدواج میکند، دختری به دنیا میآورد؛ نامش اشرف و دختر اشرف، شراره، هفتادوپنج سال بعد، ساعتها به چهره معصومش نگاه میکند و از او مینویسد، میداند که هیچوقت اینها را نمیخواند. دختر کوچولوی پنجساله دیروز با کلاه و دامن دورچین و شنل قیطاندوزی شده و گالشهای چرمی، مادربزرگ هشتادساله امروز است با چادرمشکی. او مرواریدی است نه در دل صدف، در خانهای کوچک، در انتهای بنبستی، در یکی از خیابانهای پائین شهر. این خانه پناهگاه من است و او همدمم. سواد دانشگاهی ندارد ولی حرفها و قصههایش دلنشین است. او را دوست دارم و گاهی فراموشش میکنم. شاید این فراموشی کوچکترین ارمغان کار، پول و زندگی صنعتی باشد.
گالشهای مادربزرگ
انسانهای بزرگ، نیازهای کوچک
پیرمردی حدودٱ هفتاد ساله با موهایی سفید و گاه سیاه بیناش و عینک کائوچویی قهوهای با شیشههایی ضخیمتر از ته استکان در خیابان نظر، روبروی شیرینیفروشی ستوده، در پیادهرو گُل میفروشد. مشتریاش هستم. گلهایش در سه سطل پلاستیکی قرمز که یکیاش دستهاش شکسته قرار دارد؛ رز، نرگس و زنبق. گران نمیفروشد. تزئین نمیکند. این تنها گلفروشی است که فهمیده کاغذهای رنگی، گونی و پوشال، گل را زیباتر که نمیکند، زشتتر هم میکند. دیروز از خیابان نظر رد میشدم. پیرمرد نشسته بود. چشمهایش بسته بود. اول فکر کردم نکند سکته کرده... خوب که نگاهش کردم، فهمیدم خواب است. صورتش خسته بود. چند لحظه بعد چشمهایش را باز کرد. گفت:«خانم گل میخواهی؟». با لبخند گفتم:«نه» و آرام که نشنود گفتم:«نگرانت بودم پیرمرد». لبخند زد. یک دسته نرگس به طرفم گرفت و گفت:«بیا، مجانی». چشمهایش برق خاصی داشت. میخندید. مات بودم. نرگسها را گرفتم. گفتم:«باید پولش را بگیری». گفت:«نه. مجانی دادم». به زور پولش را دادم. خداحافظی کردم و رفتم. با خودم گفتم:«نیاز او پول نبود؛ محبت بود».
تکرار تاریخ
همیشه زنگ انشاء را دوست داشتم و برای نوشتن انشاء عزا نمیگرفتم. اولین باری که انشاء ننوشته سر کلاس رفتم، دوم دبیرستان بودم. شب قبلش، من و برادرم تا پنج صبح فیلم میدیدیم؛ تازه ویدئو خریده بودیم. فردا به امید اینکه خانم یزدانی (معلم فارسیمان) برای خواندن انشاء صدایم نزند به مدرسه رفتم.
زنگ انشاء. آرزو شرکت، نفر پنجمی بود که انشایش را خواند. من خوشحال بودم خانم یزدانی از لیست حضوروغیاباش، از حرف «ش» آرزو را صدا زد و دیگر منرا صدا نمیزند. آرزو هنوز ننشسته بود که خانم یزدانی بدون اینکه به لیستش نگاه کند به من اشارهای کرد و گفت:« بیا». با اعتمادبهنفس، دفترم را برداشتم و رفتم. در فاصله بلند شدن از صندلی تا رسیدن پای تختهسیاه، تصمیم گرفتم انشای ننوشتهام را از حفظ بخوانم. حدود سه دقیقه چشمم به صفحه سفید دفترم بود و میخواندم. هنوز حرفهایم تمام نشده بود که زنگ مدرسه را زدند. خوشحال شدم؛ فرصت نشد دفترم را امضاء کند. نفهمید. همهی اینها را چرا گفتم؟
پنجشنبه، سر کلاس مدیریت استراتژیک، استادمان که نامش را نمیدانم، قصه شیر و غزال را تعریف کرد(همان که هر روز صبح غزال با این فکر از خواب بیدار میشود که باید از سریعترین شیر سریعتر بدود وگرنه غذای شیر میشود و شیر هم با این فکر بیدار میشود که باید از سریعترین غزال سریعتر بدود) بعد، ده دقیقه فرصت داد تا برداشتهای خود را از داستان بنویسیم. منِ تنبل، با خودم گفتم:« این همه مدیر و سرپرست و آدم مهم، چرا از من بپرسد؟». ده دقیقه بعد، به من نگاه کرد و گفت:«شما بخوانید»؛ از شانس خوب من. با اعتمادبهنفس ایستادم و سررسیدم را جلوی صورتم گرفتم و...
تشابه و تمایز
مطب دکتر وحید راد، متخصص ارتودنسی. کنارش مطب دکتر سعید راد، متخصص قلب؛ برادر هستند. هر دو مطب در یک واحد است با یک سالن انتظار مشترک. سه دختر جوان که روپوش سفید بر تن دارند، پشت میز چوبی بزرگی نشستهاند. یکیشان منشی دکتر سعید است و دو نفر دیگر منشی دکتر وحید؛ نامشان را نمیدانم. سالن شلوغ است. بعضی بیماران نشستهاند و عدهای ایستاده. نگاه میکنم. بیماران دکتر سعید، پیرمردها و پیرزنهایی هستند که نوار قلب، آنژیوگرافی و دفترچه بیمه در دست دارند و بیماران دکتر وحید، دخترها و پسرهای جوانی که کیفهای مارکدار، موبایل و سوییچ ماشین در دست دارند. من کنار مردی حدودا پنجاه ساله که روی صندلی نشسته و با مرد کناریاش، بلند بلند حرف میزند، ایستادهام. از حرفهایشان فهمیدم نانواست. در جواب سئوالی که نشنیدم چه بود، گفت:«شش ماه پیش، دکتر راد تشخیص داد رگ قلبم گرفته است. بالن زد و فنر گذاشت. هفته قبل، شاگردم نبود که کیسههای آرد را داخل دکان ببرد، خودم بردم. قفسه سینهام درد گرفت، فکر کنم فنر جابهجا شده. حالا آمدهام دوباره نوبت... ». هنوز حرفش تمام نشده بود که منشی دکتر سعید با اخم بهش گفت:« نوبت شماست آقا ». رفت داخل مطب. دختری، حدودا بیستوسه ساله، نه خیلی زیبا، با کفشهای چرمی قرمز و کیف مشکی با خطهای قرمز و چسبی بر دماغ، در عرض یک چشم بههمزدن روی همان صندلی نشست. چند لحظه بعد، منشی دکتر وحید از او پرسید:«الناز جان، امروز که نوبت بَندینگ (کِش گذاشتن بین دندانها برای ایجاد فاصله بین آنها) نداری، چرا آمدی؟». الناز گفت:«دیشب با دندانم پسته شکستم، فکر کنم براکت دندانِ نیشم، شکسته است».
چهارشنبه، از ساعت 6 تا 7:30 شب، کنار شوفاژ، پشت به پنجره، در سالن انتظار مطب برادران راد، ایستاده بودم و نگاه میکردم. شاید کسی هم به منِ سیویک ساله نگاه میکرد.
منم بازی؛ بازی خطرناکیست
پروانه عزیز، من را به یلدا بازی دعوت کرد. گفتم: « بازی نمیآیم »؛ قهر کرد. آمدم، شاید آشتی کند. این هم آنچه از من نمیدانید:
1- عید نوروز برای سفره هفتسینمان، ماهی قرمز نمیخرم. از ماهی میترسم.
2- برای روکمکنی برادرم، شهرام، رشته الکترونیک را انتخاب کردم؛ علاقهای نداشتم.
3- زبان که بازکردم، اولین کلمهای که گفتم :«مُمبه» بود( مُمبه=دُنبه).
4- سوم دبستان بودم. 15 نفر از همکلاسیهایم را، روز تولدم، دعوتشان کردم خانهمان . بدون اینکه با مامانم هماهنگی کنم.
5- در پست مجنونکشی، همسایهمان نبود که بید مجنون را برید، مامانم بود. سرطان هم نگرفت.
یلدا شبی مثل شبهای دیگر است؛ به نظرمن
Love me so long ,as long as this lovely night and remember my black eyes as black as this heavenly night.
Eyes wide shut
اتاق تاریک بود. پردهها را کنار زدم. نگاهی به اطرافم انداختم. خاک همهجا نشسته بود. چشمم به قاب روی دیوار افتاد؛ عکس عروسیام. برداشتماش و با آستینم، خاک رویاش را کنار زدم. با خودم گفتم:«پیر شدم...(بعد از چند ثانیه) لباس عروسیم کو؟». به سمت کمد رفتم. تمام خرتوپرتهایی که جلویاش بود را کنار زدم. لباسم در جعبه مقواییِ سفیدی، در طبقه دوم کمد، حبس بود. از جعبه بیروناش آوردم. سفید نبود؛ به خواسته خودم سبز بود. پوشیدم؛ گشاد بود. پای دامن خاکی بود؛ از شب عروسی. رفتم جلوی آینه. به خودم و آن لباس سبز خیره شدم، گفتم:«عروس سبز پوش». هیجان پنج سال پیش را نداشتم. آرایش کردم. دستی به موهایم کشیدم. تاج نداشتم، دستهگُل هم نداشتم؛ مثل شب عروسی. یادم آمد پنج سال پیش سفارش دستهگل ندادم. آخر میخواستم دستِ گُلم، در دستم باشد نه دستهگل. به خودم خیره شدم. انگار چیزی کم داشتم؛ شاید دستهگل عروس.
لذت بردن از زندگی خرجی ندارد؛ مفت
با یک فنجان چایی، یک تکه شکلات تلخ، عصر پنجشنبه، بعد از یک هفته کار، به شرطی که دلتنگ نباشی میتوانی از زندگی لذت ببری. اگر دلتنگ بودی، غمبرک نزن. گریه نکن. به موبایلت هم نگاه نکن؛ زنگ نمیزند. بشین روی کاناپه دونفره، فنجان چاییات را بگیر دستت، عطر چایی که مستت کرد، چشمهایت را ببند... صدای نفس کشیدنش را میشنوی.
رفت
آقای مهربون سوار تاکسی شد. از پنجرهٔ ماشین نگاهم کرد. لبخند زد. نگاهش کردم. لبخند زدم. راننده سوار ماشین شد. ماشین راه افتاد. آقای مهربون سرش را به طرفم برگرداند. نگاهم کرد. با لذت نگاهش کردم. دستی تکان داد. احساس امنیت کردم. ماشین دور شد. تا وقتی بین ماشینها محو میشد ایستادم و نگاهش کردم. دلم برایش تنگ شد. سردم شد. احساس سقوط کردم. صدایی نمیشنیدم. سرم گیج رفت. از درون خالی شدم. پیشانیام خیس شد؛ یک جور عرق سرد. احساس خستهگی تمام بدنم را گرفت. لرز کردم. ماشین ها دور سرم میچرخیدند. روی جدول، کنار خیابان نشستم. چشمهایم را بستم. آخرین نگاهش را در ماشین به یاد آوردم. دستش را روی شانهام احساس کردم. کولهام را گرفت و بر شانهاش انداخت. اشکهایم را پاک کرد. در آغوشم گرفت. احساس سبکی کردم. حس عجیبی داشتم؛ حس پرواز. با صدای بوق ماشینی، به خودم آمدم. چشمهایم را باز کردم. بلند شدم. راه ادامه داشت. رفتم.
خودآزاری
جمعه صبح، دلتنگ، کنار بخاری نشسته بودم. قولوقرارهایم را، در ذهنم دوره میکردم. دلم نمیخواست به هیچکدامش عمل کنم. حوصله خواندن و نوشتن نداشتم. آلبوم دیدن، بد نبود. پشت به بخاری، روی زمین نشستم. آلبوم روی پایم. میدانستم چشمم به عکسی میافتد که با دیدنش دلتنگیام بیشتر میشود؛ دیدم. صورتم خیس شد. چانهام میلرزید. سردم بود. کمرم را به بخاری چسباندم و به عکس خیره شدم. بوی پلاستیک سوخته آمد. نبودی ولی میدیدی.
خواست، دَوید
افسانه و اعظم همبازیهای دوران بچهگیام بودند. افسانه همسنم بود و اعظم که بهش میگفتیم اعظم کوچیکه، چهار سال از ما کوچکتر بود. تابستان، هرروز ساعت 5 برای بازی کردن به کوچه میرفتیم. یک روز طبق معمول به کوچه رفتم و تا ساعت 6 منتظرشان ماندم، نیامدند. رفتم دم خانهشان و زنگشان را زدم. پدرشان در را باز کرد و با عصبانیت گفت «امروز نمیآیند» و در را محکم بست. آنچه از ظاهر پدرشان در ذهنم مانده، مردی عصبانی با زیرشلواریِ راهراه، پوستی تیره، موهایی چرب و گاه بیناش سفید. من ناراحت به خانه آمدم و ماجرا را برای برادرم شهرام، که چند سالی از من بزرگتر است تعریف کردم. او گفت «ناراحت نشو، پدرشان موجی است». نفهمیدم. فکر کردم پدرشان موجی است یعنی شغل پدرشان در ارتباط با موج است. با خودم گفتم، اینها که پدرشان شغل مهمی دارد پس چرا کف حیاط خانهشان خاکی است؟ فردای آن روز، صبح زود، با صدای جیغ و فریادی که از بیرون خانه به گوش میرسید، بیدار شدم. تمام بدنم از ترس میلرزید. رفتم پشت پنجره، دیدم اعظم و برادرهایش گریه میکنند. همسایهها جمع شده بودند. ماشین نیروی انتظامی آمد و بعد از چند دقیقه آمبولانس. مادرم برای اینکه من آن صحنهها را نبینم، دست منو گرفت و برد توی اتاق ولی شهرام لحظه به لحظه به من خبر میداد. او گفت «اصغرآقا (پدر افسانه و اعظم) نیمهشب سرِ زنش را با چاقو بریده و افسانه را زخمی کرده». دلم برای اعظم کوچیکه و افسانه میسوخت. افسانه را به بیمارستان بردند و اصغرآقا را به زندان. بعدها، منظور شهرام را از «موجی بودن» فهمیدم. مشکل موج گرفتگی از وقتیکه در جبهه بوده برایش پیش آمده و مدتی هم در بیمارستان بستری بوده. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، معتاد میشود. چند باری هم به زندان میافتد. آن روز وقتی از زنش برای خرید هروئین، پول خواسته، دعوایشان میشود و با چاقو رگ گردن زنش را میزند و افسانه که میخواسته جلوی او را بگیرد، زخمی میشود. چند هفته بعد افسانه از بیمارستان مرخص شد. از آن به بعد، هیچوقت ساعت 5 برای بازی به کوچه نیامد. افسانه در آن خانه، هم نقش پدر داشت هم مادر. اول مهر، افسانه و برادرش بهجای رفتن به مدرسه، سرِکار رفتند. با دستمزد کمی که میگرفتند و با کمکهای همسایهها زندگیشان را میگذراندند. فقط اعظم درس میخواند، چند باری دیدماش از مدرسه که برمیگشت مثل مامانها نان، سبزی و میوه خریده بود. یک روز در مورد آزادی پدرشان از مادرم سئوال کردم، گفت برای اینکه آزاد شود باید فرزند کوچکاش که آن زمان 4ساله بود به سن قانونی برسد و همه بچهها رضایت دهند. ده یازده سالی گذشت. اصغرآقا آزاد شد. پیر شده بود. تمام موهایش سفید بود. دور چشمهایش کبود و گودافتاده بود. کمتر در محله دیده میشد. چند ماه بعد از آزادیاش، آن خانه، خانه که نه، آن زمین که فقط دو اتاق وسطش بود را فروخت و از آن محله رفتند. از آن روز هشت سالی میگذرد. دیروز، در خیابان، چشمم به پوستری که به درختی آویزان بود، افتاد. باورم نمیشد. عکس اعظم کوچیکه بود. بزرگ شده بود و زیبا. نفسم بند آمد. پایین عکس این جملات نوشته شده بود«کاندیدای سومین دوره شورای اسلامی شهر/ جوانی برای ملتی جوان/دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه تهران».
روز کَپَکی
آخرِ دوست داشتناه
از بین سیدیهای داخل داشبورد ماشین، یکی که طلایی رنگ است و رویاش نوشته شده Mp3 را بر میدارد. کمی خاک روی سیدی نشسته که با مقنعهاش پاکش میکند. سیدی را داخل سیدیخوان میگذارد. از بلندگو ها صدایی به گوش می رسد که زیاد دلنشین نیست. ریموت را برمیدارد با دکمههای بالا و پاییناش به دنبال آهنگی میگردد که مورد تایید هر دو نفرشان باشد. هر آهنگی را 5 ثانیهاش را گوش میدهند و بعد همسرش با حرکات صورتش اعتراضش را به شنیدن ادامه این آهنگ نشان میدهد. دوباره دکمه بالا و آهنگ بعدی. اینبار تقریبا 15 ثانیه صبر میکند، ظاهرا موزیک مورد تایید قرار گرفته است ولی به محض اینکه صدای خواننده به گوش میرسد که « تو را میخوام، تو را میخوام» همسرش میگوید: « این آهنگها از من و تو گذشته، بگرد آهنگ "دیگه تو را نمیخوام" یا "برو از پیشم" را پیدا کن».
حکایت عشقی بی شین و قاف
در سالن انتظار مطبی، منتظر بودم نوبتم شود که چشمم به تیتر مقالهای در روزنامه سرمایه افتاد «مجوزهایی که لغو میشوند». روزنامه را برداشتم و شروع به خواندنش کردم. خلاصه آنچه خواندم این بود: اداره کتاب وزارت فرهنگ ارشاد اسلامی به تقاضای یک ناشر برای چاپ مجدد کتاب «رستمنامه» چنین گفته که «تمایلات سودابه به سیاوش باید تعدیل شود، زیرا سودابه زن پدر سیاوش است». آن ناشر با وجدان هم به دلیل تمایل نداشتن به تحریف ادبیات کهن، از چاپ کتاب صرفنظر میکند.
آخرین خط مقاله را که خواندم احساس کردم الان اواسط تیرماه است زیرا درجه حرارت بدنم بالا بود.از رفتنِ پیش دکتر صرفنظر کردم زیرا حتما تشخیصش این بود که من تب بالایی دارم پس بهتر بود هر چه سریعتر خودم را به خانه میرساندم و پاشویه میکردم.
پ.ن: نام پست برگرفته از نام کتابی است که نویسنده آن هفت ماه پیش در نمایشگاه کتاب تهران به عنوان نویسنده برگزیده انتخاب شده و امروز مجوز کتابش لغو شده است.