آن شب

به چشم خود دیدم ترک برداشتن احساسش را....

سرگردان بود و گریزان

نمی دانست احساسش بود یا غرورش!

او روح سرگردانش را همراه با چشمانی پر از نیاز تقدیم کرد .... با خلوص و پاکی

و چیزی جز آغوش او نمی خواست

و در نهایت آنچه تقدیمش شد

صدای نفس های او بود که در فضا پیچیده شده بود

گویی..... در این دنیا نبود

و من به چشم خود دیدم له شدن احساسش را.....

و این که چگونه آن له شده را

در پشت کوهی از لبخند مخفی می کرد......

0 comments: