اولين سخن

شيب تا شيب
سفيد سفيد
محكم ولي نه استوار
منجمد
ولي همراه با قلبي با طپش
چقدر تلاش
بيچاره قلبم كه مي خواست
خون را به جريان بياندازد
ولي خون به نوك قله نمي رسيد
تلمبه پشت تلمبه
ثانيه ها ، دقيقه ها ، ساعت ها
شايد تنها دليل نجات از مرگ حتمي
وجود طبيب نورس بود
نمي دانم
در هر حال هر چه بود شروع شد
خوني قرمز به جريان افتاد
به قرمزي غنچه گل سرخ
از اين گوشه به آن گوشه
از اين نكته به آن نكته
از اين سخن به آن سخن
از اين پند به آن تجربه
زيبايي آن صعود و نزول آنقدر بود كه وقت از دست رفت
مي گويند وقت طلاست
و من ميگويم
كلامش طلا بود
كه وقت را هم به زانو در آورد
سوار بر مركب خون سرخ
و سيري در گذشته ها
تجربه ها
بدون ورود به آينده
عبور از ميان گل سرخ
عبور از قلبها
كينه ها
دورويي ها
و
سكوتها
و مثل هميشه
سكوت سرشار از ناگفته هاست
از سلامي شروع
و به حرفهاي يك پنجاه و چهاري
خاتمه يافت
از نگاهي
در يك شب مولود
شروع شد
و پس از آن
جرقه اي در من بود
جرقه اي در ميان شعله هاي آتش
آتشي كه هميشه روشن است
مي سوزد ولي نمي سوزاند
اين شعله ها هيچگاه نتوانست اين كوه يخي را
آب كند
پس چه شد
كه با يك جرقه
آب شد و فرو ريخت
نقابها افتاد
سردي و گرمي رفت
هيجان
شور
شوق
علاقه
چرا؟
شايد به خاطر هدف مشترك بود
هدف بازي گوش
كه مدتي خود را در من مخفي كرده بود
چه كرد كه ناگهان پيدا شد
نمي دانم
نمي داند
امشب هم در كنج همان اتاق تاريك هستم
ولي همه جا روشن است
هر شب جلوي چشمم گل رز خشك شده اي بود
ولي امشب
گل من
زنده و تازه است
شايد به خاطر اين است
كه از لاي پنجره اتاقم
نسيم زاينده رود
پيغامي مي آورد
كه چقدر زيباست
شبهاي زاينده رود
و در آخر به ياد جمله اي از كيميا افتادم
وداعي در ميان نيست كه اين آغاز سلام است

0 comments: