بین بودن و نبودن
فقط یک «نون» فرق است
بین دوستداشتن و نداشتن هم
چک «تنهایی» را من امضا میکنم
مبلغش را تو بنویس
راستی قیمت یک «نون» چند است؟
.
بین بودن و نبودن
فقط یک «نون» فرق است
بین دوستداشتن و نداشتن هم
چک «تنهایی» را من امضا میکنم
مبلغش را تو بنویس
راستی قیمت یک «نون» چند است؟
.
میدونم
زمستون
به برف و بارون و سرماش، زمستونه
اما تو همون سرمای زیر صفر
خورشید که دلتنگ
زمین میشه
از پشت ابرها بیرون میآید
لبخندی
و نگاهی
و دوباره میره
پشت ابرها
منتظر بهار
.
پ.ن1 : کار جنون ما به تماشا کشیده است ...... یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی
پ.ن2: شام غریبان ... نه...نه. یکی از عصرهای زمستون...نه...نه. همان بهتر که بگویم عصر جمعه است.
شبیه همان بازی دوران کودکی. تا وقتی موزیک پخش میشود، همه دور صندلیها میچرخند. موزیک که قطع شد همه مینشینند. بازنده کسی است که ایستاده؛ از بازی حذف میشود و دوباره از سر....
.
موزیک پخش میشود. بازیکنان همه میرقصند. منوتو هم. دو به دو. یک دست دور گردن، یک دست دور کمر. چشم در چشم. موزیک قطع میشود و منوتو هر دو نشستهایم. نگاهم کردی. نگاهت کردم و لبخندی. بازی ادامه پیدا کرد. یک دست در دست، یک دست دور کمر. چشم در چشم... و دوباره منوتو بودیم روی صندلی. دوباره و دوباره من و تو برنده شدیم. دور آخر، موزیک، دست در دست، چشم در چشم و لب روی لب. دستم را رها کردی که بچرخم. مثل قاصدک در هوا چرخیدم. چرخیدم و چرخیدم و خندیدم. ایستادم تا عشق را از چشمهایت ببینم. ولی ... ندیدم. تو نبودی. دنبال تو گشتم حتی بین تماشاچیها؛ نبودی. موزیک در حال تمام شدن بود و صدای دست تماشاچیها به آسمان. نبودی. موزیک تمام شد و من تا آن لحظه حتی به صندلی نگاه هم نکرده بودم. صدای تشویق ممتد تماشاچیها. چشمم به صندلی افتاد و دیدم تو را که تنها روی صندلی نشستهای و به من میخندی. همه تو را تشویق میکردند. تشویقت کردم ولی نه به سرعت تشویق دستهای تماشاچیها. صورتم مثل الان خیس بود... هنوز باور ندارم که تو برنده شده باشی ولی بر این باورم که بازنده اصلی منم. دوستت دارم.
.
روز- خارجی- پل
.
.
.
زن در حالی که با یک دست چادر سیاهش را گرفته بود و با دست دیگر که البته از زیر چادر دیده نمیشد، دست دخترک 6،7 سالهاش را، با کفشهای طبی سیاهی که به پا داشت از روی پل گذشت و رفت؛ گویا عجله داشت.
دخترک با کفشهای رنگو رو رفتهی ورنی سفیدش (ظاهرا باید تا آمدن عید صبر میکرد تا کفش نو بپوشد) میدوید تا به قدمهای سریع مادر برسد. دستی در دست مادر داشت و با دست دیگر کیف صورتی چرخدارش را که روش پر بود ازباربی، روی پل میکشید و میرفت.
مردی با موهای بلند، ریش بلند، با کفشهای کتانیاش آرام قدم برمیداشت. چند قدم که رفت، ایستاد. از دریچهی دوربینش نگاهی به افق کرد. لحظهای را ثبت کرد، سیگاری آتش زد و بعد آرام از روی پل گذشت و رفت.
صدای پای محکمی به گوش رسید. سربازی بود که برق پوتینهایش چشم آدم را میزد. چند دقیقه بعد صدای دور شدنش آمد.
عاشقانه میخندیدند، عاشقانه حرف میزدند و عاشقانه سکوت کردند. یک ساعتی ایستادند. از روی پل، غروب را نگاه کردند و خرامان خرامان دور شدند. عشقشان دیدنی بود؛ کفشهایشان را ندیدم.
دخترِ جوانِ چکمهپوش که پاشنههایش میخی بود در دل پل، به این طرف و آن طرف میدوید تا بهترین نقطه را برای خط دهی موبایلش پیدا کند، آشفته بود. آخر فهمید اینجا خط نمیدهد و دور شد و رفت.
پشت کفشهایش خوابیده بود، دستهایش در جیبش بود، دسته کلیدی و موبایلی به کمر داشت و از کنار هر عابری که میگذشت می گفت:« سی دی، دیویدی، جدید، قدیمی، ایرانی، هندی، ترکی....». سهم نان شبش را که از مردمان گرفت، رفت.
پا که روی پل گذاشت، تهسیگارش را زیر کفشهای چرمیاش خاموش کرد. سیگار دیگری آتش زد. در انتهای پل تهسیگار دومی را زیر پایش له کرد و سومی را هنوز روشن نکرده بود که دور شد و رفت.
.... رفت
.... رفت
.... رفت
.
.
.
شب- خارجی- پل
پل تنها بود؛ سکوت.
چند ماهِ پیش بود که نامهای برایت نوشتم، یادت هست؟ آن روز نمیدانستم که بگویم دخترم یا پسرم؟ ولی امروز میدانم و میگویم:
سلام دخترکم... دلبندم؛ انتظار عزیزم
امروز فهمیدم که تو از جنس منی. امروز برایت اسم انتخاب کردم؛ انتظار. دوست داری نامت را؟ امروز اولین روزی است که با تو درددل میکنم. امروز فهمیدم تو تنها کسی هستی که هیچکس نمیتواند تو را از من بگیرد. تو در منی و از جنس من. یادت هست نوشتهی چند ماه پیشم را؟ بگذار دوباره برایت بخوانم که بدانی چرا هیچ وقت نباید به این دنیا بیایی.
دخترم، انتظارم، از روزی که آن نامه را نوشتم تا امروز هنوز جوابی برای چراهایم پیدا نکردهام و همچنان تعداد سئوالهای بیجوابم، بیشتر شده است. من هنوز بر این باورم که دخترکم نباید به این دنیا پا بگذارد. هرچند که میدانم تو هم مثل مادر از جنس کوه هستی ولی ترسم از روزی است که کوه هم فروبریزد.
همه میگویند که من اشتباه میکنم و من میگویم همه اشتباه میکنند. آخر مگر من اینقدر بیرحم هستم که تو را به دنیا بیاورم تا به روزی برسی که از تنهایی با دخترکت درددل کنی؟
من اینقدر بی رحمم که تو را به دنیا بیاورم و بشینم ببینم که پاکن در دستهای کوچکت است و بهتنهایی سیاهیها را پاک میکنی، با خطکش چوبی خطهای کج را صاف میکنی و بیرنگهای زندگی را با خودکار پُررنگ میکنی و با مدادرنگیهایت رنگشان میزنی و بعد من تشویقت میکنم و نقاشیات که پُر است از باورهای قشنگ را به در یخچال میزنم و سال بعد در خانهتکانی سال نو، اشتباها به سطل آشغال میرود و من در جواب گریهات میگویم بیا دلبرک مامان گریه نکن این خطکش و پاکن و مداد رنگی را بگیر و دوباره از نو شروع کن و نقاشیهای قشنگتر بکش و تو دوباره میکشی و در حالی که هنوز آب دماغت را بالا میکشی و کاغذِ آغشته به اشکهایت خیس است، آن نقاشی را به دختر فخری خانم میدهم (همان که مادرش شیشههایمان را پاک میکند) تا گریه نکند و بعد هم از ایثار، فداکاری، صداقت و بخشش گوشهای کوچکت که هنوز گوشواره هم ندارد را پُر میکنم و تو که هنوز نمیدانی ایثار و صداقت پفکاند یا شکلات، در آغوشم میخوابی و من پیشانیات را میبوسم و میگویم بخواب دخترم، انتظارکم. و فردا ... فردا که از خواب بیدار میشوی در ذهنت آجرهای ایثار و صداقت میچینی و نمیدانی چرا؟ و هر روز تعداد این آجرها زیاد میشنود حتی از روزهای سن تو بیشتر و کمکم میشوند مثل یک دیوار. دیواری از باورهای ما آدم بزرگها بین تو و عروسکهایت، همبازیهایت. تا روزی که دست چپ و راستت را بشناسی، روزی که سنگینی تیشه را بازوان کوچکت تحمل میکنند، تیشه به ریشهی دیوار میزنی و آنچه را که ما آدم بزرگها برایت ساختیم را خراب میکنی و دوباره از صفر شروع میکنی به ساختن. اینبار چند سال سکوت میکنی ، خودت به بازار جامعه میروی و آجر و سیمان میخری به قیمت کودکی از دست رفتهات، به قیمت قهرکردن عروسکهایت، به قیمت از دست رفتن نوجوانیات و خودت با زور بازوی کوچکت آجر میچینی و سیمان میریزی و محکم کاری میکنی و میسازی و میسازی و میسازی و میشنوی از گوشه و کنار که گستاخی و لجبازی و بداخلاقی و سکوت میکنی و سکوت میکنی و سکوت تا روزی که همان مردمان که گفتند و گفتند و گفتند زیر سایهی دیواری که تو از باورهایت ساختی استراحت میکنند و تو هنوز در حال ساختنی و ساختنی و ساختنی و شنیدن تعریف و تمجید. و دلخوشی به آینده که روزی خودت هم به این دیوار تکیه میدهی و لذت میبری و نمیدانی که یکباره زیرنویس میشود بیست سال گذشت و میشنوی که میگویند مردمان هنوز اول کاری و تو باز میسازی و میبخشی. باز خراب میکنند و تو هنوز دل خوشی به آینده. اوج دلخوشیت مدرک است. هر طرف که میروی فرش قرمز است زیر پایت و هر بار پایت به جایی میگیرد و روی همین فرش قرمز زمین میخوری و باز بلند میشوی خودت را میتکانی و میبینی برایت دست میزنند و چشمت به دستها میافتد و زخم هایت را نمیبینی و غافلی از این همه زخم روی بدنت تا دوباره زیرنویس شود 10 سال بعد و.... 32 ساله میشوی، خسته ای، تنهایی، صدای تشویقها هنوز میآید ولی دیگر لذتی نمیبری که تکرار تکرار است. به باورهایت نگاه میکنی اکثرا فرو ریختهاند و تو خستهتر ازآنی که باز بسازی. به دور دستها نگاه میکنی تا شاید دیواری ببینی که بتوانی تکیه کنی ولی هیچ نمیبینی به پشت سرت نگاه میکنی، عدهای هنوز به باورهایت تکیه دادهاند و فقط میشنوی صدای منو که میگویم هنوز اول راهی مادر، بلند شو، نشین و تو چقدر خسته ای از شنیدن کلیشههای مادرانه.
و تو آرام و بیصدا پشت به تمام باورها، شکها و تردیدها میشینی در انتظار و همدمت قلمت میشود و کاغذی و سیگاری و برای دختر ندیده و نیامدهات نامه مینویسی که سلام دخترکم... دلبندم؛ انتظار عزیزم............
«آینه» را میشکنم
که خودم را نبینم دیگر
حرفهای شکسته
پخش زمیناند
آ.......... ی... ن.................. ه
« آ » سرشکسته
خود را به « آینده » میسپارد
« ن » سردرگم
نمیدانست از کجا نقطهای
قرض بگیرد
تا همدم ن،« تنهایی » شود
« ه » کنار« ن »، زخمی افتاده بود
میخواست چشمی قرض بگیرد
دو چشم شود
تا مردمان را خوبتر ببیند
غافل بود که همین یک چشمش هم
دیگر خوب نمیبیند
« ی » تنها یادگارش بود
میخواستم بردارمش به یادگار
یادم افتاد آینه را شکستم
که خودم را نبینم
دستش را در دست « ن » گذاشتم
تا با هم نقطهای پیدا کنند
تا همدم « تنهایی » شوند
و من
که شکستم، که نبینم
زیر باران اشک ریختم
تا نبیند اشکم را
.
آجراش از جنس وجود
سیمانش ذره ذرهی روح
پایهش از جنس درون
بندبندش پُُرِ از عقل
نمایی از جنس بلور
دیواراش به رنگ عشق
کفاش از جنس کوه
ماه و خورشید لوستراش
گرماش از نوع نفس
و
عمارت ساخته شد
اما...
..
آهای عکاسباشی
عکس عمارت را
زرد چاپ کن
مثل زردی عکسهای قدیمی
زردی از جنس حسرت
حسرتی که آدم فکر کنه
ای کاش میشد
بازگشت
به روزهای خوش
.
سرِ شب است یا نیمه شب؟
نمیدانم
پنجشنبه است یا جمعه؟
نمیدانم
چرا انگشتانم روی کیبرد میلغزد؟
نمیدانم
چرا میسوزم؟
میدانم، تب دارم
چرا خواب نیستم؟
از تب، بیخوابم
شبگردم
یا شاید در خوابم
نمیدانم
.
آخ که چقدر دلم مامان میخواهد
آخ که چقدر دلم میخواهد 8،7 ساله بودم
و تب داشتم
دستم در دستش بود
نگاهش نگرانم بود
و دستمال خیس روی پیشانیم
مامان هست
دستش هم هست
ولی من نیستم
من پشت نقاب میسوزم
از تب
و نگاه مامان
خشک شده
به لبخند نقاب
چه روزها و چه شبهای سیاهی
چه سرد است
شبهای گناه
و خدا
ما را تنها نمیگذارد؟
دوست عزیز« آریا » تنها نیستی....برایت دعا میکنیم. چشمهایت را باز کن که هنوز راه درازی در پیش داری.
روی هیچ کاغذی
با هیچ قلمی
نتوانستم، بنویسم
از دلتنگیام
کشف بزرگی کردم
که
دلتنگی
از جنس آب روانِ
به همان پاکی
به همان شفافی
این کشف بزرگ را
مدیون
کاغذهای خیسِ
زیرِ دستم، هستم
و جوهرهای
آمیخته به کاغذ خیس
روی کاناپه نشستم
پائولو* هم کنارم نشسته و در گوشم زمزمه می کنه
«عشق زندگی است. عشق هرگز خطا نمیکند، و زندگی، تا زمانیکه
عشق هست به خطا نمیرود. در بیان تمامی مخلوقات، عشق همچون
عطیهی برتر حاضر است. زیرا هنگامی که هر چیز دیگری به پایان
میرسد، عشق میماند»
حوصلهی پائولو را ندارم
می بندمش
میروم کنار بخاری دراز میکشم
چشمم به مارک** میافته که میگه
«آدم گفت هرجا که او بود بهشت بود»
حوصلهی مارک را هم ندارم
می بندمش
لبتاپم را باز میکنم
میرم سایت ایران سانگ
فولدر محسن چاووشی***
پِلِی میکنم
پشت به مارک، رو به بخاری، میخوابم
و چاووشی برام میخونه
«
بین من و تو فاصله غوغا میکنه
یاد حرفهای قشنگت منو رها نمیکنه
تو منو گذاشتی رفتی توی روزگار وحشی
توی کوچههای غربت دنبالم حتی نگشتی
»
لبتاپ را میبندم
که صداشو را نشنوم
خیلی دلم گرفته
گوشی را بر میدارم
و شمارهی خدا را میگیرم
چند تا زنگ میخوره
گوشی را بر نمیداره
میره روی پیغامگیر
باهاش درد دل میکنم
اشک میریزم
حرف میزنم
اشک میریزم
حرف میزنم
حرف میزنم
چند ساعت بعد
بدون خداحافظی قطع میکنم
که این آغاز سلامِ
امروز جمعه 21 دیماه بود
و الان یک عصر جمعهی برفی
پ.ن:
:* عطیهی برتر( رسالهای دربارهی عشق)/ پائولوکوئلیو
:** خاطرات آدم و حوا/ مارک تواین
:***آهنگ فاصله از آلبوم کفترچاهی/ محسن چاووشی
یه عکس ساده نیست
یه خاطرهاس
پاییز را اینجا گذروندم
زمستون را هم دارم میگذرونم
شاید بهار را
و تابستون را
شایدم همهی عمرم را.
بهش تکیه کردم؛
موقع خستهگیهام
دردای دلم را میدونه
و
چقدر با اشکهام روشون
خط کشیدم
خط کشیدم
خط کشیدم
این کهنسال
تو کوچهپس کوچههای پشت شرکتِ
و من هر روز از شرکت،
به قصد دیدارش
میروم پیشش
تکیهگاهمه
به ظاهر یه درخت پیرِ خشکِ
ولی برای من زندگیاه
نفسه
عشقه
دنیامه
پشت دیوار شرکت
یه راهی داره
که میره یه راست دم خونهی ستاره
مقدمه را تو خواندی
من شنیدم
فهرست را من خواندم
تو شنیدی
فصل اول را تو خواندی
فصل دوم را من خواندم
فصل سوم را هم صدا خواندیم
فصل چهارم
اما سفید بود
به پاکی روح تو
چشمهایمان را بستیم
که نبینیم
سکوت کردیم
که نشنویم
دستم را گرفتی
دستت را گرفتم
خواندیم،
خواندنیها را
و نوشتیم
بودن را
درد کشیدیم؛ درد ... درد ... درد
جلد اول تمام شد
زندگی زیر سقف آسمان
یک هدیه بود از او
..
19 دی ماه 86
تا محرم هنوز یک روز باقی است
شهر را سیاه گرفتهاند؛
دل من را هم
برف سفیدی
روی پرچمهایِ سیاهِ شهر نشسته است
شهر، سیاه و سفید است
و
باورهای من، تو، او
تا محرم هنوز یک روز باقی است
سال 1429
و
دلِ تنگِ من
شبهای سیاه محرم
همراه با رویایهای سال 2007ام
به استقبال سال 1429 میروم
نمی دانم
تا سال 1387 آیا چیزی از من باقی میماند؟
.
18دی ماه 86
مهم نیست براش اول ترمِ
یا آخر ترم
باز امتحان
باز استرس
اسمم را بالای برگه مینویسم
به سئوالها نگاه میکنم
لبخند میزنم؛ از روی تمسخر
که همه سئوالها، باز خارج از کتابِ
فکرم را جمع میکنم
بدون نگاه به برگهی کناردستیام
مینویسم
از خودم
از 32 سال تجربه، زندگی و ...
بعضی جوابها را نمیدانم
سفید میگذارم
آخر برگه نوشته: «پیشنهادات خود را بنویسید»
مینویسم:« امتحان سختی بود؛ همین »
چند بار از روی برگه میخوانم
با اطمینان به اینکه
جوابهام درسته
بلند میشوم
و برگهی امتحانی خیس را تحویل مراقب میدهم
و از جلسه خارج میشوم
میدونی
بهشت و جهنم یک دروغ بزرگ بود؛
اولین بار بچه که بودم شنیدم
بهشت اینجاست
در سکوت تو
جهنم اینجاست
در نداشتن تو
تابستان تمام شد
پاییز هم
فصلها تمام میشوند
ولی خورشید هر روز
در آسمان میدرخشد
.
با ابرت قهرم که بارید
با خورشیدت قهرم که تابید
با تو قهرم که بذرشو کاشتی
نگو حکمت بود
نخواه از من شکر
باغبون خوبی نیستی
از دور
مثل پیرزنی بود
که روزگار
کمرش را خم کرده
نزدیکش شدم
از درد قفسهی سینه
به خودش میپیچید
گاه
دردهایی هستند
که چنان در بندبند وجودت
رخنه میکنند
که کمرت را خم میکنند
به زمین میزندت
و تو دوباره باید بلند شوی
خاکهایت را بتکانی
نفس عمیقی بکشی
چشمت را
به روی خودت ببندی
و ادامه دهی
باید
حرفهای یک پنجاه و چهاری Copyright © 2008 | Torn Paper Designed by SimplyWP| Converted by Free Blogger Template | Supported by Ipiet's Notez