مهمان وطن؛ من

کسی دعوتم نکرد به بازی با وطن. خودم بازی را شروع می‌کنم. زیرا که وطن هم بی‌آن‌که کسی دعوتش کند با من، بازی کرد. دیر زمانی است که واژه‌های وطن و وطن‌پرستی برایم بی‌رنگ شده. زندگی می‌کنم در خاکش ولی بسان انسانی که سال‌هاست از وطن دور بوده. هیچ‌ خاطره‌اش، هیچ کوچه‌پس‌کوچه‌اش، هیچ هندوانه‌اش ... برایم شیرین نیست. پنج‌شنبه‌ای که گذشت برای خرید روزنیازهایم به خیابان رفته ‌بودم. فراموش کردم که روسری‌ام شالی است و نه همه که کمی از موهایم را پوشانده. یک‌باره تنم لرزید. از قدم برداشتن در خیابان می‌ترسیدم. خنده‌دار نیست ترسیدن از قدم گذاشتن در خاک وطن؟ ترس با من کاری کرد که مثل دزد‌ها فقط از کوچه پس کوچه‌ها می‌رفتم. این‌ روز‌ها کوچه‌پس‌کوچه‌ها یا جای دزدان است،‌ یا جای عاشقان دست در‌دست و این‌بار جای من شال بر سر. این‌جا وطن نیست؛ جایی که تنم روزانه ریشترها بلرزد. وطنم جایی است که سرم را با آرامش رویش بگذارم. من از این وطن می‌ترسم. من بوی خاک را دوست دارم. من بوی خاک آب‌دیده را دوست دارم. این‌جا خاکش بوی نا و خون می‌دهد. می‌دانم می‌خواهی بگویی آسمان همه‌جا یک رنگ است. می‌دانم همه را از برم ولی من آسمان نمی‌خواهم، خاک می‌خواهم. من مهمان این دیار هستم. کاش زودتر این مهمانی تمام می‌شد.

0 comments: