تو بزرگی و من کوچک

غم‌ وغصه‌هایم را

در چمدانی می‌ریزم

درش را محکم می‌بندم

چمدان را زیر پایم می‌گذارم

.

.

هم‌قدت می شوم

پرواز تا شفق

«از کمال بلندپروازی

بر سپهر آشیانه می‌خواهم»

. .

فاصله میان عروج تا هبوط

چون فرو افتادن مژگانت بر هم است

بهانه؟

پری شکسته و بادی ناخواسته

.

چون مست چشمانت گشوده

و دگر بار نیزکی به دل شوریده من رها کنی

باز پر پروازی یافته

و اوج می‌گیرم

.

تا بادی دیگر و زخمی نو

.

این بار اما؛

خواهم پرید

تا دشت آرزوهای دور

تا جایی که دیگر

تیر نگاهی در پگاهی سرد

بال و پرم نستاند

.

آسوده پرواز می‌کنم

به سمت خورشید

به جایی که

شفق را فلق نیست

.

با من پرواز کن

تا آرزو

برای رسیدن به « آرزو»ها

باید

از لابه‌لای شیارهای

روی پیشانی

و

از سرزمین برفی

روی شقیقه‌ها

گذشت

راهی نمانده

تا « آرزو» . .

هفتم اسفند ماه سال 1385

هفتم اسفند ماه بود؛ سال 1385. شبِ تصادف پدرم را می‌گویم. یک سال گذشت.

روزهای پایانی سال بود. تازه شب‌بو‌ها برگ داده بودند و لاله‌ها سر از خاک درآوره بودند که از خانه بیرون رفت. غروب هفتم اسفند بود که خبر رسید پدر در بیمارستان است.... چه خوب چه بد، خاطرات سالی که گذشت را تا می‌کنم، تا می‌کنم، تا کوچک و کوچک‌تر شوند. اندازه یک حبه‌ی قند. آن‌وقت حبه‌قند کاغذی را در لیوانی که تا نیمه پر از آب است می‌اندازم تا حل شود. می‌دانم حل که نمی‌شود هیچ، همه‌ی تا ها، باز هم می‌شوند و نیمه‌ی خالی لیوان پر می‌شود از خاطراتم. یک سال گذشت... سخت و پُر از درد و درس و تنها شیرینیش این است که پدر امروز هست. اخمش، خنده‌هایش، سکوتش، بوی سیگارش، ... هست. نمی‌دانم مردِ پژو سفید، که پدر، مرد بیرون را، برای همیشه خانه‌نشین کرد امروز کجاست. اگر روزی ببینمش حتما می‌پرسم که آن شب را چگونه صبح کردی؟ شب‌های دیگر را چی؟ کابوس آن روزها و آن شب‌ها هنوز با من است و نمی‌دانم تا کی باید بارکش آن خاطرات باشم. سالی که گذشت سال تصادف بود. پایان اسفندماه پستی خواهم گذشت از سالی که گذشت و تصادف‌هایش......

فلاش‌بکی به گذشته:

التماس دعا

کلاس شماره‌ی 39

از پشت پنجره‌ی کلاس شماره‌ی 39

تصادف در کلاس شماره‌ی 39

جنگ در کلاس

شاید معجزه در کلاس

روزگارم

کلاس شماره‌ی39 کات

نوشابه باز می‌کنیم برای خودمان

طوفان که می‌آمد

موج می‌زد

و

کَشتی‌ام پر از آب می‌شد

من دست‌و پا می‌زدم

تا هست‌ها و بایدهایم

زیر آب نروند

آخر

نجاتشان می‌دادم

امروز

دریا آرام است

طوفانی نیست

اما کَشتیِ من خیس است

پطرس فداکار می‌شوم

با یک دست

باید‌ها و هست‌هایم را

نجات می‌دهم

و با دست دیگر

راه آب را می‌بندم

نکند

قصه‌ی پطرس فداکار

آپ دیت ‌شود؟

کلاغ زرد

گاه بر سر‌درِ خانه‌ی شعرهایم کلاغی می‌نشست و غار غار می‌کرد. می‌ترسید از روزی که قصه به سر برسد و او به خانه‌اش نرسد. حتی اگر سر‌درِ خانه‌ام را چراغونی هم می‌کردم باز سیاهی کلاغ، نمایان بود. رنگ شعرهایم سیاه بود از آن جهت که رنگ دلتنگیِ کلاغِ سیاه، سایه می‌انداخت بر شعرهایم. امروز که به خانه آمدم کلاغ سیاه را دیدم که رنگش پریده. گویا آفتاب زمستانی رنگش را برده بود. کلاغ سیاه از امروز کلاغ زرد است. حتی سایه‌اش هم زرد... حتی دلتنگی‌هایش.

چرخ و فلک تنها بود

آفتاب رنگش را برده بود

و

باران شلاقش زده بود؛

تنش خسته و زنگ‌‌‌زده

مردمان

قدم روی زخم‌هایش می‌گذاشتند

و بر تن خسته‌اش تکیه می‌دادند

بالا می‌رفت

پایین می‌آمد

زندگی را دور می‌زد

خنده و شادی را

در بسته‌های پرواز

پیشکش مردمان می‌کرد

روزها چرخ بود

و

شب‌ها فلک

...

چرخ‌وفلک ‌تنها بود

.

.

پشت نقاب

اشکم را پاک کردم

دستمال رنگی شد

دلقک پاک شد

.

.

تولدت مبارک آیدا

به آیدای عزیزم

نرگس و برف و زمستون

تو را به یادم می‌یاره

دختر زمستون

تولدت مبارک

خنده‌هات نرگسانه

عمرت دراز

بخاری نشینم

شاید یک:

شاعران شومینه‌ای، در کنار شومینه‌ی گرمشان، دست به قلم می‌شوند، چند بار چپ و راستش می‌کنند و به راحتی می‌نویسنند: «زمستان می‌رود و بهار می‌آید». چند باری هم از رویش می‌خوانند و نهایتا این از آب در می‌آید، که من به‌ش می‌گویم، شعر شومینه‌ای؛ «زمستان سیاه می‌رود؛ بهار نزدیک است» در آخر هم با شکوفه‌های صورتیِ بهاری، روبان پیچش می‌کنند و به خورد مردمانِ شومینه‌ای می‌دهند. مردمان شومینه‌ای هم کنار شومینه‌ی گرمشان رو به پنجره‌ی همیشه بسته‌ می‌نشینند و در حالی که بوی قهوه در فضا پیچیده می‌خوانند و حتی پیامکش می‌کنند، برای هما‌ن‌هایی که عشق را فقط لابه‌لای کاغذپاره‌های دیگر شومینه‌نشینان پیدا کردند و جالب اینکه همان کاغذ‌پاره‌ها را خوراک شومینه می‌کنند. عاشق شومینه‌نشین هم دود می‌شود و به هوا می‌رود.

حتما دو:

ما شومینه‌ نداریم. همدم سردیم، بخاری رنگ‌رو رفته‌ی آدونیس بوده و هست. زمستان را با همه‌ی سوزش دوست داشتم و دارم. کوچه پشتی، شاهد است که چقدر شانه به شانه اش قدم زدم. می‌دانم بهار روزی می‌آید البته نه به سبک و سیاق شومینه‌نشینان، و نه 29 روز دیگر. بهارِ من می‌آید و من از قهقهه‌اش بیدار‌خواهم شد. خوب می‌داند بهارم، که عاشق قهقهه‌اش هستم. پس می‌آید روزی به سبک و سیاق بخاری‌نشینان.

گرد پیری

گردوخاک، مهمان آینه بود

با دستش جاده‌ای روی آینه باز کرد

خودش را دید

دید که گردوخاک مهمان سرش هم هست

دستی بر سر کشید

آهی از دل

گردوخاک بر دلش نشست

چند روز بعد بود

که

مشت مشت خاک رویش ریختیم

محبت از نوع 54ری

با نقابِ دوست بود، که گفت:

«جنس محبت 54ری، از ابریشم است؛ نرم و لطیف»

بعد‌ترها

که نقابِ دوستیش شکست، گفت:

«محبت زیادم، طنابِ دار شده، دورِ گردنش»

.

تو حکم دادی

و هفت کلمه را در گیومه زندانی کردی

و من به اعتراض این حکم

علامت سئوالی را کنار« دوست» و

هزاران علامت تعجب را کنار «محبت» نشاندم

هنوز یادم نرفته

پُتک آخری را که بر سرم زدی

.

ماه‌ها پرونده‌ی این «هفت کلمه»‌ی در بندِ گیومه را خواندم

تا راهی برای تبرئه شدنشان پیدا کنم

امروز روز دادگاه است

دیروز

من متهم ردیف اول، مورد اتهام، محبت

من متهم ردیف دوم، مورد اتهام، قتل

من متهم ردیف سوم مورد اتهام، یک 54ری

و امروز من وکیل پرونده

دفاعیاتم را می‌گویم

تا مردمان قضاوت کنند

.

می‌شود از ابریشم، قالیچه‌ی سلیمان بافت

و تجربه کرد پرواز را

می‌شود از ابریشم، طناب دار بافت

و تجربه کرد سقوط را

تو شاید

بافنده‌ی خوبی بودی اما

نقش را بد انتخاب کردی

.

حالا

سیگاری آتش بزن و

نوشته‌ام را از سر

دوباره و دوباره بخوان

.

.

.

راستی هنوز

چهارپایه زیر پایت است؟

بازی

موهای دم اسبی با چتری در پیشانی. بلوز یقه ب ب با دامن پلیسه‌ی چهار‌خونه‌‌ی قرمز و سبز که هر خونه با خونه‌ی کناریش با خط سرمه‌ای جدا شده بود. جوراب سفید کوتاه با لبه‌‌ی توری. کفش‌ ورنی سفید. ناخن‌های قرمز که از عمر لاکش یک هفته‌ای گذشته باشد. النگوهای پلاستیکی رنگ به رنگ در دست چپ و زنجیری طلا به گردن با حروف اس اچ. دختری سه یا چهار ساله بودم. خواهر نداشتم اما عروسک زیاد داشتم؛ عروسک‌هایی با قلب‌های پلاستیکی. به چشم خواهر نداشته نگاهشان می‌کردم. دوستشان داشتم و دوست داشتم با من حرف بزنند.

گاهی به جانشان می‌افتادم تا حرف بزنند ولی پر بودند از سکوت. با لاک‌ قرمز، لپ‌هایشان را قرمز می‌کردم. با ماژیک مشکی برایشان خط لب می‌کشیدم. حتی با قیچی به جان موهایشان می‌افتادم و کوتاهشان می‌کردم ولی فقط چشم در چشمم می‌انداختند و نگاهم می‌کردند. خسته‌ می‌شدم. کتک‌شان می‌زدم ولی باز حرف نمی‌زنند. گویا زبان‌هایشان را بریده بودند. همه کاری می‌کردم که حرف بزنند ولی فایده‌ای نداشت. یک روز از سکوتشان خسته شدم و در، خانه‌‌ی شیشه‌ای‌شان زندانی‌شان کردم.

دم اسبی‌ام را کوتاه کردم. تی‌شرتی به تن کردم و شلوارکی به پا. رنگ ناخن‌ها کاملا رفته بود. کفش‌های سفید ورنی برایم تنگ شده بود، کندم و کتانی‌ پوشیدم. به کوچه رفتم. از توپ جمع کنی شروع کردم. گاه باید تا آن طرف خیابان می‌دویدم تا توپ را بیاورم. همیشه در این فکر بودم چرا یک توپ؟ اگر دو یا چند تا توپ هر تیم داشته باشد لازم نیست اینقدر من با سرعت بدوم. ایده ام را گفتم. کسی اعتنایی نکرد. مثل عروسک‌هایم برخورد کردند. به کارم ادامه دادم؛ دویدن و توپ جمع کردن. یک روز دروازه بان یکی از تیم‌ها نیامده بود، از من خواستند در دروازه بیاستم. ایستادم. از شانس خوب من، اولین توپی که به سمتم آمد به دستم خورد و بر‌گشت. تشویقم کردند و من شدم از آن روز دروازه بان. مدتی که گذشت فهمیدم از دروازه‌بانی خوشم نمی‌آید. دوست نداشتم فقط بایستم و نظاره‌گر توپ باشم. آخرش هم یا گل می‌خوردم یا نمی‌خوردم، حالت سومی وجود نداشت. همیشه در این حسرت بودم که روزی بعد از بازی صورتم قرمز و عرق ‌کرده باشد، زانوهایم سیاه و زخم‌شده، نفسم بالا نیاید، بیافتم کنار زمین و با بطری، آب بخورم و ته بطری آب را روی صورت گُل انداخته‌ام بریزم. خواسته‌ام را مطرح کردم. باز کسی اعتنایی نکرد. منم یک روز تک‌روی کردم. از دروازه بیرون آمدم، و بدون توجه به بقیه‌ی ‌تیم، رفتم جلو. راهی تا دروازه‌ی حریف نمانده بود که یک مرتبه با سَر خوردم زمین (جای بخیه‌هاش یادگاری روی صورتم هست، هنوز) توپ از دست رفت. حریف توپ را به دروازه خالی‌ام رساند و گل خوردن همانا و باخت همان و اخراج شدن همان‌تر. کوچه برای همیشه در ذهنم زندانی شد.

سر شکسته رفتم خانه پیش عروسک‌هام. در زندانشان را باز کردم. قهر بودند. دیگر حتی نگاهمم نمی‌کردند. کمی برایشان از کوچه درد دل کردم. سکوت کردند. جایی برای من در قلب پلاستیکی‌شان نبود. دوباره در زندان را بستم. دیده بودم آدم بزرگ‌ها چقدر از صبح تا شب همه‌ی حرفشان پول است. تصمیم گرفتم بانک درست کنم. یک سبد پلاستیکی، چند تکه کاغذ بریده شده‌ی منگه‌شده، چیزی شبیه دفترچه حساب یا چک‌، با سیب زمینی مُهر درست کردم و از جوهر لوله‌ی خودکار بیک، استمپ. شدم رئیس بانک. برای دل‌خوشی من چند نفری در خانواده حساب باز کردند. چند روزی بانکداری کردم ولی باز خسته شدم. پول مسخره‌تر از قلب پلاستیکی و دروازه‌بانی بود. بانک را هم در خاطرم زندانی کردم.

رفتم از کتابخونه، دفتر فیلی‌ام را برداشتم. به دنبال مداد رنگی‌هایم گشتم. هر کدام در گوشه‌ای افتاده بودند. سر شکسته و تنها. حوصله‌ی ناز کشیدنشان را نداشتم. فقط مداد سیاه بود که سر داشت. شروع کردم به خط‌خطی کردن. دوتا خیابون عمود بر هم کشیدم با یک چهارراه. که هر طرفش یک چراغ راهنمایی بود. خیابان پُر بود از ماشین، آدم، مغازه، خانه، پارک بازی، پارکینگ، مدرسه، حتی صحنه‌ی تصادف، ماشین آتش نشانی، پلیس، تابلوهای راهنمایی رانندگی و... پُر بود از زندگی. همه‌ی این خط‌‌خطی ها یک شات بود از زندگی. پس شات‌های دیگر؟ مگر می‌شد لحظه به لحظه را خط خطی کرد؟ خسته شدم دفترم را بستم. خط‌خطی‌ها در دفتر فیلی زندانی شدند.

.

.

.

.

امروز

بعضی از بازی‌هایم هنوز در زندان به سر می‌برند و حکمشان ابد است. برای بعضی دیگر هم حکم دفن صادره شده و بعضی پرونده‌شان مختومه. شاید تنها بازی که هنوز خسته‌ام نکرده بازی با کلمات باشد.

happy valentines day

کلاف سردرگُم

عاشق است

باور نداری؟

خوب نگاهش کن

در بین این همه سردرگمی

قرمزیِ قلبش گواه

باز هم باور نداری؟

از کلاف سردرگم

می شود شالی بافت

سرش را بگیر در دست

یک رج زیر، یک رج رو

شال بافته را

مهمان گردنت کن

گرمایش

گواهی است

بر عاشقیِ کلاف سردرگُم

happy valentines day

(2008-02-14)

. .

سیندرلا لنگه کفش بلوریش را جا گذاشت در دست پسر حکمران

پسرک ردپایش را جا گذاشت

در خیال دخترک

دخترک خیالش

را برای همیشه زندانی کرد

تا روزی که جا بگیرد

پای پسرک در رد پا

.

نیمه‌ی گم‌شده

شب بود

آسمان تاریک

ستاره‌ای هم نبود

خدا

یک نیمه از ماه را آفرید

نیمه‌ی دیگر شاید

گم‌شده‌ای بود در بیکران

ماهِ نیمه

تنها بود

خدای مهربان

هر شب برایش

یک ستاره می‌آفرید

سیصدو‌هفت ستاره آفرید

ولی ماهِ نیمه باز تنها بود

و

خدای خیلی مهربان

نیمه‌ی دوم ماه را آفرید

.

.

(یک‌شنبه – 21 بهمن 1386)

پ.ن:

1- عکس را خودم گرفتم.

2- این نوشته 400 ‌مین پست این وبلاگ است. به فال نیک می‌گیرمش.

صفر

بیا

حتی اگر صفر هم هستیم

صفر بعد از ممیز نباشیم

.

(شنبه – 20 بهمن 86)

.

زیر رادیکال

یادمان دادند

4 را که می‌خواهیم

از زیر رادیکال بیرون بیاوریم

به دو به توان دو تجزیه کنیم

واقعا چاره‌ای نیست

جز له کردن

شکستن

برای خلاصی از زیر رادیکال‌ها؟؟؟

.

(شنبه – 20 بهمن 86)

.

به رنگ آش

غم‌هایت هنوز سبزند

به من بده‌شان

تا گِل‌هایش را بشورم

و با تیزی نگاهم

ریزریزشان کنم

دردهایت را به من بده

تا رشته رشته ‌شان کنم

باور کن

هنوز شادی را می‌شود

مثل نخود لوبیا

از بازار خرید

آتشی هنوز هست

دیگ می‌گذاریم

می‌پزیمشان

و سر یک سفره

تقسیم می‌کنیم

.

(جمعه - 19 بهمن 86)

.

رابین‌هود فقط یک قصه بود؟ نه ، نه باور ندارم

ناتوانیم در، رفتن

از نخواستن نیست

از گلوله‌ی سربی است

که چند وقتی است

مهمان پایم است

تلاش می‌کنم

که قدمی بر ‌دارم

این‌بار میله‌ها یک‌صدا می‌گویند

« نه»

کاش رابین‌هود وبلاگم را می‌خواند

.

هم‌رنگ زندگی

آفتاب‌پرست

‌خواست دیده ‌نشود

رنگ زندگی شد

.

.

.

راستی زندگی چه رنگی است؟

می‌خواهم محو زندگی شوم

.

.

تو - شاید هم من

یک روز می‌میری تو

یک روز هم می‌میرم من

یک روز می‌میرد خاطره‌ی تو

یک روز هم می‌میرد خاطره‌ی من

یک روز خسته می‌شوی از مردن، تو

اما

هیچ‌وقت زنده نمی‌شوم دیگر، من

نون بیار کباب ببر

حرکت انگشتانم روی صفحه‌ی کی‌برد سوزشش را بیشتر می‌کند. قرمز است و ورم کرده ولی درد ندارد. سوز دوست‌داشتنی است؛ سوز سودآور یا سود سوزآور، نمی‌دانم. صبوری می‌کنم و به تایپ‌کردن ادامه می‌دهم.

نون بیار کباب ببر. همیشه فراری بودم از این بازی. اسمش را که می‌شنیدم به یاد دست‌های قرمز و ورم کرده‌ام می‌افتادم. همیشه می‌خوردم و هیچ‌وقت توان زدن نداشتم یا داشتم و نمی‌خواستم بزنم. گفتی بیا بازی. از من انکار و از تو اصرار. به دست‌هایم نگاه کردم. هنوز قرمز بود و درد داشت. دست‌هایم را در دست‌هایت گرفتی و بوسه زدی. نوازششان کردی و با اشک چشم‌هایت چربشان و با هرم نفس‌هایت گرمشان. دیگر قرمزی‌اش رفته‌‌بود و درد نداشت. دوباره گفتی بیا بازی. قبول کردم. گفتی تو شروع کن. دو کف دستم را به سمتت گرفتم و تو کف دست‌هایت را روی دست‌هایم گذاشتی. هم‌چنان که نگاهم به چشم‌هایت بود، با شتاب دست راستم را بلند کردم ولی نتوانستم و نخواستم .... و آرام بر دست چپت نوازش کردم. تو هم هم‌چنان که نگاهت به چشم‌هایم بود دستت را نکشیدی. دستم روی دستت خوابیده بود؛ آرام مثل خواب کودکانه. من برنده شده بودم. پس دوباره نوبت من بود. و تو چه بازنده‌ی خوشحالی بودی. باز از نو....و باز من برنده و برنده و تو باز هم بازنده‌ی خوشحالی بودی. نمی خواستم بد فکر‌ کنم که نامش فداکاری است چون می‌دانستم که می‌دانی از فداکاری متنفرم. نامش را از خودت پرسیدم. گفتی نون و کباب عاشقانه. خندیدم و گفتم پس نوبت تو . خندیدی و کف دستت را به سمتم گرفتی. دستم را در کف دستت غرق کردم و چشمم را در چشمت و به لبخندی دعوتت کردم. ساعت‌ها بازی کردیم و خندیدیم. من هم شده بودم مثل تو بازنده‌ی خوشحال.

سقوط

یادته فرمول سقوط آزاد را؟

h=-1/2gt^2+v.t+h.

همان که g=9.8 می‌گرفتیم

از روی ارتفاع و سرعت اولیه

زمان را بدست می‌آوردیم

فرمول وحشتناکی بود

ولی

همیشه یک مجهول داشت

خوب که نگاهش می‌کردیم

با یک ضرب و تقسیم

راحت حل می‌شد

یادته؟

.

هیچ وقت فکر می‌کردی

یک روزی من و تو بشویم

مجهول‌های این فرمول به ظاهر وحشتناک؟

که ندونیم از کجا افتادیم!

که ندونیم با چه سرعت اولیه!

فقط

می‌دونیم سرعتمون زیاد

و زمان هم نداریم

.

دستت را به من بده

تا حل کنیم

این معادله‌ی چند مجهولی را

طایر دولت اگر باز گذاری بکند ....... باز باز آید و با وصل قراری بکند

غروب بود

نه به رنگ نارنجی

زاینده‌رود بود

نه به رنگ لاجورد آبی

.

سازم شکسته بود

و صدایی جز ناله

سر نمی‌داد

.

سازم را گرفت

با امید کوکش کرد

و با ایمان نواخت

و خواند از «کلمه‌های بی‌قرار»

.

و من در پس آن چهره‌ی خسته

امید را

ایمان را

و زندگی را دیدم

و دیدم، که چه زیبا

امید را بین همه تقسیم می‌کرد

.

تنها نبودم

حافظ بود

جلال هم بود

پ.ن: این نوشته برگ سبزی است، به برادرم. دور یا نزدیک، هرجا که باشی، هستی تا همیشه. فرشته‌های خدا همیشه یک‌جا نیستند. همه‌جا هستند، برای همه. برای همه‌ی آن‌هایی که می‌بینند یا حتی نمی‌بینند. به خدا می‌سپارمت برادر جان.....

.

.

دیدن، ندیدن

هفت ساله بودم که عینکی شدم

گردِ فلزی بود؛ هنوز دارمش

دنیای هفت‌ساله‌گی را بهتر دیدم

هر سال که بزرگتر می‌شدم

فریم‌ عینک‌هایم هم بزرگ‌تر می‌شدند

و شیشه‌هایشان ته‌استکانی‌تر

ولی باز خوب می‌دیدم

27 ساله که شدم

با چند ضربه‌ی لیزر به عدسی چشمم

آخرین عینکم به خاطرات پیوست

مستطیلی ِ فلزی بود؛ هنوز دارمش

و بدون عینک هم خوب ‌دیدم

چند سالی از روزهای عینکی و بی‌عینکی‌ام می‌گذرد

هنوز می‌بینم؛ خوب و بدش را دیگر نمی‌دانم

فقط می‌بینم

مردمان را

که با عینک

و بی عینک

هیچ نمی‌بینند