شاعر میشویم
بیآنکه بدانیم
در پس این نالهی دریا
چه غمی نهفته است
وااااای ی ی ی ی
نرنرنررررگسها
باز شدند
چه طرواتی
چه عطری
چه عشقی
داره بوییدن نرگسها
توی سرمای زمستون
اما
چه کوتاهه
عمرشون
فکر عمر کوتاهش
داره منو نابود میکنه
از پشت پنجرهی
همیشه بسته
دیدم
از یلدا که بگذریم
میشه به یاد اسکروچ
کریسمس مبارکی کنیم
هنوزم میشه برای غرقنشدن
در دریای روزمرهگیها
یک بهونهی کوچیک
پیدا کرد و
لحظهای شاد بود
سربلند نشستیم و
«مشقِ عشق»، تمرین کردیم
آن قدر تکرار کردیم
تا عاقبت
کمر عشق شکست
خورشید طلوع کرد
«م» تنها؛
پشیمان از سربلندی
مونس «ع » و خورشیدِ بالاسر، شد
و
«غم» آغاز شد
سربهزیر نشستیم و
«مشقِ» زندگی، تمرین کردیم
آنقدر تکرار کردیم
تا عاقبت
«م» سر، بلند کرد
و
«عشق» آغاز شد
خوشحال باش
هیچ گوشی
هیچ صفحهی وُردی
هیچ کاغذ کاهی
هیچ دستمال کاغذی
دیگر
آلوده به حرفهای سیاه من نمیشود
قرمز نوشتن کار من است
قرمز نخواندن کار تو
ساعتم را به عقب میکشم؛
چند هزار ساعت
ساعتهای پروازش را،
دقیقههای شیرینتر از عسلش را،
ثانیههای تکرار نشدنیاش را،
جدا میکنم
و در کولهام میریزم؛ توشهی راه
بند کفشم را محکم میبندم
و پا در جادهای بی انتها
میگذارم
فردا را کسی نمیداند
پ.ن: ممنونم از حسین نوروزی که اجازه داد این عکس را اینجا بگذارم.
پشتِ چراغ قرمز ایستادهام
نه که منتظر سبز شدنش باشم
نمی دانم، کدام راه را باید بروم
عاقبت
« یا راهی خواهم یافت و یا راهی خواهم ساخت»
از سنگ که باشی،
بارون بیاد خیس نمیشی
برف بیاد گوله نمیشی
بیافتی تو حوض نقاشی
نه فراش باشی،
نه قصاب باشی،
حتی حاکم باشی
نمیگن سنگ صبور من میشی؟
غصه نخور گنجشکک اشی و مشی
افتادی تو حوض نقاشی
اگه هم خفه بشی
میری تو کتاب شاعرباشی
کی میخونه؟ بازم حاکم باشی
ولی
سنگ که باشی
نمیگن سنگ صبور من میشی؟
سنگ نیست
لاکپشتی است
که به غار تنهاییاش
پناه برده
آهای مردم
جلوی پایتان را ببینید
او سنگ نیست
من میدانم
خرگوش هم میداند
هرچند اجازه ندادند به آن جلسه بروم، هرچند کارم انجام نشد، هرچند زمان را از دست دادم ولی خوشحالم که بعد از چند هفته درونریزی و خودخوری توانستم فریاد بزنم؛ فریاد به معنای واقعی.
سلام سردار رادان، سلام همشهری
از تو متشکرم که این فرصت را به من دادی که خودم را تخلیه کنم و فریادهایی که شاید در این اندازه و ابعاد حق مامورانت نبود برسرشان نازل کنم. از بدشانسی مامورانت بود که گیر چنین دیوانهیِ از قفس پریدهای افتادند که با جرقهای، آتش گرفت.
سردار، خبر داری که مامورانت به عینکهای آفتابی که روزهای ابری بر سر قرار میگیرد هم ایراد میگیرند؟ فکر کنم این بند را فراموش کردی به طومارت اضافه کنی. حتما اضافه کن. آخر این تنها جرم منی بود که نه چکمهای به پا داشتم و نه مانتویِ بالای زانویی. کفشهایم نیم بوت تیمبرلند ( تو میدانی تیمبرلند چیست؟ کفشی شبیه کیکرزِ زمان تو، بعید میدانم کیکرز را هم بشناسی)بود و مانتوام تا سرزانو و نه بالای زانو و مقنعه به سر. کیفم قرمز و چون هوا ابری بود عینکم بر سرم. حالا تو بگو جرم من چه بود که مجبور شدم آن اراجیف را بشنوم و به جلسه راهم ندهند؟
یکی از مامورانت که شَبَهِ سیاهی بیش نبود برایم چادری آورد که قائله را تمام کند ولی نمیدانست که من کله خرابتر از این حرفها هستم و قید جلسه و قرار را میزنم تا حرفم را ثابت کنم. میخواست آرامم کند در گوشی گفت که منم خوشم نمیآید از این قوانین و منم بلند بلند پیشنهاد دادم که نان خودفروشی بخوری حلال تر است از نان دروغ گویی. چپ چپ نگاهم کرد، شاید به پیشنهادم فکر میکرد. نمیدانم.
راستی سردار خبر داری چند روزی است یک باند قاتلان فراری در زادگاهت راست راست راه میروند و روزانه دو سه نفر را چاقو میزنند؟ حالا مامورانت بهجای اینکه به دنبالشان بگردند و دستگیرشان کنند به عینک روی سر من گیر میدهند؟ خبر داری دو روز پیش یک توریست را به قتل رسانند؟ اصلا تو میدانی توریست یعنی چه؟ تو میدانی دیشب در میدان جلفا یک انسان دیگر چاقوخورد و کشته شد؟ نه بعید میدانم که تو چیزی بدانی، همشهری. تو فعلا نگران پاچههایی هستی که اگر در چکمه بروند چگونه بگیریشان.
فیلم زندگیام را به عقب برمیگردانم
هیچ تصویری از کودکیام نیست
عروسکهایم
به جای اینکه همبازی کودکیام شوند
کودکم شدند
و چه زود
از منِ کودک، مادر، ساختند
نگرانی، مسئولیت، دلشوره را از آن روز تجربه کردم
که «پیرهن صورتی» تب کرده بود و تا صبح نخوابید
منم نخوابیدم و لحظه به لحظه تبش را چک میکردم
پاشویهش میکردم
فردا برایش سوپ پختم
و قاشق قاشق دهانش میکردم
و با دستمال دور دهانش را پاک میکردم
بازیگوشی میکرد و نمیخورد
تنبیهاش کردم
گریه افتاد
در آغوشش گرفتم و با هم گریه کردیم
موهایش را میبافتم
شبها برایش قصه میخواندم
تا خوابش ببرد
تا خوابم ببرد
من سه ساله بودم
چند ماه بعد
«مهربون» به جمع ما اضافه شد
شبیه خودم بود؛
موهای سیاه، چشمهای سیاه، لپهای قرمز
لجباز و یکدنده
و این قصه ادامه داشت با «شیطون»، «بادوم»، «عسل» و....
و نگرانی های مادرانهی من هر روز بیشتر از دیروز میشد
کودکانم، کودک ماندند
و من همیشه مادر
و امروز خسته از حس مادرانهام
در پیِ کودکیام میگردم
...
از دور نگاهش میکردم؛ دریا را میگویم
آبیِ عشق بود؛ آرام و دلنشین
یک قدم به جلو؛ مهربان
دو قدم به عقب؛ صمیمی
دریا بزرگ بود
دریا تنها نبود؛ دخترک گیسو شبق بود، پسرک چشم بادومی، مرد ماهیگیر، تکه ای الوار و...
دخترک گیسو شبق، در ساحل میدوید؛ پی هیچ
پسرک چشم بادومی، با ماسهها قلعه میساخت؛ از برای گیسو شبق
مرد کلاه به سر، در همان حوالی تورش را تعمیر میکرد؛ ماهیگیر بود
و آن دور دستتر مردی دیگر با قلاب به جان ماهیها افتاده بود
تکه الواری بر روی آب معلق بود
دریا بزرگ بود
دریا تنها نبود؛ کشتی بود، قایقران، مسافر، دختر جوان، مرد مستی و...
در آن سوی آب، کشتی بزرگی، آرام به سمت غرب میرفت
قایقی، به اسکله رسیده بود
قایقران با مسافر سر قیمت چانه میزد
دختر جوانی که عینک آفتابی برچشم داشت
روی ماسهها حمام آفتاب گرفته بود
در آن میان مرد مستی که تا توی چشمهایش خورده بود؛
شیشه به دست
دل به دریا زد و رفت
دریا بزرگ بود
دریا تنها نبود؛ ماهی بود، خورشید، مرجانها، صدفها، نهنگها، مرغان دریایی و...
نزدیکش شدم
گریهای خاموش به گوش میرسید
خوب گوش دادم؛ دریا بود
که درخودش اشک میریخت
سکوت کردم و شنیدم؛ لمسش کردم
....
دریا بزرگ بود
ولی تنها بود
اپیزود یک:
توفانی بود
آمد و رفت
دل دریا خالی شد
چند تایی ماهی مُرد
نهنگی به گِل نشست
اسکلهای شکست
قایق را آب برد
توفانی بود، آمد و رفت
اپیزود دو:
«چرا گریه؟»
دلم میخواست کسی میپرسید
اپیزود سه:
عصرجمعه؛ تب؛ سکوت؛ خفهگی؛ دلتنگی
اپیزود چهار:
و زندگی ادامه دارد.....
هنوز چند روزی تا شب هفتام باقی مانده
و تو هنوز باور نداری مرگم را
از حالو روزم اگر میخواهی بدانی
شب اول قبرم
سخت بود؛ سخت، ولی گذشت
سه فرشته تا صبح به بالینم بودند
اشک ریختند و اشکهایم را پاک کردند
روز و شب اینجا هوا گرم است
ولی من در این هوای گرم میلرزم
میگویند، عادت میکنم
اولش برای همهی مردهها سخت است
میگویند، صبور باشم و دلتنگی نکنم
شیرینیهایشان تلخ است
تلختر از روزگارم
آخر، اینجا جهنم است
و من با ارواح همنشین
ارواح، از آدمهای آن دنیا میپرسند
و من جز سکوت برایشان حرفی ندارم
باور نمیکنند سالهای آخر عمرم جز تو کسی را ندیدم
و همه را فراموش کرده بودم
حتی خودم را
از صبح تا شب در این برهوت
تنها مینشینم
لب گذر
و تو چه نرم و آهسته به سراغم میآیی
آنقدر که سهراب که چند کوچه بالاتر است
به خودش میبالد و زیر لب میخندد
آرام میآیی
به عکس بالای قبرم نگاه میکنی
به کفشهای قرمزم لبخند میزنی
و آرام میروی
خاک سرد است و میدانم
زود فراموش میشوم
راستی دیشب خوابت را دیدم
می لرزیدی
مگر هوا سرد شده آنجا؟
یا جهنم است آنجا هم؟
اینجا هیچ سیگاری پیدا نمیشود
وگرنه حتما به یادت هر ساعت، یکی آتش میزدم
دلتنگم برای مرگ کلمهها
که چه بیصدا مُرد شدند
هیچ دادگاهی هم
هیچ کلمهکُشی را
محکوم نکرد
هیچ روزنامهای ننوشت
« پری رویاها » هم مُرد
کلمهها چه بیصدا میمیرند
گاهی
صدایم میکردی
گاهی
صدایت میکردم
عجیب بود
چیزی به این سادهگی را
فراموش کردی
پ.ن:
1- سه پست در یک روز! هر اسمی میخواهی روی این کار بگذار؛ دیوانهگی؟ بیکاری؟ خوشی؟ ناخوشی؟ خودنمایی؟ راحتت کنم. اسمش خودآزاری است؛ یکی با نوشتن، یکی با ننوشتن. اثرش از سوسککش بهتر است. میگی نه؟ ببین.
بند بند وجودم تکه تکه شده
از تکه تکههای وجودم
طنابی میبافم
که از سر تا پایش
پر است از گرههای تو در تو
چوبکی زاویه دار بر هم میخ میزنم
طناب را بر دارک چوبی گره میزنم
پا روی پلکان میگذارم
…
دیگر گوش به تو نمیدهم
که دل نداشتی به من
یک عصر پنجشنبه
در شهر دود
توی غروب
یکی سردش بود و میلرزید
یکی آتیش بود و میسوخت
یکی دود بود و میخندید
یکی برید
یکی کوک زد
و من میدوختم
که سوزن شکست در انگشتم
خون جاری شد
دود بیشتر شد
خون دیده نشد
یکی سردش بود و میخندید
یکی آتیش بود و میلرزید
یکی دود بود و میرقصید
عصر پنجشنبه
در شهر دودها
توی غروب
قهوهی ترک بود و فرانسه اما شیرین
چایی بود اما تلخ
*
یک عصر پنجشنبه
کنار زایندهرود
توی غروب
یکی سردش بود و میلرزید
یکی دود بود و میلرزید
یکی ساکت بود و میلرزید
یکی پاره کرد
یکی خورد کرد
و من سوختم
که سوزن شکست در انگشتم
اشک جاری شد
دود بیشتر شد
اشک دیده نشد
یکی سردش بود و میلرزید
یکی دود بود و میخندید
عصر پنجشنبه
کنار زایندهرود
توی غروب
...
پاییز را میبینم و تو را
که چشم به برگهای زردش دوختهای
و دل به دلگیری خزانش سپردهای
پس لااقل گوشهایت را به من بسپار
تا برایت از دیدنیهایی بگویم
که در پس نگاه ابریت نادیده ماند
درخت را ببین که چگونه بی تعلق،
برگ و رنگ میبازد
به امید بهاری تازه
برگهایی تازه
و رنگهایی تازهتر
تا پناه مسافران خستهای شود
که تن به سایبانش سپردند
و اما تو دختر زایندهرود
دلبستهگی زیباست
اما وابستهگی هرگز…
به قول نادر ابراهیمی
« هیچ وحشتناکتر از یک تکیهگاه نیست»
فصلها و فاصلهها
تنها بهانهای برای زندگی دوبارهاند
ای کاش میدانستی
که هیچ فصلی و هیچ فاصلهای
ارزش غمگینی تو را ندارد
3 سال گذشت......
سلام و خداحافظ
از سال 74 بازی با کلمات را، از سرِ بازی که با من و همنسلانم در دانشگاه شد آموختم و حرفهای یک پنجاهوچهاری از همان سال کلید خورد. فرقش با حرفهای امروز این بود که حرفهای آن نسل مثل خودشان، سیاه و سوخته بود و امروز گاهی حرفهای رنگی هم در بینش دیده شد؛ سبز، قرمز، آبی، صورتی و ....
از سال 78 به کمک رضا که آن زمان دوستم بود و نه همسر با دنیای مجازی آشنا شدم. تا سال 83 فقط میخواندم و در 17 آبان 83 به خودم اجازه دادم که بازی با صفحهی کیبرد را شروع کنم که منجرب به بازی با کلمات شد. آن قدر نوشتم که نوشتن را جدی گرفتم. آنقدر جدی گرفتم که مثل یک سوزنبان تصمیم گرفتم ریل زندگیم را تغییر دهم و در مسیر رویای سوختهام قرار بگیرم. روزنامهنگاری رویای من بود. دیماه 85 بعد از تحقیق و تفکر بسیار در لحظات آخری که قرار بود برای آزمون تهران باشم تقدیر اجازه نداد و خانهنشین شدم. گذشت تا تابستان 86؛ 27 مرداد. فرصتی دیگر پیش آمد و متاسفانه یا خوشبختانه(هنوز نمی دانم)پذیرفته شدم. قرار شد از اول مهر شروع کنم؛ (خداحافظ الکترونیک و سلام روزنامهنگاری). به نظر خودم همه چیز به خوبی پیش میرفت. اما متاسفانه از فردایش تاریخ به گونهای دیگر رقم خورد و در مهر 86 به دلیل مشکلات شخصی که برایم پیش آمد انصراف دادم و آرزویم را برای همیشه در صندوقچهی خیال بایگانی کردم. تا مدتها خلاءش را در درونم حس میکردم. با تغییراتی که در وبلاگ و نوشته هایم دادم سعی کردم این خلا را پر کنم. ولی نشد. مشکل نوشتن نبود. مشکل من بودم که باید اساسی در خودم تغییر ایجاد میکردم.
روزهای سخت تابستان گذشت. امروز دریا صاف است و جذرومدی نیست و فرصت خوبی است که دلم را به دریا بزنم شاید که شرارهی فراموش شده را آنجا پیدا کنم. شاید که آب این مظهر شفافیت و پاکی مرحمی شود بر تن خسته و رنجور من. به دنبال خودم میگردم. عشق به نوشتن، عشق به خواندن، عشق به برای تو نوشتن، عشق خوب نگاه کردن از برای به تحریر درآوردن مدتهاست که در من مرده. امروز که به خود فراموش شدهام، به سه سال فریادم، به تنهاییهایم، به لیبلهای قرمز و سیاهم که همه از درونم بود نگاه میکنم، میبینم خستهتر از آن هستم که بتوانم این راه را دیگر ادامه دهم.حقیقت تلخ است. به پشت سرم نگاه میکنم. رضایتی نه از خودم دارم و نه از نوشتههایم. دیگر از تکرار، از خودم را به درو دیوار زدن، از سانسور، از فیلتر متنفرم. چاره ای نیست جز رفتن تا وقتی که خودم را پیدا کنم. تا روزی که حرف تازهای برای گفتن داشته باشم. تا روزی که خوب را از بد تشخیص دهم.... امروز خستهام، خسته و کسی برای این روح و تن خسته مرحم نیست . برای روح و تنی که همیشه مرحم خستهگیهای دیگران بوده.
تا نگاهی تازه، تا نفسی تازه.... تا زود
+داره از قبیلهمون یکی یکی کم میشه.
------------------------------------------------------------------------------------------------
حرفهایم را نوشتم
بر کاغذ خیال
کاغذ را قایقی ساختم
دادم به آب
تا آندور دستها
مرحمی شود
بر خسته دلی
غافل شدم از آب
قایقم را
تر کرد
خیس کرد
کارگاه چوببری کانون درختان بازنشسته است. درختی که بازنشسته میشود در این کانون زیر تیغ میرود. در یک کلام، نجار، پیری را، از تن درخت، رنده میکند؛ او بهترین جراح پلاستیک درختان است. درخت پیر، نه ببخشید، نیمکت چوبی، درخت بازنشستهای است که دوران بازنشستهگیاش را گوشهی پارک میگذراند و پیرمرد بازنشسته، تهِ عمرش را، بر روی نیمکت چوبی، به یادگار میگذارد و این قصه ادامه دارد تا درختی دیگر، نیمکتی دیگر و پیرمردی دیگر. شاید من، شاید تو.
نقاش نیستم
ولی
در تصوراتم خطخطیهای زیبایی میکشم
اما
نوبت رنگ کردنش که میرسد
از خط میزنم بیرون
و
گند میزنم به نقاشیام
آخر مداد رنگیهایم به«رنگ واقعیت» است
اپیزود I
نه که آخر پائیز سرشماریاه
جوجهها به صف نشستهاند
تا قصهی پائیز به آخر برسد
کلاغه به خونهاش نرسد
اپیزودII
من گرسنه
و جوجههای در صف، چشمکزنان
یکی را میگیرم
به سیخ میکشم
اول سینه
بعد ران
همه را به دندان میکشم
اپیزود III
هنوز کلاغه به خونش نرسیده
ما نشستیم جوجههامون را میشماریم
---------------------------------------------------------------------------
پ.ن: میدانم این پست بیشتر به هذیان گویی شبیه شده است ولی اجازه بدهد گهگاهی برای دل خودم هذیان بگویم.
گاهی که باید بیاید
نمیآید
گاهی که نباید بیاید
میآید؛ پا برهنه
نه، با کسی نیستم
حرفها را میگویم
که مانند آدمهایند
گاهی که باید بیایند
نمیآیند
دلم برای خودم تنگ میشود. موبایلم را بر میدارم و شمارهی خودم را میگیرم. بیزی میدهد. اسام اس میزنم. « سلام شراره. خوبی؟ چه خبر؟» جواب میدهم:« سلام . ای بد نیستم .هیچ » سِنت میکنم. بعد از چند ثانیه پیام به خودم بر میگردد. گویی آدرس گیرنده اشتباه بوده که به خودم برگشت. دلتنگترمیشوم. گوشی تلفن ثابت خانه را بر میدارم و به موبایلم زنگ میزنم. بعد از سه زنگ جواب میدهم. « الو.الو. سلام. سلام. خوبی؟ خوبی؟» قطع میکنم. کسی پشت خط دستم میاندازد؛ شاید مزاحم. ناراحت میشوم. تصمیم میگیرم به سراغ خودم بروم. به کجا بروم؟ آدرسش را فراموش کردهام. با هزار زحمت محدودهاش را به یاد میآورم. میروم. از هر کس که میپرسم کسی نمیشناسدم. نشانی میدهم. کسی به یادم نمیآوردم. فراموش شدهام. از دور، زنی را میبینم که کمی به من شبیه است. به خودم میگویم « یعنی خودش است؟» نمی شناسمش. نزدیکتر میشوم. باور نمیکنم این مدت که فراموشش کرده بودم اینقدر پیر شده باشد. شک میکنم. بیشتر و بیشتر نگاهش میکنم. خودش بود. هنوز نشانههایی از شراره درش میبینم؛ اخمش، دست چپش، .... ولی چرا اینقدر ضعیف و نحیف؟ چقدر خسته! از خودم بدم میآید. احساس عذاب وجدان دارم که چرا این همه مدت فراموشش کردم؟ چرا تنهایش گذاشتم؟ دلتنگ خاطراتم با خودم میشوم. دلتنگ آن عقایدی که چه سخت بدستش آوردم. نمیدانم چیزی از آنها باقی مانده یا آنها هم همراه با خودم به قعر دره سقوط کرده است؟ دلتنگ آن شر و شور میشوم. چه زود فراموش کردم خودم را. دلم برای خودم تنگ میشود و نمی دانم از لای کدام خاطره خودم را پیدا کنم.... فراموش شدم، فراموش کردم .
وای بر روزی که شقایق تنهایمان بگذارد
محکم بگیریمش
تا شقایق هست زندگی باید کرد؛
حتی با شقایقهای دربند شیشه
عکس بزرگتر اینجا
با دلشورههای این روزها
با خفقان این روزها
با استرس این روزها
با نگرانیهای این روزها
با خاطرات این روزها
کاری نمیشود کرد؛ جز یک قرار دستهجمعی
امشب، ساعت 9، داخل یک کیسهی سیاه، کنار در...
اینجا یک شرکت فنی مهندسی است. آنجا بخش طراحی است. آن زن اسب ندارد. آنها کارمند هستند. من از پشت پارتیشن نگاهشان میکنم. آنها خواب هستند. آنها طراحان خوبی هستند. آن زن رویاهایش را در خواب میبیند. آنها چند دقیقه دیگر بیدار میشوند و باز باید در میان سیلی از آیسیها، مقاومتها و خازنها دستوپا بزنند تا روزشان بگذرد. زندگی یعنی همین؛ نوسان بین این نقطه و آن نقطه. آنها سالها درس خواندهاند، سالها کار کردهاند تا به این نقطه رسیدند. سی روز که بگذرد، مزد دستش، نه،نه، مزد فکرش را میگیرد. مزد فکر او ارزان است. یک ماه که فکر کند به اندازهی یک ساعت مزد بیفکرهاست. آن زن یک کارمند است. آن زن اسب ندارد.
هیکلش
یک بند انگشت است
سفید با خالهای قهوهای
مثل زهر مار، تلخ است
در دهان که میگذارم
نمیجوم
میبلعم
تا تلخیاش آزارم ندهد
هر چهار ساعت یکبار که می خورمش
به یاد حقیقت میافتم
که تلخ است مثل زهر مار
حقیقت را هم نباید جوید
تلخیاش آزار دهنده است
باید بلعید
تا در درون خودت حل شود
نباید بگذاری کسی چیزی بفهمد
تلخ است
میدانم
ولی باید بلعید حقیقت را
...
حقیقت تلخ است
هیچ میوهای ممنوعه نیست
هیچ عشقی هم بی شین و قاف نیست
حتی اگر میوهها ممنوع هم شوند
ولی عشق ممنوع نیست
بازیِ میوه و عشق
مال امروز و دیروز نیست
بازی را، حوا شروع کرد
آدم ادامه داد
میوه ها پیر و چروکیده هم شوند
باز خورده میشوند
عشق بی رنگ هم شود
همیشه باقی است
هیچ میوهای ممنوعه نیست
هیچ عشقی هم ممنوعه نیست
پ.ن: به ساعت این دو پست آخرم که نگاه میکنم تعجب میکنم. این روزهای عید و عید بازیِ فطر برای من،تو و او، حکم شبهای قدر است که تا صبح بیداریم و دعا میکنیم. من، تو و او هنوز ماه را ندیدهایم. هنوز در شب بیستوسوم ماندهایم. تا شاید خدا ما را ببیند. برای آرامشت دعا میکنم؛ برای تو و او. امیدوارم من و تو و او هم یک روز عید داشته باشیم. اینجا امروز عید نیست.....
پرسید: «عاشقشی؟»
گفتم: «آره»
«آره» که از دهنم بیرون اومد
«ر» نامردی کرد و« آ»، «ه» را تنها گذاشت و رفت
حالا من موندم و« آه»
اولش نفس بود
وقتی نقطهی روی «نون» افتاد زمین و شکست
کمر «نون» زیر این فشار شکست و خم شد
کسی درکش نمیکرد
آخه زمینیها این حرف را نداشتند
تنها شد
یک آسمونی، دلش براش سوخت
و دو قطره اشک ریخت روی سرش
حالا شده قفس
...
اولش نفس بود
نه آثار باستانی بود
و نه خانهیِ شاهزادهای، رفته از دیار
خانهای در محلهیِ ارمنینشینِ جلفا بود
سالها بود که از کنارش رد میشدم
ولی چشمم نمیدیدش
یا میدیدم ولی حرفی برای گفتن نداشت
امروز که دلگرفته بودم؛ دیدمش
دلگیرتر شدم
و به یاد حکایت « یار نو آمد به بازار» افتادم
آنروز که نه برجی در شهر بود و نه برجنمایی
امنترین آغوش برای صاحبش بوده
و امروز که شهر پُر شده از قارچهای عمودی
دیگر به سان خرابهای بیش نیست
میدانم، امروز یا فردا با خاک یکسان میشود
و چه ارزان خانهی خاطراتمان را میفروشیم
از دریچهی دوربین نگاهش میکنم
و سقوطش را از چهارچوب خاطرات حس میکنم
روزی سقوط خواهیم کرد ....
------------------------------------------
پ.ن: اگر عکس را نمیبینی اینجا کلیک کن.
شیشههاى ماشین بالا است و کولر، هوای داخل ماشین را خنکِ خنک کرده. هوای بیرون خیلی گرمِ؛ چیزی شبیه جهنم. شرجی و گرم بودن هوا، نفس کشیدن را سخت کرده است. این موقع روز، بیرون رفتن جز خریتِ آدمی هیچ چیز دیگری را ثابت نمیکند. در این میان زنی را سوار بر تَرک موتور دیدم. زنی حدوداً 30 ساله، سبزه رو، در حالیکه چادرش را به کمر بسته و جینِ دمپا ریش شدهای به پا داشت و کفشِ خاک گرفتهای که ظاهرا زمانی ورنیِ مشکی بوده همراه با کودکی روی دوشش، با دو پسربچه، با پوستیهایی آفتاب خورده، دمپایی به پا، 6 یا 7 ساله که معلوم نبود کدام بزرگترند، همراه با مردی که ظاهرا نقش پدر خانواده را داشت، سوار بر موتوری که نمیدانم مدلش چه بود، دیدم. ماشینها بدون توجه، از کنارشان رد میشدند. پشت چراغ قرمز کنارشان ایستادم. قطرات عرق تمام سر و صورتشان را در بر گرفته بود؛ خیس خیس. پدر با یک دست، فرمان موتور را گرفتهبود و با آن یکی دستش، کمر یکی از پسرها را. زن با یک دست، کودکش را بغل کردهبود و با دست دیگر یقهی پسر دیگر را گرفته که ظاهرا به زور مادر رویِ موتور نشسته است. هر 5 نفر خیس عرق شدهاند یکی از پسرها گریه میکند و آب دماغش هم سرازیر شده است. حس بدی بهم دست میدهد و از خودم بدم میآید. نمیدانم چرا؟ شاید این صحنهها، این عرق ریزانها قسمتی از زندگی مردمان این سرزمین باید باشد ولی نمیدانم چرا از اینکه من در ماشین و یک جای خنک نشسته باشم و آنها زیر آفتاب، عذاب وجدان میگیرم. نگاه من و زن در یک لحظه، به هم دوخته میشود؛ نگاهش بدجور روی دوشم سنگینی میکند. همان موقع، یکی میزند توی سر پسر بچهای که هنوز در حال گریه کردن است. با بوق ماشین پشتی به خودم میآیم. کولر را خاموش میکنم و شیشههای ماشین رو پایین میدهم حتی ضبط را هم خاموش میکنم. تا کی؟
حرفهای یک پنجاه و چهاری Copyright © 2008 | Torn Paper Designed by SimplyWP| Converted by Free Blogger Template | Supported by Ipiet's Notez