کلاغ زرد

گاه بر سر‌درِ خانه‌ی شعرهایم کلاغی می‌نشست و غار غار می‌کرد. می‌ترسید از روزی که قصه به سر برسد و او به خانه‌اش نرسد. حتی اگر سر‌درِ خانه‌ام را چراغونی هم می‌کردم باز سیاهی کلاغ، نمایان بود. رنگ شعرهایم سیاه بود از آن جهت که رنگ دلتنگیِ کلاغِ سیاه، سایه می‌انداخت بر شعرهایم. امروز که به خانه آمدم کلاغ سیاه را دیدم که رنگش پریده. گویا آفتاب زمستانی رنگش را برده بود. کلاغ سیاه از امروز کلاغ زرد است. حتی سایه‌اش هم زرد... حتی دلتنگی‌هایش.

0 comments: