حرفي بزن

اينجا كسي بيدار نيست
اينجا گوشها نمي شنوند
و
چشمها نمي بينند
و من كه تنهايي را
با چهره شكسته خود
پيوند داده ام
فرياد مي زنم
چرا كسي مرا
با فصل گل
با فصل آفتاب
با فصل عشق
با او
آشتي نخواهد داد
من به كدامين گناه نكرده محكومم
كه هيچ كس صداي مرا نمي شنود
صدايم را باد شنيد
در گوشه اي تنها با باد درد و دل كردم
با باد
كه از گوشه شيشه شكسته قلبم در من رخنه كرده بود
آرام و مهربان
گفتم از تو
گفتم و گريستم
كه پرواز هاي من دگر در اوج نيست
من آن پرنده اي هستم ..... خسته خسته
كه پرواز را از ياد برده ام
نمي دانم
كدامين حادثه اينسان او را
به سنگ بدل كرده
كه از كنار گريه هاي من
با سكوت مي گذرد
باد به من گفت
با او حرف بزن
از او بخواه
پيغامت را به او مي رسانم
و من باز مثل هميشه شروع كردم
حرفي بزن
شايد ديوار فاصله ها كوتاه تر شود
شايد شب از ميان پنجره بگريزد
تو مهربان بودي
مثل مهرباني باران
با
كوير تشنه غمناك
چشمهايت را نشانم ده
تا پرواز را دوباره بياموزم
عشق را به خاطره ها مسپار
اينك كه در آستان تو ميگريم
حرفي بزن
شايد فردا دير دير باشد

0 comments: