بانوي انتظار

مرد رويايي
آقاي استقامت
از آن دور دست مي آيد
در دست خود دو شاخه گل سرخ دارد
با چشماني خسته
چشماني به دنبال همراه
از اين همه سختي كه بر اوست
شاهنامه ايست خواندني
بي آنكه خم كنم سررا
با گامهاي وفا
طي ميكنم نيزه هاي خونين را ‏، شلاق را
من خواهم گذشت خواهم رفت
تا به ديار يار بنشينم
او كوهي است كه بر عدالت خود مي ايستد
او خاك را به دوستي مي خواند
اومثل آب پاك
مثل آفتاب شاد
و
مثل باد آزاد است
من خواهم گذشت
تا به او برسم
تا به ديار يار
اينجا بيد هاي مجنون
از نبودش رعشه گرفته اند
همه در دستانشان مسلسل
و در چشمانشان شرارت است
اينجا وقتي كه باد مي آيد
با آن همه عظمت و بزرگي
آه ميكشد
آنگاه
يك دسته مرغ مهاجراز آسمان آواز دلگشايي خواندند
و آمدند
او از راه رسيد
در دست خود دو شاخه گل سرخ داشت
يكي از دو گل را به سوي آنها پرتاب كرد
همه به سمت آن دويدند
و من در گوشه اي تنها ايستاده بودم
گل سرخ ديگر را به من داد
دستم را گرفت
دستش را گرفتم
مردمان مسلسلها را كنار گذاشتند
و گلهاي سرخ
تزئين كننده دستشان شد
و در چشمانشان
به جاي شرارت
شراره هاي عشق مي درخشيد
همه يك صدا مي خوانند
اي دو رفته گان راه اميد
از راه رفته باز مگرديد
شما را به بلنداي آسمان و امواج آبي رنگ آن
مي سپاريم
و خود به راه رفته مي رويم
ناگهان متوجه شدم
از ابر چشمانم باران مي بارد
چشمانم را باز كردم
باز خود را در گوشه اتاقم
در كنار روياهايم
تنها ديدم
آقاي استقامت هنوز نيامده بود
و من در روياهايم
سير مي كردم
تا غروب آنجا نشستم
غروب خورشيد امروز قرمز نبود
سياه بود
خبري برايم آورد
خبر سياه بود
غروب گفته بود
كه به او بگوييد
بانوي انتظار
شب و روز آفتاب را گرفتند
شب و روز آفتاب را گرفتند

0 comments: