ایستگاه اول
کلمات قهرو
وقت طلایی
خانه ای بر آب
کپی برابر اصل
از سر دلتنگی
عجب دردی داره
امروز بدجور فلاش بک زدم به خاطرات. دردی که همه ی وجودم را گرفته چیزی شبیه همان دردی است که روزگاری از کلاس شماره 39 که همانا یکی از اتاق های بیمارستان پدر بود، می نوشتم. اگر خواننده اینجا بودید لابد یادتان هست. این یکی:
کلاس شمارهی 39 میدان جنگ است. پدر در خط مقدم با درد میجنگد. گاه به جلو میرود و گاه عقبنشینی میکند. اسلحهاش صبر است و استقامت. مادر قمقمهاش را آب میکند؛ مادر هنوز آب زمزم دارد. من و بچهها تیرهای اسلحهش را تامین میکنیم. خسته که میشود اسلحه را زمین میگذارد، آنوقت ما برایش حمل میکنیم و نقش همرزمهایش را در گروهانش بازی میکنیم. شبها در سنگر کمین میکنیم و از دور شاهد مبارزهاش میشویم. اینجا کسی که کاسه صبرش تَرَک بردارد به پشت جبهه فرستاده میشود و نیرویی تازه نفس به خط مقدم اعزام میشود. داوطلب برای خط مقدم زیاد است؛ فعلا. زمینِ اینجا پُر از مینهای نا امیدی است. ما هر روز اینجا را مینروبی میکنیم که نکند، پایش روی مین رود.
همه ی دردها مثل هم نیستند. بعضی دردها خاصند و وقتی دوباره به سراغت می آیند خاطرات همان درد را که یکبار کشیدی با خودش می آورد. هر چند این درد چند سالی است از تنم بیرون نرفته و کمی بی رنگ شده اما دوباره حسش کردم. نا امید نیستم اما التماس دعا
فلاشبکی به گذشته:
حافظ تو چرا؟
حافظ بیدار شو
و گفت
هزار تومان
گفت: ندارم
پنج هزار تومان
گفت: ندارم
.
اشکم سرازیر شد
حافظ بیدار شو
منتظره تا تو براش تایتل بگذاری
فیثاغورث وقتی کشف کرد a^2 +b^2=c^2 ، براش مهم نبود a , b چی هستند مهم این بود هر چی باشند اگه گوشهی دنج بیاستند ( من به زاویه 90 میگم یه گوشه دنج) حاصلشون اون چیزیه که اون میخواست یعنی c... من به این فرمول فیثاغورث می گم فرمول خوشبختی. چرا؟ به این دلیل:
زندگی با نفس
سالها پیش که به دنبال تو می گشتم
ولی نمی فروختم
اما
امروز خوب می دانم
زندگیه با نفس را
نه با قفس
------------------------------
پ.ن: گفتی بنویس، گفتم چشم؛ نوشتم.
salsa
شیشهها پایین
حالا
از دیروز گذشتم
چند کیلومتر تا فردا
روبان قرمز
عصر- خارجی- کنار خیابان
همسرم که از ماموریت برگشت، یک جفت کفش قرمز برایم سوغات آوردهبود. بسته را که باز کردم ناخداگاه ترسیدم و از دستم افتاد. انگار جن دیده بودم و پا به فرار گذاشتم. از آن روز تا به حال، همسرم به دنبالم میگردد، من گم شدهام و هیچ کس هنوز پیدایم نکردهاست.
برگ برنده
پائیز که می شه برگ برنده هم همراه همهی برگها میریزه و باد پائیزیه که دستش را میگیرد و میرقصاندش و گاه هم گوشهای افتاده تا نوستالوژیزدهای رویاش راه برود و از صدای خشخشِ خورد شدنش نوستالوژیش کامل شود و آنقدر جوگیر پائیز باشد تا نبیند پایش را روی تنها برگ برنده گذاشته و لهش کرده و این همان برگی بوده که سالها در بین برگهای کتابهای قطور دنبالش میگشته و هیچ نیافته و چه تهمتها که به خود و بخت و پیشانی خود زد و گاها لیبلهای بدبخت و بدشانس بر آنها چسباند و موهایش که سفید شد زیر کرسی نوستالوژ نشست و همهی این باورهای غلط را در بوق و کرنا کرد و هیچ به خاطر نیاورد تنها برگ برنده همان بود که یک عصر پاییزی جلوی پایش افتاد اما....اما او غرق در نوستالوژی، لهش کرد.
دلبستن به شرط چاقو
تو دلتو با نخ بستی و سرِ نخ را دادی دست «یکی» و اونم مثل اسب چاپار داره میتازونه و به هر جا که میخواهد دلتو میبره حالا از قبرستون گرفته تا شهر اسباببازیها. از این تاب تا اون تاب از این چرخ تا اون فلک.... اما غافله که همهی این دل بستنها و دل بردنها به نخی و گرهای بنده که اگه در پروسهی دل بردن خیلی بتازونه، نخ پاره میشه و سرِ، نخ تو این هیاهوی « یکی » ها گم میشه و حالا اون مونده یک دل گمشده که باید بگرده دنبال سرنخاش تو دنیای «پینوکیوها». میتونست روایت دوم این باشه:
دلی به روشی بسته شده که هیچ سرنخی از اون در دست نیست که بیافته دست «یکی» تا دل را ببره و خدای نکرده وسط راه پاره بشه و دیگه نه دلی باشه و نه دلبستهای. اما در این بین بشنوید از مادر عروس که میگه: دل بستن خود را به ما بسپارید؛ تضمینی به شرط چاقو.
حاشیهنویس
این همه کاغذ سفید، تو دنیا ریخته که هنوز سیاه نشده، آنوقت گیردادی به حاشیهی کتاب من و هی کنار جادهی کتابم ویراژ میدی تا حواسم را پرت کنی.
اتوبان
پدال گاز است و عقربهای که سرعت بالای 170 را نشان میدهد و جایی که پدال فرو میرود اما فرمان هیچکاره. اینجا اتوبان است و تو کنار اتوبانی ایستادهای که توقف در آن مطلقا ممنوع است. ماشینهای سفید و سیاه و قرمر و آبی میآیند و میروند بی آنکه متوجه شوند تو کنار اتوبان زیر تابلوی خطر ریزش کوه ایستادهای. اینجا اتوبان است و حاکم اتوبان پدال گاز است و سرعت و رفتن نه ایستادن آن هم زیر تابلوی خطر ریزش کوه.
باور کن در اتوبان باید گاز داد و سبقت گرفت و رفت. نباید کنار جادهای که توقف مطلقا ممنوع است ایستاد و با لاشههای رنگبه رنگ نگاه کرد. یکی سفید است یکی سیاه یکی قرمز یکی آبی همه میتازند و دودی است که فقط در چشمهای تو میرود.
اینجا اتوبان است. قانونش اتوبانی. پشت سرت را نگاه نکن. دنده را عوض کن و فقط گاز بده... همه جا توقف مطلقا ممنوع است.
فرصت کم بود
فرصت کم بود و دیدارت پشت شیشههایی که سالهاست جایگاه اثر انگشتهایی است که شیشه را به جای پوست و گوشت لمس کرده؛ کمتر. فرصت کم بود و شنیدن صدایت پشت گوشیِ رنگ و رورفتهای که سال به سال، دست به دست و گوش به گوش چرخیده و جز نفس و سکوت انتقال نمیدهد؛ بیروحتر. فرصت کم بود و نگهبان مثل همیشه نگاهبانمان بود و به جای او ما از سنگینی نگاهش شرم کردیم و همهی حرفهایی که برای این لحظه آماده کردهبودیم را بلعیدیم . فرصت کم بود تا مثل جنین به دنیا نیامده صدای قلبم را روی اسپیکر بگذارم تا باور کنی هنوز قلبم میزند اما به این دنیای کثیف نیامدهام. فرصت کم بود که بگویم در دیار چشمهایم خشکسالی شده درست مثل زاینده رود که خیلی وقت است به زمین فوتبال پسرکان فراری از مدرسه تبدیلشده و لابد همین روزهاست چشمان منم زمین بازی شود. فرصت کم بود تا از مرغهای خانهی همسایه بگویم تا بخندی و برای چند دقیقهای فراموش کنی مرغهای شغال خوردهی خانهی خود را. فرصت کم بود که تو از سلول سیاهت بگویی و من از رنگپریدهگی سلولهای قرمز. فرصت کم بود و نگاه نگهبان سنگین و شیشهها پر از اثر انگشتانی که لابد میخواستند مثل من با کلمات بازی کنند و حک کنند چقدر«دلتنگتم» که هنوز «میمش» را ننوشته نگهبان تو را برد و فرصتی نداشتی تا بخوانی «متگنتلد». شاید زندانی بعدی پشت همین شیشهها فرصت خواندن داشت و به دل گرفت و جایش لبخندی گرم به زنی که دلتنگش نیست پس داد. فرصت کم بود اما صبر من زیاد تا روزی دیگر و ملاقاتی دیگر مراقب خود باش و قول بده زندانی خوبی باشی تا شاید زندانبان دلش به رحم بیاید و فرصتی بدهد تا این نامه را بخوانی. فرصت خیلی کم بود...
قلب شنی....پارت وان
آمدم تا از دریا بنویسم. نه که فکرکنی از قدمزدن تو ساحلش و غروب خورشیدشو نسیم نوازشگر و ... نه. که همهی اینها را روزایی که با یه چوب روی ساحل شکل قلب میکشیدیم، گفتم. اون روزایی که هنوز نقاشی قلب شنی تموم نشده بود یه موج میزد و قلب را با خودش میبرد، گفتم. اون روزا که قایقهای کنار ساحل را میدیدم و فقط ازشون عکس میگرفتم و بعدش هر کی میدید به به و چه چه میگفت. همهی اینها تو یک فولدر بود تا لبتاپم ویروسی شد و مجبور شدم همه را فورمت کنم. بعد از فورمت نه قدمزنی بود دم ساحل و نه غروبی و نه نسیمی و نه قلب شنی. رفتم سوار قایق شدم و نخ کشیدم تا وقتی که بنزین داشت گازوندم تا وسط دریا. جایی که نه ساحل دیده میشه نه قدم زنی و نه قلب شنی ... من و دریا و روز و شب و سکوت. گاهی موجی بالا و پایین میبره منو. خوابیدم کف قایق. قایق هر جا دوست داره میره. منم دوست دارم. چشمامو بستم تا چشمم به هیچ ابری نخوره. بارون میآد خیس میشم. آفتاب میآد خشک می شیم. نه که فکر کنی که دلمو زدم به دریا که نه...فقط همهی چیزایی که تو دلم بود را دادم به دریا. حالا دل دریا پر شده و اینو از غرشهاش میشه فهمید. میدونم همین غرشها که پُر شده از دلپُریهای ساحلنشینی که دلو به دریا زده و همهی قلبهای شنی را با خودش میبره به ساحلی دیگه و قدمزنی دیگه و دخترکی که با چوبی نازک روی شنها قلب میکشه و... و این قصه ادامه داره تا وقتی که از همهی به به و چهچه هایی که ثبتشون کردی خستهبشی و از پشت دوربین بیای بیرون و به قایقهای خالی نگاه کنی و باور کنی قایقهای خالی برای سوارشدن و رفتن به جایی که هیچ کس نباشه و تو باشی و تو باشی و تو. تا خودت باشی و خودت و خودت.
اردک آبی
همهی رویاهای شیرین، آبیاند. اما همهی رویاهای آبی، شیرین نیستند. یک دسته از رویاهای شیرین که آبیاند دستهایاند که طرف میخواسته شیرینیشو کم کنه داده به دست آب و آبیش کرده. دسته دیگه رویاهایاند که بی رنگند و دیده نمیشوند و میافتند تو حوض نقاشی و رنگی میشوند؛ مثلا آبی. این رویاهای آبی همون دسته ای اند که هاتف خوندشون«ياد من ميافتي هيچوقت ... يا كه نه ؟»و همه اونایی که یک روز رویایآبی تو سرداشتند صدبار گوشش میدهند و اشکای آبی می ریزند. اشکای آبی هم مثل رودی جاری میشوند و سیل عظیمی روی پیرهنت میشینه از این رو همه فکرمیکنند تو دلت یه دریایی جاریه، آبی. جوجه اردکا که تولدشون مصادف با خشکی دریا بود و شناگرای ماهری هم هستند آب را میبینند و میپرند تو آب و میشن اردکای آبی. حالا کی درشون بیاره...فراش باشی؟ حکیم باشی؟ غصه نخور اردکک اشیو مشی، میری تو یاد شاعرباشی. کی می خونه؟ حکیم باشی؟ فراش باشی؟ قصاب باشی؟
اقیانوس
باور میکنم
فکرمیکنم یه کمی بزرگ شدم. اونقدر بزرگ که دیگه از ترکیدن بادکنکهای رنگی گریه نکنم. نه که بادکنکها را دوست نداشته باشم برعکس هنوزم ازبادکنکهای گندهی قرمز ذوق میکنم اما اینو فهمیدم که جنس بادکنکها از ترکیدنه و بعدش خندیدن و نه گریه کردن. هنوزم دوست دارم روی بادکنکها چشمچشم دو ابرو بکشم و نخش تو دستم و باش بدوم اما اونقدر بزرگ شدم که فهمیدم بادکنکها دوست ندارند تو نخشون باشی ، دوست دارند آزاد باشند حتی به قیمت شکستن سرشون به تیرچراغ برق. اونقدر بزرگ شدم که اگه کیک تولدم شکلاتی نبود قهرنکنم و گریه زاری راه نیاندازم. اونقدر بزرگ شدم که از دیدن کادوهای تکراری که دوستشون ندارم لبو لوچم آویزون نشه. اونقدر بزرگ شدم که فهمیدم آرزوکردن موقع فوت کردن شمع کار مسخرهایه. آنقدر بزرگ شدم که شمعهای روی کیکم میتونه چراغ خونم باشه. اونقدر بزرگ شدم که اگه هیچکس سورپرایزم نکرد خودم خودمو سورپرایز کنم. اونقدر بزرگ شدم که فهمیدم روز تولد من فقط روز تولد منه. اونقدر بزرگ شدم که فهمیدم بهترین کار روز تولد خاموش کردن موبایله برای نشیدن یه مشت حرف و آرزوی تکراری و خوابیدن. اونقدر بزرگ شدم که صدبار میلباکسمو رفرش نکنم. آنقدر بزرگ شدم که منتظر زنگ هیچ پستچی نباشم. آنقدر بزرگ شدم که باورکنم پیر شدی و فراموشی گرفتی. آنقدر بزرگ شدم که رویابافی نکنم که چراغها یکدفعه روشن میشوند و منوتو اون وسط تانگو میرقصیم. آنقدر بزرگ شدم که باورکنم تصادفا هرسال تولد من، همه خسته و بیحوصلهاند و گرفتار و جیبهاشون پر از خالی. آنقدر بزرگ شدم که بفهمم فردا یه روزیه مثل دیروز و پریروز و پسپریروز. باور میکنی که اینقدر بزرگ شدهباشم؟
سیابازی
آخرین پست را که نوشتم غیبش زد؛ قلم سیاهم را میگویم. اولش فکر کردم رفته تعطیلات تا استراحت کند. بهش حق دادم. آخه سالی که گذشت را خیلی رنگ کرده بود و دیگه این آخریا نایی نداشت و گاهی غُر میزد که رنگ دیگهای دست بگیرم. چندباری سعی کردم با قرمز بنویسم اما از بس تراشیده بودمش کوچک شده بود و هربار که تو دست میگرفتمش لیز میخورد و انگار توی دستم دیگه جا نمیگرفت. قلم سبزمم نوک نداشت و منم که تراش نداشتم. قلم زردمم یادگاری بود و دوست نداشتم تموم بشه. بقیه رنگها هم به پوست من نمییومد. این بود که دوباره و دوباره مجبورش میکردم که رنگ کنه همه را. آخرین بار سر پست «آنچه گذشت» خیلی اذیتم کرد و مجبور شدم سرش داد بزنم. نوشت اما فکر کنم از داد و بیدادهای من فرار را به قرار ترجیح داده. نوشتهی آخرش را که میخونم احساس میکنم چندجایی برام پیغام گذاشته که مثلا « شاید سال دیگر که پخته شدیم از راه به بیراهه زدیم » یا « بیراهه رفتن را عشق است. » گاهی فکر میکنم حق با اون بود. زیاد ازش کار کشیدم و فرسودش کردم. این مدتی که نیست چندباری سعی کردم با قلمهای دیگه بنویسم اما اون چیزی که می خوام در نمییومد. نمیدونم مشکل در نبود اونه یا بودن من... به هرحال که جاش خیلی خالیه مخصوصا چند ساعت قبل از سال تحویل، میتونستند با قرمز دست تو دست هم از دلتنگیها بگن... یا چند ساعت بعد از سال تحویل، زرد را تو آغوشش بگیره از روبوسی ها بگن از فردای سال تحویل هم پست را تحویل بگیره و بگازونه و مثل برق و باد بره جلو اونجور که هیچکس نفهمه کی بود و چی گفت.
فکر کردم بیام اینجا و بگم اگه کسی قلم منو میشناسه و میدونه الان کجاست به من بگه. باور کنید این قلم اینقدر سیاهه که به درد هیچکس نمیخوره جز خود من. قلمم را به من برگردونید قول میدهم جای قرمز و زرد ،... ازش دیگه کارنکشم و جای خودش ازش استفاده کنم. اونجا که من نیستم و تو هستی و او هست و ما نیستیمو و اما ایشان هستند.حالا اگه تو برش داشتی پسم بده، قول میدم دیگه سیاهت نکنم... جاش سُرخت کنم.
آنچه گذشت
امسال هم پخته نشدیم اما به وفور سرخ شدیم. هرکس که رسید شیشهی روغن را خالی کرد روی سرم و شعله را زیاد. سرخ شدم، گاهی جزغاله اما پخته نشدم. هنوز خامم اما آشی شدهام با یک وجب روغن روش. حالا کسی آمده و پیازداغش را زیاد کرده تا سال جدید شاید ما هم پخته از آب در آمدیم. خوشمزه و دلنشین تا به دلی بشینیم. امسال که تا خواستیم به دلی بشینیم یکی یاالله نگفته از در آمد و نشست جای ما. ما ماندیم بیجا. به راه خود رفتیم تا سال به انتها رسید. شاید سال دیگر که پخته شدیم از راه به بیراهه زدیم. تا دلی و جایی و دلنشینی. بهش گفتم دلت که بزرگه بیا سال دیگه یه ست بزار تا هرکس جایی و نپختهها هم جایی. شاید سال دیگر اگر ستی خرید جای ما هم شد. اگر جا شدیم و دلنشین، یادم باشد کمربندم را ببندم تا با ترمزی سر از شیشه درنیاورم. چشمهایم را هم میبندم تا هرکس از در آمد بلند نشوم که مبادا کسی جایم را دوباره بگیرد. ادب کیلویی چند. بیراهه رفتن را عشق است. دلنشینی را بچسب.
امسال که این چند ساعتش هم بگذرد سال شکستها بود. بهارش دستم شکست. تابستانش دلم. پائیزش کمرم و زمستانش موبایلم. همه را دوباره چسباندیم جز موبایلم که عمرش را داد به شما و جایش را در دلم ایکسپریا گرفت. دل است دیگر نمیتواند که تنها باشد. دل ما جا زیاد دارد. هرجا رسیدم یک صندلی گذاشتهایم هرکس بیاید جا دارد. البته ناگفته نماند دستم دیگر نشکست اما کج شد. دلم چند بار دیگر شکست اما خارجه که رفته بودیم یک چمدان چسب خارجی آوردهایم و تا این چسبها هستند غمی نیست میچسبانیمش تا شکستی دیگر. کمرم هم خم شد. از وقتی که خم شد هرکس میرسد سوارم میشود. نه که فکر کنی گوشام مخملی شده نه خودم سواری میدهم. تو فکرکن خرم . من با خربودنم حال میکنم. آن هم خر بی دم. از کُررهگی دم نداشت.
همهی اینها که گفتم آنچه گذشتی بود از سال هشتادوهفت که بهش میتوانی پستهای این یک سال را هم اضافه کنی. ضرب در همهی اون پستهای قرمز بکن و تقسیم بر پستای سیاه که هر عدد تقسیم بر بینهایت چیزی شبیه صفر میشود. سال 87 با همهی خوبیهاش سال گُهی بود. تنها چیزی که توش یادگرفتم اینکه کمتر حرف بزنم و بیشتر سکوت کنم و مخفیانه زندگی . یادگرفتم هرچی دلدردم بیشتر بود بیشتر بخندم. یادگرفتم اشکامو نشونش ندم. بزار فکر کنه ما هم آدم حسابی. بگذریم.
برای همهی اونایی که هنوز به یادشونم و دوستشون دارم هرچند دلگیرم و همهی اونایی که دلگیر نیستم تبریک عید فرستادم هرچند خیلیهاشون هنوز فرصت ریپلای کردن، نداشتند اما امسال هم فرستادم. بقیه دوستان هم اینجا بهشون میگم آرزو میکنم سال جدید آرامش داشته باشین. هرچند تخمشو ملخ خورده. راستی تخم ملخو کی خورده؟من که نخوردم....
بیخیال بابا درافتش کن
چند روزی است، پشت میزم که میشینم تا چیزکی بنویسم مغزم هنگ میکند. اما از پشت میز که بلند میشوم، تا دلت بخواهد مینویسم. از آنهایی که نوشته میشنود اما خوانده نمیشوند.
یک مجموعه کامل از این کلمات دوروبرم ریخته، گاهی یکی را انتخاب میکنم و حرفهایی را درونشان طوری جاسازی میکنم که خوانده شوند اما دیده نشوند. کلمهها را به هم گره میزنم از آن گرههایی که دندان هم به کمک بیاید باز نمیشود. بعد میروم پشت میزم.
همانجا که فقط میشود نوشتههای دیگران را خواند و لبخند زد و یا از گوشهی چشمت طوری که همکار میز کناری نبیند اشک بریزی و به محض اینکه سرش را به سمتت چرخاند، یک عطسه بکنی به معنی اینکه سرماخوردی، پشت همان میز، کلمات به هم گره خورده را تایپ کنی.
دوباره و سه باره از رویش بخوانی که مبادا آنجا که نباید ردپا جا بگذاری گذاشته باشی و آنجا که باید تله کار گذاشته باشی تلهاش کار کند یا نه و آنجا که فحش نوشتی، فرکانسش با فرکانس گیرنده بخواند که مبادا با فرکانس پسر همسایه یکی شود و حرفت را اشتباه بگیرد و فردا تایر ماشینت را پنچر کند و آنجا که قلب و بوووس با چند تا خرس قرمز فرستادی اشتباها به دست دشمن بیافتد و از فردا پا، تو کفشت کند و تو از نفس تنگی پاها، مجبور شوی پایت را از کفش خودت دربیاوری و پابرهنه راه بروی یا کفش دو شماره بزرگتر بخری که هم جای پای تو باشد و هم جای پای او و با هم راه بروید به امید اینکه شاید یک جا خسته شود و پاشو تو کفشت در بیاورد. خسته هم نشد تو پایت را در بیاوری و با دمپایی راه بروی. حالا اگر خواست پاشو تو دمپایی کند، پابرهنه را عشق است. نه ریگی دیگر به کفشت می رود نه پایی تو کفشت.
بعد چند ساعت سبک سنگین کردن، تصمیم میگیری پابلیشش کنی. قبلش به سطل رنگهایت نگاهی میاندازی تا ببینی چه رنگهایی مانده و چه رنگهایی خشک شده و بعد مجبوری به جای قرمز مثلا، زرد بزنی و به جای سبز، مشکی.
حالا باید بگردی دنبال یک تایتل دهان پرکن. چیزی شبیه یک صدا خفه کن. هر چه بی ربط تر باشد تایتل خاصیت جذب کنندگی اش بیشتر است. از ته یک شعر آنجا که شاعر جیشش گرفته و بهجای دستشویی در شعر جیشکرده یک کلمه پیدا کنی و بزاری جای تایتل.
برای بار آخر یکبار دیگه میخوانی احساس میکنی خیلی تکراریه. همون حرفیه که اصلش جایی نیست ولی تکرارش همه جا هست. مثل دلتنگی یا دوستت دارم که برای همدیگر می نویسیم. جایی نیست اما تاااااا دلت بخواهد تکرارش هست. از دور که میبینیاش بر صفحه میدرخشد با عینک ذرهبینات که متن را بخوانی مثل یخ درحال آب شدن و یک مدت بعد فقط یک لکه روی کاغذ باقی مانده. که بعد یک مدت هم زرد می شود.
حالا این چه کاری است که یک لکهی زرد را پابلیش کنی تا یکی بیاید دو خط بخواند و فرار کند یا بخواند و نفهیده برود یا بخواند و لبخندی بزند یا خواهری بخواند و آفلاین بگذارد که نگرانت هستم و یا یکی با سرچ «شینیون» و «ک ...» «رنگساژ» به این وبلاگ رسیده باشد و تیرش به سنگ بخورد و یا غارنشینی با لباس گوسفند سرک بکشد که مبادا اسمی از او آورده باشی و غارنشینیش تمدید شود و یا کسی چشمش به تعداد کامنتها بخورد و دلش بسوزد و کامنتکی بگذارد و یا مدیرت بخواند و در جلسهای که در حال فریادزدنی دست بگذارد روی جملهای از تو و تو مثل پسونکی که در دهان نوزاد میگذارند خفه شوی و یا منتظر عکسالعملی باشی و اصلا طرف تو این باغ نیست و بعدا میفهمی باغ کناری گیلاسخورون بوده و یا خودت صدبار بخوانیش و شاید هم همدردی بخواندش و آفلاین بگذارد «گل گفتی دختر» و تو هزاربار آفلاینش را بخوانی و چهارچراغ شوی و فکر کنی نقل و نبات و چند دقیقه بعد مستی که از سرت پرید.... آن موقع این پست هم به سرنوشت بقیه پستهای درافتی دچار میشود تا شاید روزی، یک جایی، یکی، یه چیزی، ...بی خیال بابا درفتش کن، حوصله کیلویی چند؟
فکر کن دنیا وارونه
اپیزود یک:
دنیا را وارونه میکنم. آسمون زیر پایم و زمین روی سرم. چه حالی داره روی ابرها راه رفتن؛ سبک و بیصدا آنطور که هیچ قدمی به گوشی نمیرسد که مبادا کسی توقع گذاشتنش را روی تخم چشماش را داشته باشد. گاهی فقط از زمین بر سرم، خاک میریزد و خاک برسرم میکند. خاکها را میتکانم اما خاکیام. فکر کن...
اپیزود دو:
به دنبال تو میگردم؛ اینبار اما روی ابرها. نمیدانم در این وارونهایِ دنیا اگر تو هم وارونه باشی پس باید به دنبالم بگردی؛ نه؟ و حرف دلت را وارونه به زبان بیاری؛ فکر کن...
اپیزود سه:
زیر پایم، ابرها تکان میخورند و من هم با آنها. ابرها تکان میخورند. به هم برخورد میکنند. زمین طوفان میشود و بر سرم، خاک میریزد. به دنبال چترم میگردم. چتر هم وارونه شده. چتر در دست زمین است. من خاکی، ابرها خیس، گِل میشوم. خورشید اما خشکم میکند و من میشوم یک تندیس گِلی. فکرکن....
اپیزود چهار:
دنیا وارانه شده. تو بر روی ابرها دنبال من میگردی. دنیا وارونه شده و پیدایم میکنی. دنیا وارونه شده و من نیستم. دنیا وارونه شده و تو عاشق شده ای. دنیا وارونه شده و تو دل به یک تندیس گِلی دادهای. دنیا وارونه شده و دیگر هیچ فکری نکن...
سکوتم از رضایت نیست، دلم اهل شکایت نیست
خداوند «سه نقطه» را آفرید
من «سکوت» را
و
هیچکس نفهمید
بین این دو جمله
سرشار از ناگفتههاست
...
مجسمه
از وقتی به خونهی دلم اسبابکشی کردم، فهمیدم، یک کُنج داره که اسمش را گذاشتم «کُنج دلم». اوائل، دلم، نو بود و مثل همهی خونههای نو، رنگو لعابی داشت. ما هم گول رنگ و لعابش را خوردیم و این کنج دلمان را کردیم پارکینگ ماشین. گَه گُداری که، دوستی، رفیقی به دلمون سر میزد، ماشینهاشون را در کنج دلمان پارک میکردند که البته اکثرا هم خالی بود این پارکینگ. مدتی که گذشت هرکس به ما میرسید میگفت: دلت خیلی کوچیکه. منم خسته شدم از این دلکوچیکی و کنج دلمو که پارکینگش کردهبودم را دو تا صندلی لهستانی گذاشتم و یک میز گرد و روی میز هم دو تا فنجون تا، کسی بیاید و گپی بزنیم. گاهی دوستی میآمد، مینشستیم و چایی میخوردیم و گپی میزدیم و بعد هم میرفت. مدتی که گذشت درِ کافه را پلمب کردند و منو دادگاهی و یه مدت هم زندانی. از زندان که بیرون آمدم، کافه را به هم ریختم و صندلیها و میز را سوزاندم و یک گلدان گل بزرگ گذاشتم کنج دلم و یک قاب عکس هم به یادگاری زدم به دیوارش. چند روز هنوز نگذشته بود که برگهای گلم هم زرد شد و ریخت. گل نور میخواست و من فقط بهش آب میدادم. خشک شد چون کنج دلم پنجرهای رو به خورشید نداشت. گلدون خشک شده را برداشتم. کنج دلم خالی شد و من چیزی جز یک مجسمهی قدیمی که خیلی هم دوستش داشتم، بیشتر نداشتم که در کنج دلم بنشانم. حالا در کنج دلم مجسمهای نشسته که از قضا کنج دلش شکسته. منم کنج دلش را چسب زدم تا بیشتر از این نشکنه. حالا کنج دل مجسمهم چسب نشسته و کنج دل من مجسمه.
می سل سی می سی سل
بیا هر چی نُت توی دلت مونده که هیچ مطربی از روش نزده آتیش بزنیم و بشینیم دور آتیشی که از گور این -دو- ر- می- بلند میشه دستامون را گرم کنیم. قول میدهم دستام که گرم شد سازم را روی تو کوک کنم و بداهه بزنم، تو هم قول بده که به ساز من برقصی.
عشق کیلویی چند؟
دختر یک نگاه به فروشنده کرد و یک نگاه به پولهای تو دستش و پرسید:« ببخشید آقا، عشق کیلویی چند؟» فروشنده با تمسخر نگاهی به پولهای توی دست دختر کرد و گفت:« دخترجون با این پول فقط چند مثقال عشق میتونی بخری». دختر که چشمهاشو حلقهی اشک گرفته بود دستش را به سمت فروشنده دراز کرد تا به اندازهی پول توی دستش بهش عشق بده. فروشنده پول را گرفت و یک ضرب و تقسیم کرد و به دختر گفت:« دو مثقال و نیم با یک پاکت». دختر گفت:« میشه بدون پاکت سه مثقال عشق بزاری کف دستم؟»، فروشنده با تعجب به دختر نگاه کرد و گفت:« دستت را بیار جلو» ، بعد به اندازهی سه مثقال، عشق کف دست دختر گذاشت.
دختر که تا آن روز عشق را ندیده بود از خوشحالی کم مونده بود، پرواز کند. از فروشنده تشکر کرد و با عشق کف دستش از فروشگاه بیرون آمد. هوا سرد بود و سوز میآمد اما دختر گرمش بود و میسوخت و نمیدانست این گرما از عشق کف دستش است. همانطور که چشمش به عشقش بود آواز میخواند و میرقصید. آنقدر محو عشقش شدهبود که صدای بوق و ترمز ماشینها را موقع ردشدن از خیابون نمیشنید. مردم نگاهش میکردند و با ترحم سری تکان میدادند و میگفتند خدا شفات بده و هیچکس درک نمیکرد که بالاخره دختر توانسته بود بعد سالها پول جمعکردن چند مثقال عشق بخرد.
باران شدیدی مییومد. سرتا پای دختر خیس شده بود. دختر از ترس اینکه عشقش سردش بشه، دستاش را محکم دورش گرفته بود که باران خیسش نکند. احساس میکرد عشقش اون گرما را دیگه نداره. دستهایش را نزدیک دهانش برد و شروع به، ها کردنش کرد تا گرمش کنه. اما این هوای سرد، نمیگذاشت عشقش، گرمش بشه. دختر شروع به دویدن کرد تا زودتر به خانه برسد و اونو کنار بخاری گرم کند.
چشمش به دستش بود و میدوید که یک مرتبه پاش لیز خورد و نقش بر زمین شد و چند متر آن طرف تر عشقش افتاد روی زمین. کِشان کِشان خودش را روی زمین به سمت عشقش کشید تا جمعش کند. اما تا او بش برسد، عابر پیادهای بی هوا پاشو گذاشت روش و رد شد. آخه اونقدر این عشق کوچک بود که کسی نمیدیدش. دختر که سرتاپایش گِلی شده بود خودش را به عشق له شدهاش رساند و جمعش کرد و به سمت خانه دوید. در خونه را باز کرد و به سمت بخاری رفت. عشقِ لهشدهاش را روی بخاری گذاشت تا گرمش بشه که یکمرتبه بوی سوختهگی عشقش به دماغش خورد.
با دستای یخ زدهاش خاکستر عشقشو را جمعکرد. عشقش مرده بود و او خاکسترنشین شده بود. از خاکستر عشقش، دستاش، سیاه شده بود و به هر جا که دست میزد، سیاه میشد. دختر کناره پنجره رفت و با دستای سیاهش پردهی سفیدی را کنار زد و همچنان که اشک میریخت به خیابان نگاه میکرد. ماشینها در رفت و آمد بودند و باران همچنان از آسمان میریخت. همون موقع تاکسی زردی را دید که دم خانهی همسایهی روبرویی ایستاد و دختر همسایه خندان، از تاکسی پیاده شد و همچنان که تو یک دستش چتر بود و تو دست دیگرش یک پاکت چند کیلویی، پُر از عشق به سمت خانهش میرفت....
.
.
.
به بهانهی ولنتاین
Don’t disturb
دستش را روی بوق گذاشته بود و چراغ میزد و با سرعت زیادی به من نزدیک میشد. از سرعتش حدس زدم که خودشه. فرمان را کشیدم کنار تا رد بشه. نزدیکتر که شد فهمیدم درست حدس زدم؛ «گذشته» است. که با سرعت زیادی از جلوی چشمم رد شد.
نفسم بالا نمیآمد. زدم کنار و ایستادم. فکرکردم چند ساعتی بیاستم تا «گذشته» از من فاصله بگیرد. چند دقیقهای که گذشت پشیمان شدم و تصمیم گرفتم با آخرین سرعت بهش برسم و ازش عبور کنم. سوار شدم. دنده را یک کردم و راه افتادم. پایم را گذاشتم روی گاز و دنده را سه کردم. توی تمام این مدت که چشمم به جاده بود که پیداش کنم اصلا به آینه نگاه نکردم که مبادا گذشتهی دیگری را در پشت سرم ببینم. چند کیلومتریاش که رسیدم دیدمش. خودش بود. «گذشته»ای که زیاد تکرار شدهبود و همیشه تصویرش جلوی چشمم بود. هرچه نزدیکتر میشدم، تردیدم برای عبور از «گذشته» بیشتر میشد. نزدیکو نزدیکتر میشدم. برای عبور از او فقط یک نیش گاز کافی بود. نزدیکتر شدم. حالا سینه به سینهش بودم. سرم را به سمتش چرخاندم. چشم در چشم بودیم که پایم را روی گاز گذاشتم و ازش عبور کردم.
در آینه، کوچک و کوچکتر شدنش را میدیدم. هنوز خیلی دور نشده بودم که کنار جاده، ماشینی را دیدم که چهارچراغ ایستاده بود. سرعتم را کم کردم و زدم کنار تا ببینم به کمک نیاز داره یا نه. پیاده شدم. نزدیک ماشین رفتم. آدمی با یک چهارلیتری که پشت به من ایستاده بود را کنار ماشین دیدم. صدایش کردم. برگشت به طرفم. خدای من چقدر شبیه «گذشته» بود. گیج شدهبودم. نمیدونستم از تکرار «گذشته» چه باید کرد. بمانم یا بروم. در همین شش و بش بودم که یکمرتبه «گذشته» با سرعت زیاد در حالی که دستش روی بوق بود و چراغ میزد از کنارم گذشت.
فریاد
گاهی بد نیست برای هواخوری هم که شده چند لحظهای صدا را از گلو آزاد کنیم تا در هوا بچرخد و تا هر کجا که میخواهد بالا رود تا شاید در بین راه گوشی صیدش کند. شاید هم نه. گوشها پنجرهها را ببندند و پشت درهاشان را قفل بزنند. صدا بالاتر میرود به سقف میخورد. سقف ترک برمیدارد. صدا ضربه مغزی میشود و به کُما میرود تا روزی دیگر و هواخوری دیگر و فریادی دیگر....
کجاست بگو
میزنم روی ترمز تا ببینم اسم این کوچه چیه... نه اینم نیست. یه نیش گاز میدهم و سر کوچهی بعدی میایستم. خوب نگاه میکنم... اینم نیست. میپیچم سمت راست. اوه... خوردم به بنبست. با یک دنده عقب و یک فرمون میروم تو کوچهی روبروی بنبست. چشمامو تیز میکنم تا اسم کوچه را ببینم.... اینم نیست. دنده عقب میروم. انگار زیاد رفتم عقب. با یک دندهی یک و یه نیش گاز چند متر میآیم جلو.... نه اینم نیست. دورمیزنم برمیگردم سر کوچه. سمت راستم که بنبسته. سمت چپمم بنبسته. مستقیم را هم که رفتم و برگشتم. خدایا پس کجاست این کوچهی علی چپ؟
پیشکش
پارو دست میگیرم و برفهای دم در را پارو میکنم و جای برفها گلبرگهای پرپر شدهی گل سرخ میریزم تا قدمهاتو به جای گذاشتن روی برف روی گلهای سرخ بگذاری. در را نیمه باز میگذارم تا در این سرمای بهمنماه منتظر باز شدنش نباشی. پلهها را فرش قرمز دور طلایی میاندازم تا مثل شاهزادهها پا روی زریهاش بگذاری و بالا بری. حالا بپیچ سمت راست، به طرف اتاق رو به باغ. صدای قدمهاتو میشناسم. حتی میدونم سی و سه قدم دیگه که برداری پشت در میرسی. 31-32- 33. چشماتو ببند و تا نگفتم باز نکن. حالا دستگیره را بچرخون. یک قدم به جلو. 3 ...2 ...1- نوازندگان بنوازنند.... فشفشه ها به هوا....جشن و پایکوبی ... چشماتو باز کن....تولدت مبارک عزیزم
... عزیز، جز تو خونهی دلم هیچ جایی را ندارم که بتونم بادکنک و ابرو باد بزنم و شمع روشن کنم و برات تولد بگیرم. حتی نمیتونم همین شادی مجازی و رویایی را شب تولدت، یکشنبه شب برپا کنم. زیرا یکشنبهها روزهی سکوتم. حتی نمی تونم هدیهای که دوست دارم را بهت بدم. حتی نمیتونم آرزویی که دوست دارم را برات بکنم. حتی نمی تونم .....بگذریم
پس از انتهایی ترین نقطهی این زندان، جایی که حتی زندانبان هم حاضر به قدم گذاشتنش نیست، یک بند انفرادی، پشت همهی آجرهای چیده، با دست خالی، با چشمهای خیس، با بغض درگلو خیلی آروم که حتی خدا هم نشنوه میگویم:
تولد ...
تا صدسالگی.
زیارتگاه غریب
از سر تا پایم گره
که هیچکدام هم باز نمیشوند
هرکس هم میآید
به نیتی
گرهای میزند و میرود
گره روی گره
اینجا زیارتگاه نیست
قبرستان گرههای باز نشده است
کاش
به جای این همه گره
شمعی
شمعی
شمعی
ثبت شود
ادعایی ندارم
در بازی با کلمات
من باختم
اما
بازنده تر از من، تو
تو که داوری کردی
کاش
زنبیل
ته صف بودن
سرنوشت من است
که هیچ زنبیلی هم
نتوانست
تغییرش دهد
اووووووه ... بابااااااااااااا منکه مردمممممممممم. شیطونه میگه یه حال اساسی به این پست بدما شاکله اش رو کلا عوض کنم. هاهاها
هیچ پاکنی نمی تواند
سیاهی های مرا پاک کند
چون عموما نوشته های من اخر صف است
و نوبت پاک کردنش نمی شود
یا اگر هم که شود پاک کن تمام می شود
هه هه هه هه
حوادث
یک طرف شیشهها تمیز شده بود، فقط یک ورق روزنامه برای پاک کردن پشت شیشهها باقیمانده بود. با پشت دستم عرق پیشانیام را گرفتم و خودم را به یک چایی و سیگار دعوت کردم. تنها ورق روزنامهی باقیمانده را پهن کردم و چایی به دست نشستم رویش. سیگارمو روشن کردم و نگاهی به ستونهایی که روشون ننشسته بودم انداختم. ستون سمت چپ تیترش این بود:«کاش میمردی، تحملت سخته». زیر این ستون یک باکس قرمز بود که با فونت سیاه تیترش نوشته شده بود:«من عاشقت نیستم». عکسی زیر لیوان چایی بود با تیتر«دوستت ندارم». دور تا دور جایی که نشسته بودم پر بود از این نوع اخبار. سیگارمو روی تاریخ روزنامه که مال همین چند روز پیش بود، خاموش کردم و بلند شدم. روزنامه را برداشتم و مچاله کردم و به پاک کردن شیشهها ادامه دادم.
لبخند ژکوند
قلمت را که زدی تو رنگ سیاه، فکر کردم میخواهی موهای سفیدت را سیاه کنی اما دیدم شروع کردی روی بوم نقاشی من کلاغ های سیاه بکشی؛ یکی... دوتا.... هفتتا کلاغ. با خودم گفتم:«کلاغ پر»... و گذاشتم بکشی.
منم برای کلاغهات، گوشهی بوم، یک سیم برق کشیدم که تا غروب بشینند و فقط قارقار کنند. اما نه روی سیم نشستند و نه رفتند. همینجور بالای سر بوم، یا بهتره بگویم بالای سرِ زنِ نشسته روی بوم میچرخیدند و قارقار میکردند انگاری زن مرده بود و کلاغها داشتند عزاداری میکردند.
به زن نگاه کردم، پیر بود اما نمرده بود. آخه خیلی وقت پیش، من یک زن شکسته کشیدهبودم نه یک جسد. قلمم را برداشتم و با چند تا خط انحنادار یک لبخند کشیدم روی لبای زن؛ نه که فکر کنی ژکوندیا، نه. از گوشهی چشماشم آب مرواریدشو پاک کردم و یک نقطهی سفید اکلیلی توی چشمش گذاشتم تا برق زنده بودنش را کلاغها ببینند و دست از عزاداری بردارند. رنگ و لعابی به سر و صورت زن دادم؛ موهاشو رنگ پرکلاغها کردم... چند سالی جوان شد. شیفتهش شدم. رفتم برای خودم چایی بریزم که بشینم و با زن جوان گپ بزنم که دیدم یکدفعه کلاغها به چشم زن حمله کردند... چشم زن را که کور کردند هیچ بوم را هم سوراخ کردند.
منم دستم را زدم تو سطل رنگ سفید و همهی کلاغها را حتی سیم برق را محو کردم. کلاغها پاک شدند. اما چند تا ابرخاکستری روی بوم باقیماند. رنگ سیاه همینه حتی اگر با سفید هم که ترکیب بشه آخر یک هالهی خاکستری باقی میماند.
چشم زنِ جوان را بستم . حالا زنِ جوانِ نقاشی من، همه را با یک چشم میبیند و لبخند میزند. نه که فکر کنی من داوینچیام و زن روی بوم مونالیزا نه اما لبخندش کمی از لبخند ژکوند ندارد.
«صرتان» با «صاد» و «ت»
همهی اونایی که «صرتان» را با «سین» و «طا» مینویسند، هموناییاند که هنوز نفهمیدند این درد، درمون نداره.
همونایی که هر روز از این بقالی به اون بقالی دنبال آسپریناند تا دردشونو، ساکت کنند. از سبزیفروش سر کوچه گرفته تا مهری خانم، عمه بزرگهی بابای زینت خانم، همه، براشون نسخه میپیچند و بعد از این پارچهفروشی به اون خیاطخونه دنبال داروی ِ نسخهشوناند تا نهایت چند تا قرص ملین گیرشون میآد و فکر میکنند درمون شدند.
اما فرداش یا یک فردایی همین نزدیکیا، باز این درد لعنتی، که به جرقهای بندِ، آتیش میگیره. اینا که تعدادشونم کم نیست همونایی هستند که «سرطان» را با «سین» و «طا» مینویسند و هنوز نفهمیدند «صرتان» را باید گذاشت توی یک «سندوقچه»ای که با «س» مینویسند نه با «صاد» و کلیدش را قایم کنی پشت کتابایِ خونده شدهی کتابخونهی دلت.
کتابایِ خوانده شده، از این جهت که کمتر یا شاید هیچوقت سراغشون نمیری تا برداریشون و چشمت به کلید بیافته و بری سراغ «سندوقچه» و درشو بازکنی و چشمت به «صرتان» بیافته و کَک توی پاچهت بیافته نکنه «صرتان» را با «سین» و «طا» مینویسند و دوباره درد این «سین» و «صاد» و «ت» و «طا» بیافته به جونت.
میدونی، اگر اون روز پشت اون درِ به ظاهر بسته، اما باز، فال گوش نیاستاده بودم، شاید هیچ وقت نمیفهمیدم درد من، «صرتانِ» و درمون نداره و منم امروز «صرتان» را با «سین» و«طا» مینوشتم و مثل خیلی از این «سرطانی»ها روی باند پرواز پشت به دوربین نشسته بودم تا نوبتم بشه.
من از جنس چسب
چسبناک مثل چسب؛ گاهی این جنسیام. نه مثل کاغذ، نه پَر و نه پارچهی کتانی. به دل نمیچسبم اما دل، میچسبانم. حالا این «دل» به «دلی» باشد یا دلی که «د»الش از«ل»امش جدا شده باشد. میروم بینشان بست مینشینم تا از رو بروند و به هم نزدیک شوند، هر چند دیگر «د»ال به خوبی روز اول به «ل»ام نمیچسبد، اما میچسبد. هرچه نزدیکتر شوند من لهتر میشوم؛ راضیام. چسب بودن این است. یک روز له میشوم بین دو جدا افتاده از هم، یک روز کلاه میشوم به سر زخم. زخم که التیام یابد کلاه از سر برمیدارند. تا زخمی دیگر و کلاهی دیگر.
دختری که میخواست دلش را به پسری دهد، ترس از شکستنش داشت. دلش را لای پلاستیک حبابدار گذاشت، من هم قول دادم که پلاستیک حبابدار را تنها نگذارم تا مبادا دل دختر بشکند. روزها گذشت، دل دختر نشکست اما دل حبابها زیاد شکست و من نمیدانستم به دلِ نشکستهی دختر بچسبم یا به دلِ شکستهی حباب.
---------------------------------
+ مطلب مرتبط از خودم «من از جنس کاغذ»
+ مطلب مرتبط از خودم «من از جنس پَر»
+ مطلب مرتبط از خودم «من از جنس کتانی»
من از جنس پارچهی کتانی
گاهی هم نه کاغذیام نه از جنس پَر. از جنس پارچهی کتانیام. خوب نگاهم کنی تاروپودم را میبینی. حتی میشود تاری را گرفت و کشید. آن موقع است که جِر میخورم. خیاط به جانم میافتد تا دوباره وصلهام کند. وصله میکند اما یک وصلهی ناهمرنگ، مثل سرنوشت. فکرمیکنم سرنوشت همهمان پارچهای است. خیاط رنگ و جنس و مدل را انتخاب میکندو برش میزند، کوک و بیآنکه پِرو کند میدوزدش. میپوشیم و به تنمان زار میزند. شاید کمی بشود تنگ و گشادش کرد ولی رنگ و جنس و مدلش همین است. چون سرنوشت هم از جنس پارچه است.
کتانی که باشم زود رنگو رویم میرود. مثل جین نیستم که هرچه رنگ و رو رفتهتر خواهانم بیشتر باشد؛ نه. کهنه میشوم. نخ نما. از این به بعد فصل جدیدی از زندگیام آغاز میشود. پاککردن شیشهها. بین خودمان باشد، همیشه دوست دارم زودتر کهنه شوم آخر دوست دارم پاککردن شیشهها را. فرقی نمیکند ماشین یا خانه. شیشه است دیگر مهم این است بعدش بهتر میتوانی چند قدم جلوترت را ببینی. یا آنموقع که نوستالوژی فنجان و چایی و برف و صندلی لهستانی، پشت پنجره، برایت گُل میکند، بهتر میتوانی با دانههای برف معاشقه کنی.
کتانیِ شیشه پاککن، عمرش کوتاه است و زود سیاه میشود. حتی اگر کسی هم پیدا شود که حوصلهی شستنش را هم داشته باشد، باز سیاه است. سیاهیش از جنسی هم نیست که بشود برای عزاداری استفاده کرد. دلش سیاه است نه رویش. دل سیاه را هم که میدانی با سفیدکننده هم به جانش بیافتی سفید نمیشود فقط شاید کمی زرد شود و پوسیدهتر. آنقدر میپوسد که نخهایش مثل پَری در هوا میچرخند تا به درختی یا بوتهای در بیابانی گیر کنند. شاید روزی گروهی مستندساز از این بیابان رد شوند و فیلمی و مستندی و من بشوم سیاهی لشکر آن مستند. خدا را چه دیدی.
---------------------------------
+ مطلب مرتبط از خودم «من از جنس کاغذ»
+ مطلب مرتبط از خودم «من از جنس پَر»
من از جنس پَر
گاهی هم از جنس کاغذ نیستم و از جنس پَرم. پَر که باشم به فوتی بندم؛ پَر میکشم در آسمان. تا پسرکی بازیگوش بگیردم، نوازشم کند. گاهی هم با آبرنگ به جانم افتد و رنگم کند و بگذاردم لای کتاب تاریخش. تنها نیستم، چند صفحه قبلترم پروانهای خوابیده. چند صفحه بعدترم گلهای بنفشه. پسرک هر بار سر کلاس تاریخ که از دست آقا محمد خان قاجار کلافه شود، صفحهی منو باز میکند و نگاهم میکند، لبخند میزند و نوازشی.
هفتهای دو ساعت، آن هم زنگ تاریخ، تازه اگر آقا محمدخان قاجار دستش را در سوراخ دماغش کرده باشد، به لبخندی دعوتم میکند. همهی اینها تا وقتی است که دلش جایی گیر نکردهباشد. دلش که گیر کند، به لبخندی میفروشدم. از کلاس تاریخ که برمیگردد، در یک پارک کوچک، روی یک نیمکت چوبی، آن لحظه که دست دخترک در دستش است، کتاب تاریخش را باز میکند و در حالی که میگوید، «عزیزم با عشق» من به دخترک تقدیم میشوم.
دخترک هم منو در دست میگیرد و در حالی که چشمانش را شهلایی کرده، پسرک را نگاه میکند و میگوید «وای خدای من، اینو برای من رنگ کردی؟ از کجا میدونستی من عاشق این رنگم؟» پسرک هم در حالی که به دختر نزدیکتر میشود میگوید «آره عزیزم برای تو». دختر چشمانش را میبندد، میبوسدم و میگذاردم لای کتاب جغرافیاش. آن جا که دریا به اقیانوس میریزد.
اقامت من اینجا خیلی طول نکشید. فردای آن روز، از قضا در همان پارک، اما چند نیمکت آن طرف تر، من به پسرکی دیگر تقدیم شدم. این پسرک که البته بهتر است بگویم پسر، نه کتاب تاریخ داشت، نه جغرافی و نه هیچ کتابی دیگر. منو در دستش گرفته بود حتی نگاهمم نمیکرد. دخترک که رفت او تنها روی نیمکت نشسته بود. سیگاری گوشهی لبش گذاشت. با کبریتی روشنش کرد. کبریت را هنوز خاموش نکرده بود که چشمش به من افتاد از چشمهایش می شد فهمید که من نقش یک مزاحم را بیشتر ندارم ... که بوی پَر سوخته به آسمان رفت. من سوختم و دود شدم و به هوا رفتم.