محکوم به تنهایی

مثل همیشه در خودم گریه کردم
مثل همیشه هیچکس برایم گریه نکرد
مثل همیشه من بودم ومن
مثل همیشه من متهم بودم
متهم به زندگی
مثل همیشه صبر و تحمل
چقدر خسته کننده
چقدر زشت
یک عمر تحمل
تحمل اطرافیان
یک عمر سکوت
سکوت به خاطرعزیزان
یک عمر خندیدن
خندیدن به خاطر شادی دیگران
یک عمر در دل گریستن
به خاطر یک فرمان
نه راه نجات
نه راه گریز
سوسویی از نور دیدم
خوشحال که شاید راهم را یافتم
ولی او هم گول لبخند مرا خورد
و
پشت کرد
نورش را در جهتی دیگر تاباند
بر چهره کسی که می گرید
چشمانش فقط واقعیت را از اشک می شناسد
پس من واقعیت او نیستم
زیرا که من در دل میگریم
و کس نمی بیند
چرا چرا
نگاههای من
التماسهای من
خنده های من دیگر رنگی ندارد
نه برای مادر
نه برای او
پرسش بیهوده ای بر روی لبهایم نشسته
گفتم
ناآشنا با من نگاهت آشناست
پس توکیستی؟
گفت
من بیگانه ای نا آشنا با خویشتنم
و من گفتم
شاید تو با همه آشنایی وبا من و خود نا آشنا
رفت و در را بست
حلقه ها بر در زدم در وا نشد
حلقه بر در کوفتم بار دگر
بانگ پایی آمد
گفتم این صدا به گوشم آشناست
سالهست منتظر شنیدن بودم
درها همچون چشمانش با ناز باز شدند
گفتم توآشنای منی
اندکی در چهره من خیره ماند و گفت : نه
خود را در آغوش مادر انداختم و پرسیدم: گریه چیست؟
اشک چیست؟
چگونه خود را درمانده و افسون نشان دهم
مادر خنده ای با تمسخرکرد و مرا رها کرد
مثل همه
فریاد کشیدم : گریه چیست ؟ درماندگی چیست؟
مادرگفت: دخترک دیوانه بخند
بخند که این خود گریه ایست
ولی مادر او خنده مرا از شادی می بیند
شادی اش را با من قسمت نمی کند
پاسخ تلخی لبانش را از یکدیگر گشود و گفت
برای همیشه تنها بمان
همدم تنهایی و رفیق او باش
باز مثل همیشه مادر مرا محکوم کرد
محکوم به تنهایی
باز مثل همیشه لالایی اش را برایم خواند
آنچه میخواند آواز دلش بود
که سالها می خواند
و من چون که عزیزم بود
محکوم به شنیدن بودم
به خود می گفتم که اوپاسخ همه را می دهد
چون او به من سکوت را یاد داد
ولی غافل از اینکه
اویی وجود ندارد
آن لحظه با تمام وجود گریستم

0 comments: